۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

تایم کرایمز- جرایم زمانی (ناچو ویگالوندو) - 2007


هکتور همراه همسر خود به خانه جدیدش نقل مکان می کند. در یک بعد از ظهر، هکتور که با دوربین اطراف خانه را دید می زند، دختری هراسان را در بین درختان می بیند. هکتور کنجکاوانه به سمت دختر در جنگل می رود و دختر برهنه ای را می بیند که به سنگی تکیه داده است و گویا مشکلی برایش پیش آمده است. از اینجا شرایط برای هکتور بسیار پیچیده می شود، سر و کله مردی که باندی صورتی صورتش را پوشانده است، پیدا می شود و هکتور نیز به درون یک ماشین زمان هدایت می شود. هکتور سعی دارد شرایط پیچیده ای را که برایش در گذشته رقم خورده است، تغییر دهد اما گویا گذشته به سادگی قابل تغییر نیست ...

سفر در زمان، سوژه جالبی برای فیلم های علمی تخیلی در سینما می باشد که هواداران پر و پا قرص خود را دارد. حال این سفر، گاه به گذشته رخ می دهد و گاه به آینده. بیشتر این گونه آثار در ژانر علمی تخیلی می باشند، از این رو معمولا جزو آثار پر خرج سینما می باشند و جلوه های ویژه در این آثار نمود بارزی دارد.نقطه ضعف این گونه آثار، فیلمنامه ضعیف آنها می باشد و سازندگان این آثار سعی می کنند که این نقطه ضعف را در لابلای جلوه های ویژه پنهان نمایند. از نمونه های برجسته این گونه آثار، می توان به سری "بازگشت به آینده" ساخته رابرت زمکیس اشاره نمود.

فیلم "جرایم زمانی" نیز فیلمی است درباره سفر در زمان. اما بر خلاف آثار مشابه، فیلمی است جمع و جور، بدون هیچ گونه جلوه های ویژه چشمگیر و با تعداد شخصیت های معدود که به تعداد انگشتان یک دست می باشد. فیلم ساخته کارگردان تازه کار اسپانیایی ناچو ویگالوندو است که مورد تحسین جشنواره های مختلف قرار گرفت. ویگالوندو در سال 2003 با ساخت فیلم کوتاه "7:35 صبح" نامزد بهترین فیلم کوتاه در مراسم اسکار شد. او پس از ساخت چند فیلم کوتاه دیگر، در سال 2007 با ساخت فیلم "جرایم زمانی"، استعداد خود را در ساخت فیلم بلند نیز به اثبات رساند و نوید ظهور فیلمسازی صاحب ذوق را داد. فیلم در جشنواره ساندنس مورد توجه سینماگران آمریکایی قرار گرفت، طوری که قرار شد فیلم در آمریکا یازسازی شود و گویا دیوید کراننبرگ فیلمساز مشهور، برای بازسازی این فیلم انتخاب شده است. طبیعتا این ایده بکر در دست کارگردانی چون کراننبرگ، به یک بازسازی آبرومند منجر می شود.

در مورد فیلم باید گفت که نقطه قوت آن، فیلمنامه هوشمندانه آن است که با استفاده از شخصیت های معدود و لوکیشن های ساده، داستانی به شدت سرگرم کننده و در عین حال پیچیده را روایت می کند، طوری که ذهن و فکر بیننده را به شدت به چالش می کشد تا اتفاقات فیلم را برای خود سر هم کند. کاگردان با مهارت توانسه است ژانر علمی تخیلی را با ژانر ترسناک، تریلر و کمدی سیاه ترکیب کند و آمیزه ای از دلهره، سرگرمی، خشونت و برهنگی را در یک فیلم با سوژه سفر در زمان به خوبی به تصویر بکشد.

نکته ای که در هنگام تماشای این فیلم باید در نظر داشت، دقت در جزئیاتی است که نمایش داده می شود، چون همین جزئیات در فیلم نقش اساسی در سفر چند باره قهرمان فیلم به گذشته دارد. در پایان فیلم شاید این پرسش ذهن تماشاچی فیلم را قلقلک می دهد که اگر واقعا سفر به گذشته امکان پذیر بود انسانها چه می کردند؟ و آیا چیزی به نام سرنوشت معنایی داشت؟

8/10

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

لئونرا - لانه شیر (پابلو تراپرو) - 2008


دقایق ابتدایی فیلم خولیا به پلیس زنگ می زند و قتلی را در آپارتمانش گزارش می دهد. پلیس پس از مراجعه، با بدن زخمی رامیرو، دوست پسر خولیا و جسد مارتا، دوست رامیرو که هر سه در یک آپارتمان زندگی می کردند، روبرو می شود. رامیرو، خولیا را قاتل معرفی می کند و خولیا که باردار است، روانه زندان، بند زنان بچه دار و باردار می شود. خولیا که خود را بی گناه می داند، از یک طرف باید برای رفع اتهام وارد شده تلاش کند و از طرفی باید با مشکلات زندان کنار آید و برای بجه ای که در راه است، فکری نماید. رامیرو نیز باید بین زندگی خودش و زندگی خولیا و بچه یکی را انتخاب کند...

