۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خانه (اورسولا مِیِه) - 2008




مارته به همراه همسرش میچل و سه فرزندش در خانه ای که در کنار یک بزرگراه نیمه کاره ساخته شده است، زندگی می کند. این خانواده با این که دور از اجتماع و د ریک مکان تقریبا خالی از سکنه زندگی می کنند، اما زندگی شادی دارند و لحظات خوشی را با همدیگر سپری می کنند. اوضاع خوب و خوش است تا اینکه خبر می رسد که بزرگراه کنار خانه، که سالها به صورت نیمه کاره رها شده است، قرار است که دایر شود. بزرگراه به زودی احداث می شود و مشکلات خانواده از اینجا شروع می شود. صدای ماشین ها، آلودگی، ترافیک زندگی را برای آنها مختل می کند. خانواده در ابتدا سعی می کند که به زندگی قبلی خود ادامه دهد اما گویا با شرایط به وجود آمده، غیر ممکن است ...

اورسولا میه کارگردان سوئیسی فرانسوی است که کار خود را با ساختن فیلم های مستند و کوتاه برای تلویزیون ARTE شروع کرد و پس از کسب تجربه و نیز موفقیت هایی در برخی جشنواره های اروپایی، اولین فیلم بلند خود را با حضور دو هنرپیشه معروف اروپایی اولیویر گورمه و ایزابل هوپر ساخت. فیلم "خانه" در جشنواره های اروپایی مورد تحسین قرار گرفت و جایزه بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه را از جشنواره سوئیس از آن خود کرد.

این فیلم به عنوان اولین فیلم یک کارگردان، یک اثر بلند پروازانه و قابل تقدیر است و داستان و پرداخت یگانه ای دارد. اورسولا میه راجع به ایده ساخت فیلم می گوید : "یک روز خانه ای را در مرکز فرانسه نزدیک یک بزرگراه دیدم که اعضای خانواده در بیرون خانه مشغول غذا خوردن بودند. با خود فکر کردم که چگونه ممکن است این طور زندگی کرد و همزمان زندگی شادی داشت." خود فیلم نیز در یک لوکیشن واقعی که گویا در بلغارستان واقع است، فیلمبرداری شده است.

فیلم علاوه بر داستان جذابی که روایت می کند، شخصیت های جالبی را نیز به تصویر می کشد. مارته زنی میان سال است که از خانه و خانواده خود بسیار خشنود است، تنها رابطه او با جهان خارج یک رادیو است که همواره به آن گوش می دهد. میچل پدرخانواده، هر کاری برای خوشحالی بچه ها و همسرش می کند، دختر بزرگ خانواده، عبوس و کم حرف است که صبح پس از بیدار شدن بیکینی می پوشد و همراه یک ضبط صوت و چند بسته سیگار روی یک صندلی کنار بزرگراه می نشیند و دوش آفتاب می گیرد. دختر کوچک خانواده، آرام و درون گرا و درسخوان است که هیچ سنخیتی با خواهر بزرگ خود ندارد و پسر کوچک خانواده نیز بسیار پر انرژی و شیطان است که بیشتر اوقات خود را به دوچرخه سواری در بزرگراه می پردازد.

فیلم در ابتدا با این فضای دلنشین و این شخصیت های با مزه شروع می شود اما پس از احداث بزرگراه این فضای آرام به تدریج شکسته می شود. خانواده داستان سعی می کنند که این تغییر شرایط را نادیده بگیرند و وانمود کنند که هنوز هم می توان آن شادی و خوشبختی قبل از احداث بزرگراه را حفظ نمود. آنها در حقیقت نمی خواهند در مقابل تغییر شرایط پیرامون خود تغییر کنند و بیشتر از همه مارته، مادر خانواده، که گویا تجربه بدی از آوارگی و خانه به دوشی داشته است، در مقابل تغییر مقاومت می کند. اما این مقاومت و عدم تغییر در مقابل شرایط جدید اعضای این خانواده را به کارهایی وادار می کند که در ابتدا مضحک و مسخره است اما در نهایت دیوانه وار و رعب آور. تماشاچی فیلم در ابتدا با یک درام خانوادگی روبرو می شود، به تدریج با یک طنز و کمدی سیاه و در نهایت با یک درام روانی. اورسولا میه به خوبی ژانرهای مختلف را درهم آمیخته است و همزمان با تغییر فضای فیلم، واکنش ها و آشفتگی ها و روابط میان اعضای خانواده را به خوبی ترسیم می کند و در این میان بازی خوب بازیگران فیلم به خصوص ایزابل هوپر را نباید نادیده گرفت.