شاید زندان را بتوان جزو مکان هایی دانست که بیشتر افراد در طول زندگی خود آن را به صورت واقعی ندیده اند و تصویری که از آن در ذهن دارند به مدد سینما، ساخته و پرداخته شده است. در حقیقت زندان در سینما جایی بوده است که داستان های تاثیر گذار و شاهکارهایی از تاریخ سینما در آن روایت شده است. داستان هایی که سرشار از درد و زجر است چون "سریع السیر نیمه شب" ساخته آلن پارکر و داستان هایی درباره امید چون "رستگاری شاوشنگ" ساخته درخشان فرانک دارابانت. شاید نکته مشترک اکثر این فیلم ها ترسیم کردن دنیایی است که تنها مردان شخصیت های آن را می سازند.

لئونرا نیز فیلمی است درباره زندان، این بار یک زن به همراه نوزادش، شخصیت اصلی آن است. فیلم ساخته کارگردان آرژانتینی، پابلو تراپرو است. فیلم در جشنواره های مختلف مورد تحسین قرار گرفت و یکی از نامزدان نخل طلایی جشنواره کن در سال 2008 نیز بود و فیلم معرفی شده از آرژانتین برای رقابت اسکار 2009 نیز می باشد.

فیلم لئونرا داستان پر پیچ و خمی ندارد و در حقیقت روایت زندگی یک زن باردار در زندان است. خولیا فردی است که زندگی سختی داشته است و فردی است تنها و منزوی. مادرش در فرانسه زندگی می کند و رابطه خوبی با دوست پسرش ندارد. او موجودی خالی از احساس شده است چنان که در اولین شب زندان، چیزی که او را بیشتر آزار می دهد بچه در راهش است و از این رو مشت بر شکمش می کوبد تا از آن رهایی یابد. فیلم از یک سو روایت ایستادگی خولیا در برابر مصائب زندان است و از سویی دیگر روایت مادر شدن او. خولیا گویا با مادر شدن، بخشی از احساسات زنانه خود را باز می یابد و او را تبدیل به زنی می کند که عاشقانه بچه اش را دوست دارد. در حقیقت نام فیلم "لانه شیر"، اشاره به شیری دارد که بچه اش را سرسختانه دوست دارد.

پابلو تراپرو که نوشتن فیلمنامه را نیز به عهده داشته است، سعی کرده است که فیلمی واقع گرا بسازد و از قهرمان پروری و تحریک احساسات تماشاگران پرهیز کند. او حتی فیلم را در زندان واقعی ساخته و اکثر هنرپیشه های فیلم، زندانی واقعی هستند. نکته دیگری که کارگردان به خوبی از پس آن بر آمده است تکیه بر جزئیات است که فضای زندان را برای تماشاچی فیلم به صورت دقیق ترسیم کند، مکان های مختلف زندان زنان، زنان باردار زندان، بچه های زندانیان، صدای گریه نوزاد در دل شب که از پنجره زندان به گوش می رسد، صحنه گشتن کهنه های بچه به هنگام انتقال زندانی، مادری که تجربه ای از بچه داری ندارد و ...
کارگردان همچنین به خوبی توانسته است نسخه زنانه ای را از آنچه که در زندان مردان می گذرد، بازآفرینی کند، دوستی های زنانه، شورش در زندان، تلاش برای فرار از زندان و ...

دوربین در بیشتر صحنه ها با نمای نزدیک چهره خولیا را در قاب دارد و چشمان خسته خولیا و چهره افسرده اش و عشقی را که به فرزندش دارد، به زیبایی به تصویر می کشد. در پایان باید به یازی مارتینا گاسمن ایفاگر نقش خولیا اشلره کرد که با قدرت و جسارت تمام این شخصیت را برای بیننده به صورت باورپذیری ترسیم می کند.

8.5/10

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

گاردن استیت (زک براف) - 2004


اندرو فردی خجالتی، ساکت و افسرده است، او علاوه بر بازیگری در تلویزیون در یک رستوران ویتنامی کار می کند، در آپارتمانش فقط یک تخت و یک بالش و یک روانداز سفید و یک قفسه پر از انواع داروها وجود دارد. یک روز صبح، پدرش به او زنگ می زند و خبر فوت مادرش را به او می دهد. اندرو پس از نه سال به نیوجرسی بازمی گردد. او در نیوجرسی با دوستان دوران بچگی خود یکی پس از دیگری ملاقات می کند و با دختری به نام سم آشنا می شود. اندرو به ناگاه تصمیم می گیرد علی رغم اصرار پدرش که روانکاو است، مصرف دارو را کنار بگذارد. در حقیقت فیلم، داستان اقامت چند روزه اندرو در نیوجرسی است که طی آن از لاکی که در آن فرو رفته است بیرون می آید و با کمک سم و دوستانش، طعم جدیدی از زندگی را در نیوجرسی احساس می کند.

فیلم ساخنه زک براف که به عنوان اولین کار حرفه ای خود، اثری قابل تامل را در سینمای مستقل آمریکا ساخته است که مورد استقبال تماشاگران و منتقدان و جشنواره های مختلف قرار گرفت. براف علاوه بر کارگردانی، نوشتن فیلمنامه و ایفای نقش اصلی را نیز بر عهده داشته است. او فیلمنامه را بر اساس تجربیات زندگی شخصی خود در نیوجرسی نوشته است و نام فیلم در حقیقت اشاره به نیوجرسی دارد.

داستان فیلم بازگشت به خانه و مواجهه با گذشته است. اندرو که بیست و اندی سال دارد، زندگی ای خالی از احساسات واقعی داشته است، زندگی ای که تنها به مدد داروهای ضد افسردگی سپری کرده است. او حتی در مراسم تدفین مادرش نیز نمی تواند گریه کند. اندرو در نیوجرسی به ناگاه تصمیم می گیرد که دنیای بدون دارو را تجربه کند و در این تجربه با سم و دوست قبر کن خود مارک و زادگاه اسرار آمیزش، نیوجرسی همراه می شود. در این میان سم، بیشترین تاثیر را بر اندرو دارد. سم دختری است دارای عادت های عجیب، آهنگ های باحالی گوش می دهد، کلاه با مزه ای به سر می کند و اتاق در هم برهم و شلوغی دارد، عادت دارد دروغ بگوید، اما دارای روحی لطیف و احساساتی عمیق است. و به راستی ناتالی پورتمن چه خوب این نقش را بازی می کند با آن چهره زیبا و معصومانه اش و لبخند شیرینش.

فیلم در ژانر کمدی، درام است و براف به خوبی توانسته است این دو ژانر را با هم ترکیب کند و حسی شیرین و تاثیرگذار را به تماشاچی منتقل کند. استفاده از تراک های موسیقی در لابلای فیلم، اسلوموشن کردن تصاویر، فیلمیرداری خیره کننده از مناظر و مکانهای نیوجرسی، یازی روان و با احساس بازیگران و دیالوگ های بکر و خلاقانه، انتقال این حس را دو چندان می کند.

راجر ابرت فیلم را با "فارغ التحصیل" ساخته مایک نیکولز و با بازی درخشان داستین هافمن در نقش بنجامین مقایسه می کند و می گوید : "بنجامین و اندرو هر دو در مقابل فرصت هایی که آنها را ترغیب می کند منفعل، آشفته و مضحک می باشند. اما فارغ التحصیل انتقادی است از دنیایی که بنجامین خود را در آن می بابد ولی گاردن استیت انتقاد دنیا از اندرو است. همه اطرافیان اندرو، او را وادار می کنند که از خواب برخیزد و قهوه را بو کند."