اورسولا میه کارگردان مورد علاقه خود را هیچکاک می داند و در این باره می گوید : "من دیوانه هیچکاک هستم. وقتی که فیلمنامه "خانه" را می نوشتم فیلم پرندگان را همیشه در ذهن داشتم. اولین ماشین در فیلم مانند اولین پرنده در فیلم هیچکاک است، در ابتدا چیز عجیبی به نظر نمیرسد اما به زودی در می یابید که شما در محاصره هستید و آن گاه بسیار ترسناک می شود."
همچنین درباره پیام فیلم خود می گوید : "در حقیقت فیلم آینه ای است از جهان، جهانی خشن، سلطه جو و آلوده که به خانه های مردمی که فکر می کنند می توانند تنها و به دور از اجتماع زندگی کنند، وارد می شود. در حقیقت فیلمی است راجع به سوئیس."

8/10

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

سرباز کوچک (آنت اولسن) - 2008



لوته دختری است که از جنگ عراق (یا افغانستان) به دانمارک بازگشته است. لوته هیچ کس به جز پدرش را ندارد. گر چه او پدر خوبی برای او نبوده است و دخترش را پس از مرگ مادرش، پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ کرده اند، اما با این حال او به نزد پدرش می رود و از او تقاضای پول می کند. پدر لوته در کار حمل و نقل است و علاوه بر آن تعدادی دختر نیجریه ای را که در دانمارک تن فروشی می کنند، زیر دست خود دارد. لیلی یکی از این دختران است که علاوه بر تن فروشی، دوست دختر پدر لوته نیز است. لوته رانندگی و مراقبت از لیلی را به عنوان کار پیشنهادی پدرش قبول می کند. روند اصلی داستان که حکایت رابطه لوته، پدرش ولیلی است، شکل می گیرد ...

بیشتر سینما دوستان، سینمای دانمارک را با نام لارس فون تریر و آثار شاخص او چون شکستن امواج، رقصنده در تاریکی و داگویل می شناسند. فون تریر همراه تعدادی از فیلمسازان دانمارکی نوعی زیبایی شناسی را در سینما مطرح کردند که به دگما معروف شد. در این نوع نگرش، محدودیت های زیادی در نورپردازی، فیلمبرداری، دکور و افکت اعمال می شود تا فیلم از حالت زرق و برق دار و تصنعی خارج شود و به جوهره حقیقت نزدیکتر گردد. با ظهور این نگرش و تاسیس کمپانی زنتروپا در اسکاندیناوی، چهره های شاخص جدیدی در عرصه سینما ظهور کردند که در جشنواره های مختلف جوایز متعددی را از آن خود می نمودند. خانم آنت اولسن نیز یکی از این فیلم سازان بود که سی و چهارمین فیلم دگما را با نام "در دستان تو" ساخت و در جشنواره برلین مورد تحسین قرار گرفت. فیلم به رابطه یک کشیش زن و یک زندانی زن که بچه اش را به قتل رسانده است، می پردازد. آنت اولسن را یکی از سینماگران برجسته زن در سینمای نوین دانمارک می دانند. اکثر آثار او قصه ای زنانه دارند و درباره زنان می باشند. آنت اولسن همانند سایر فیلمسازان دگما، گرچه در آثار بعدی خود محدودیت های دگما را به صورت دقیق رعایت نکردند، اما این نگرش به نوعی در آثار آنها اثر گذاشت و نوعی صداقت، سادگی و تاثیرگذاری را در آثار آنها الهام بخشید که در سایر آثار سینمایی به چشم نمی خورد.

فیلم "سرباز کوچک" فیلمی است در مورد دو زن که هر کدام مشکلات و درگیری های خاص خود را در جامعه امروزی دانمارک دارند. یکی لوته، دختری است که از جنگ عراق (یا افغانستان) برگشته است و دیگری لیلی دختر سیاه پوستی که از نیجریه به دانمارک آمده است و تن فروشی می کند. این فیلم نیز نامزد خرس طلایی جشنواره برلین شد و جایزه بهترین فیلم معنوی را در این جشنواره از آن خود کرد.

لوته زنی است که چهره و اندامی مردانه دارد، همیشه ساکت است ولی وقتی که عصبانی می شود قادر به کنترل خود نیست و رفتار خشنی از خود نشان می دهد، گویا هیچ حس عاطفی و جنسی ندارد، با هیچ کس نمی تواند رابطه برقرار کند. فیلم گر چه اشاره ای به آنچه که در جنگ بر لوته گذشته است، نمی کند، اما چهره و رفتار و گفتار لوته حکایت از زخم های عمیق و کابوس های دردناکی دارد که بر روح و جسم او اثر گذاشته است، طوری که نمی تواند به اجتماع عادی بازگردد. پدر لوته گر چه انسان خوبی نیست، اما لوته را در ظاهر دوست دارد و در برخورد با او شوخ و خندان است. او حتی با دختران نیجریه ای رفتار خوبی دارد.