7.5/10

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

در میان غریبه ها (ادورادو پونتی) - 2002


داستان فیلم شامل سه اپیزود از زندگی سه زن در سنین مختلف است که در برابر یک بحران روحی قرار می گیرند و به ناگاه تصمیم هایی در زندگی می گیرند که مسیر زندگی آنها را به نوعی تغییر می دهد. الیویا با همسر خود که معلول است زندگی می کند، اوآنچه را خواب می بیند، نقاشی می کند. کاترین یک نوازده ویولن که دختر و همسر خود را ترک کرده است و در جستجوی پدر خود که پس از بیست و اندی سالا از زندان آزاد شده است، می گردد. ناتالیا یک عکاس خبرنگار که اثر جدید او روی جلد مجله تایم چاپ شده است و برای او موفقیتی بزرگ محسوب می شود. این اثر، تصویر کودکی است در روستایی در آنگولا که مورد حمله قرار گرفته است. ناتالی همراه پدر خود که مشوق سرسخت او در حرفه عکاسی است، زندگی می کند. فیلم، حکایت سه راز از گذشته دور و نزدیک این سه زن است که آنها را به نوعی در بحرانی روحی قرار می دهد و آنها تلاش می کنند که برای رهایی از این شرایط خردکننده، تصمیم برگی در زندگی بگیرند و به رستگاری برسند ...

فیلم ساخته ادورادو پونتی، پسر کارلو پونتی و سوفیا لورن است. کارلو پونتی یکی از تهیه کنندگان بزرگ سینمای ایتالیا که آثار غول های سینمای جهان چون ژان لوک گدار، آنتونیونی، شابرول، فلینی و دسیکا را تهیه کرده است. او که سوفیا لورن را از نوجوانی کشف کرده بود، با او ازدواج کرد و او را به اوج شهرت رساند. حال ادورادو پونتی برای ایفای نقش الیویا از مادر خود استفاده نموده است و سوفیا لورن یکی از بازی های چشمگیر خود را در اوج پیری ایفا نموده است. پونتی برای ایفای نقش سه شخصیت اصلی زن خود، علاوه بر سوفیا لورن از بازیگران مطرح جهان همچون دبورا آنگر کار در نقش کاترین و میرا سوروینو در نقش ناتالیا استفاده نموده است. در حقیقت یکی از نقاط قوت فیلم که حتی ضعف های آن را به نوعی پوشانده است، بازی خوب یازیگران فیلم است که اکثرا از بازیگران مطرح اروپا و آمریکا چون ژرار دپاردیو، پیت پوستلسویت، ملکولم مک داول (هنرپیشه فیلم پرتقال کوکی) می باشند. پونتی به خوبی توانسته است این بازیگران را کنار هم گرد آورد وهر کدام را در نقش متناسب استفاده کرده و بازی خوبی از آنها بگیرد. از طرفی می توان به موسیقی زیبای فیلم ساخته زبیگنف پرایزنر، سازنده موسیقی فیلم های کیشلفسکی، اشاره کرد.

فیلم، داستان پر پیچ و خمی ندارد و در حقیقت فیلم شخصیت است. ساختار فیلم به صورت سه اپیزود است که به صورت موازی روایت می شود. اپیزودها ارتباط چندانی با هم ندارند، تنها موقعیتی که سه زن فیلم در آن گرفتار آمده اند، به هم شباهت دارد. البته گویا این سه شخصیت در یک منطقه فیزیکی زندگی می کنند و دوربین گهگاه، از تعقیب یکی از زنها دست برداشته و بدون هیچ کات، زن دیگر فیلم را که در دید دوربین قرار می گیرد، دنبال می کند.

با اینکه کارگردان مرد است، اما فیلم، فیلمی زنانه است. گر چه مردان فیلم، شخصیت های یک بعدی و منفی ای که زنان را در تنگنا قرار داده اند، نیستند، اما در دنیای مردانه خود قادر به درک شرایط و احساسات آنها نمی باشند. شوهر اولیویا، داشتن رویا را مسخره می داند، پدر کاترین او را نیز همانند مادرش، کله شق می داند و پدر ناتالیا از خردسالی به جای اسباب بازی به او دوربین عکاسی هدیه داده است و تنها به موقعیت حرفه ای او می اندیشد. اما به ناگاه زنان فیلم، با رجوع به گذشته، خود را در شرایطی که به هیچ عنوان مطلوب آنها نبوده است، گرفتار می یابند و تصمیم به تغییر شرایط می گیرند و تلاش می کنند که تصمیمات بزرگی در زندگی خود بگیرند...

7/10

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

هدف ها (پیتر باگدانویچ) - 1968



داستان فیلم حول دو شخصیت است، یکی به نام بایرون اورلاک، هنر پیشه سالخورده فیلم های ترسناک که تصمیم گرفته است هنرپیشگی را کنار بگذارد و دیگری جوانی به نام بابی تامپسون، عاشق تفنگ و تیراندازی، که همراه همسر و خانواده اش زندگی می کند و تبدیل به یک قاتل سریالی می شود. فیلم داستان این دو شخصیت را به صورت موازی به پیش می برد، دریک سو اورلاک سعی می کند خود را از ایفای نقش در فیلم های ترسناک خلاص کند و در سوی دیگر بابی، که تبدیل به یک موجود ترسناک در اجتماع واقعی می شود. در نهایت سرنوشت این دو شخصیت طی ماجراهایی با هم پیوند می خورد و ...

سینما دوستان، پیتر باگدانویچ را با فیلم "آخرین پرده نمایش" در سینما می شناسند، فیلمی جزو شاهکارهای سینما، که هر بار تماشای آن لذتی مضاعف دارد. باگدانویچ را می توان جزو فیلمسازانی دانست که راجر کورمن، استاد ساخت فیلم های رده بی (B Movies)، به دنیای سینما معرفی کرد. کورمن پس از کشف استعداد باگدانویچ، به او پیشنهاد کرد که می تواند هر فیلمی که می خواهد بسازد به شرط این که دو محدودیت را قبول کند، یکی این که صحنه های پایانی فیلم "وحشت" (ساخته خود کورمن) را در فیلم به کار گیرد و دیگری بوریس کارلوف، هنرپیشه معروف نقش فرانکنشتاین را تنها به مدت دو روز استفاده کند. باگدانویچ با قبول این شروط و همچنین بودجه محدود، فیلم "هدف ها" را با فیلم نامه ای که با همکاری ساموئل فولر و همسرش پولی پلات نوشت، ساخت. این فیلم به عنوان فیلم اول یک کارگردان، فیلمی قابل اعتنا بود که ظهور کارگردانی با استعداد را نوید می داد.

باگدانویچ در فیلم "هدف ها"، با به کارگیری دو خط داستانی، به نوعی خشونت و وحشت روی پرده سینما را با خشونت در زندگی واقعی مقایسه می کند. بایرون اورلاک، با بازی بوریس کارلوف، هنرپیشه سالخورده فیلم های ترسناک، در فیلم اذعان می کند که وحشت روی پرده سینما با وحشتی که در جامعه مدرن وجود دارد، هیچ سنخیتی ندارد. در مقابل بابی، با یازی تیم اوکلی، شخصیتی است که بیانگر نوعی از وحشت موجود در اجتماع واقعی است. در واقع شخصیت بابی با الهام از شخصیت واقعی چارلز ویتمن، تک تیرانداز جوانی که در تکزاس در سال 1966 از بالای یک برج مردم را مورد هدف قرار می داد، ساخته شده است. همچنین در صحنه ای از فیلم مشخص می شود که نام فیلم (Targets) نام یک کمپانی اسلحه سازی است.

فیلم در بعضی سکانس ها بسیارواقعی جلوه می کند و گویا با یک فیلم مستند در مورد خشونت روبرو هستیم، استفاده از بوریس کارلوف که به نوعی نقش خودش را بازی می کند، بازی قابل باور و خالی از اغراق تیم اوکلی، عدم وجود موسیقی متن، تعلیق در صحنه های پایانی پیوند دو شخصیت فیلم، ترس و دلهره ای درونی را به بیننده القا می کند ...

7.5/10

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

خون و بند سیاه (ماریو باوا) - 1964



داستان فیلم در یک خانه مد به همراه مدل های زیبا می گذرد. در دقایق ابتدایی فیلم یکی از این مدل های زیبا به طرز فجیعی به قتل می رسد. در پی این قتل، سایر مدل ها نیز یکی پس از دیگری به قتل می رسند. در این میان، کارآگاه در می یابد که قاتل، یکی از پنچ مردی هستند که به نوعی با خانه مد و مدل ها در ارتباطند، پنج مرد مظنون بازداشت می شوند. اما پس از بازداشت آنها قتلها دوباره ادامه می یابد. ماجرا لحظه به لحظه پیچیده تر می شود و حدس این که قاتل چه کسی است، دشوار تر می گردد...

فیلم ساخته ماریو باوا یکی از تاثیرگذار ترین کارگردانان سینمای جالو است. سینمای جالو به سینمای وحشت در ایتالیا اطلاق می شود. جالو در زبان ایتالیایی به معنای زرد است و در اصطلاح به کتابهای عامه پسندی مربوط می شد که رنگ جلدشان زرد بود و عموما داستان های جنایی و ترسناک بودند. سینمای جالو در ابتدا از روی این کتابها اقتباس می شد، اما به تدریج با ظهور فیلم سازان صاحب سبکی چون ماریو باوا و داریو آرجنتو و نو آوری هایی که آنها در این نوع سینما انجام دادند، به عنوان یک سبک سینمایی تثبیت شد.

این نوع سینما را می توان به توعی وامدار سینمای هیچکاک دانست. اصولا آغازگر چنین سبکی در ایتالیا فیلم "زنی که زیاد می دانست" بود که نام فیلم، فیلمی از هیچکاک به نام "مردی که زیاد می دانست" را در ذهن متبلور می کند. اما بر خلاف فیلم های هیچکاک که فیلمنامه حرف اول را می زند، در سینمای جالو، میزان سن و نور پردازی و موسیقی حرف اول را می زند و فیلمنامه در درجه دوم اهمیت است. شاید به همین دلیل است که منتقدان سخت گیر سینما به این نوع فیلمها روی خوشی نشان نمی دهند. ولی با این حال سینمای جالو محبوب سینما دوستان سینه چاک سینما و یا به عبارتی فیلم بازان است.

فیلم "خون و بند سیاه" نیز یکی از بارزترین فیلم های جالو است. این فیلم را نباید به چشم فیلمی که بازگوی معانی و پیام های عمیق باشد، یا یک فیلم هنری متفکرانه، تماشا کرد، بلکه فیلمی است دارای سبک بصری زیبا، نور پردازی خیره کننده، قاتل نقاب به چهره با یک آلت قتاله ترسناک، دختران زیبایی که به طرز فجیعی کشته می شوند و داستانی به شدت سرگرم کننده ...

7/10

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

شین (جورج استیونس) - 1953


شین : جوی، اینجا چی کار می کنی؟
جوی : معذرت می خوام، شین.
شین : اشکالی نداره. بهتره برگردی.
جوی : می تونم پشتت بشینم؟
شین : متاسفم جوی.
جوی : خواهش می کنم، آخه چرا؟
شین : من باید برم.
جوی : آخه چرا، شین؟
شین : یه مرد باید اونی که بوده، باشه، جوی. نمیشه عوض بشه. خیلی سعی کردم ولی هیچ فایده ای نداشته.
جوی : ما تو رو می خوایم، شین.
شین : جوی، نمیشه با آدم کشی زندگی کرد. وقتی می افتی تو این راه، دیگه راه برگشتی وجود نداره. درست یا غلط، مثل یه داغیه که به پیشونیت می زنن. هیچ وقت هم نمیشه پاکش کرد. هیچ راه برگشتی هم وجود نداره. حالا سریع برگرد خونه پیش مامانت، و بهش بگو... بهش بگو همه چی روبراهه و دیگه هیچ تفنگی تو این دره وجود نداره.
جوی : شین ... داره ازت خون میاد! تو زخمی شدی!
شین : من حالم خوبه، جوی. برو خونه پیش بابا و مامانت و بزرگ شو که یه مرد قوی و درستی بشی. و جوی ...ازشون مراقبت کن، هر دوشون.
جوی : باشه، شین. اون هرگز نمی تونست بهت شلیک کنه اگه دیده بودیش!
شین : خداحافظ، جوی کوچولو.
جوی : حتی نمی تونست تپانچه رو بکشه بیرون، مگه نه، شین؟. بابا برات کار داره، مامان هم تو رو دوست داره!
شین : می دونم منو دوست داره!
جوی : شین! شین! برگرد!

فیلم ساخته جورج استیونس و با بازی ظریف آلن لاد در نقش کابوی تنهایی است که به یک خانواده کشاورز پناه می برد و مورد علاقه پسر کوچک خانواده به نام جوی قرار می گیرد. فیلم با وجود ظاهری ساده و روان، مفاهیم عمیقی را در لایه های زیرین خود بیان می کند و یکی از آثار زیبا و به یاد ماندنی تاریخ سینما و یکی از فیلم های مورد علاقه من نیز می باشد. فیلم را بارها دیده ام و هر بار دیدن آن برایم لذت بخش بوده است. فیلم نامزد شش جایزه اسکار شد و انستیتوی فیلم آمریکا، فیلم را جزو صد فیلم برتر تاریخ سینمای آمریکا قرار داده است. بسیاری از بزرگان سینما نیز، فیلم را جزو آثار بزرگ سینما می دانند.

وودی آلن راجع به شین می گوید:
"من فیلم را بارها و بارها دیده ام. یقینا بیش از بیست بار. همچنین مردم را نیز به دیدن آن برده ام، مردمی که به من می گویند که نمی توانند فیلم وسترن را تحمل کنند. زیرا فیلم بیشتر از یک وسترن است. یک شاهکار است."

10/10