در مقابل لیلی، دختری است که گویا به راحتی با کاری که می کند کنار آمده است. مشتریان خود را به خاطر پولی که به او می دهند، دوست دارد. حتی برای یک مشتری خود که به نوعی روانی جنسی است، داروی بیهوشی مصرف می کند تا به عنوان یک دختر مرده، در اختیار فانتزی های جنسی او باشد. لیلی پدر لوته را به عنوان رئیس خود می داند و به حرف های او گوش می دهد و او را به خاطر کار و سرپناهی که برای او فراهم نموده است، دوست دارد.

لوته و لیلی در ابتدا رابطه چندان خوبی ندارند، لوته، لیلی را به چشم یک زن هرزه می بیند و لیلی نیز لوته را به عنوان یک خدمتکار و راننده. اما به تدریج این دو به یکدیگر نزدیک می شوند، سفره دل خود را برای یکدیگر می گشایند و چون هر دو زن هستند و قادر به درک متقابل یکدیگر، عواطف و احساسات سرکوب شده خود را برای یکدیگر بازگو می کنند تا جایی که در بعضی صحنه های فیلم، احساسات زنانه آنها به صورت غیرقابل کنترلی فوران می کند که حاصل آن چند صحنه تکان دهنده فیلم می باشد. همچنین بیننده می فهمد که لیلی پدر لوته را به عنوان رئیس قبول می کند و تن فروشی می نماید همان طور که لوته در جبهه جنگ افسران را به عنوان رئیس خود می دانسته و انسانها را به قتل می رسانده است.

بازی دو هنر پیشه زن فیلم، ترین دیرهلم، هنر پیشه معروف دانمارک، در نقش لوته و لورنا براون، هنرپیشه انگلیسی، در نقش لیلی و همچنین فیلمنامه خانم کیم فوپز آکسون و همچنین کارگردانی خوب خانم آلسون، این امکان را فراهم نموده است که "سرباز کوچک" فیلمی ساده، صادق و تاثیرگذار درباره زنانی باشد که به حاشیه اجتماع رانده شده اند. آنت اولسن به همراه فیلمنامه نویس خود، کیم فوپز آکسون که در تمامی آثار خود با او همکاری داشته است، برای نوشتن فیلمنامه تحقیقی را روی سربازان برگشته از جنگ و زنانی که در دانمارک به تن فروشی مشغولند، انجام داده اند و حاصل کار، اثری شده است که واقعیاتی انکار ناپذیر از جامعه دانمارک را نمایش می دهد، چنان که خود آنها گفته اند : "زندگی واقعی، کنکاش در زندگی واقعی، قصه هایی بهتر از آنچه که ما در ذهن خود می سازیم، را بازگو می کنند."

8.5/10

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

الدورادو (بولی لانرز) - 2008


یوان که فروشنده اتومبیل های قدیمی است، یک روز هنگام بازگشت به خانه، متوجه می شود که خانه اش مورد سرقت قرار گرفته است. یوان، مرد جوانی به نام الی را در خانه پیدا می کند. اما به جای این که به پلیس زنگ بزند تصمیم می گیرد که به او کمک کند. الی برای رفتن به نزد خانواده اش نیازمند پول است و یوان که گویا الی به نوعی او را تحت تاثیر قرار داده است، تصمیم می گیرد که با اتومبیل خود او را به نزد خانواده اش بازگرداند. سفر این دو آغاز می شود...

فیلم محصول کشور بلژیک و ساخته بولی لانرز است. بولی لانرز که خود یک نقاش تجربی است، کار خود را در تلویزیون بلژیک شروع کرد تا این که با نقش آفرینی در یک سریال کمدی معروف شد و پس از آن در فیلم های مختلف فرانسوی و بلژیکی نقش های مکمل را ایفا کرد. لانرز پس از ساخت دو فیلم کوتاه و کسب موفقیت های گوناگون در جشنوار های مختلف اروپایی، در سال 2005 اولین فیلم بلند خود به نام "آلترانوا" را ساخت که در جشنواره برلین مورد تحسین قرار گرفت. فیلم "الدورادو" به عنوان دومین فیلم بلند او، در سال 2008 در جشنواره کن به نمایش درآمد و مورد تحسین تماشاگران و منتقدان قرار گرفت و جوایز گوناگونی را در سطح اروپا از آن خود کرد و همچنین به عنوان نماینده بلژیک به رقابت اسکارمعرفی شد.

امروزه هر گاه از سینمای بلژیک سخن به میان می آید ناخودآگاه نام برادران داردن به ذهن می آید. فیلم های این دو برادربیشتر به مشکلات اجتماعی بلژیک و انسان های زخم خورده اجتماع می پردازد و ناگفته نماند که این مضامین تلخ را با گویشی لطیف و فرم روایی زیبا و همچنین به دور از سیاه نمایی صرف و مرثیه سرایی به تصویر می کشند. فیلم "الدورادو" نیز حکایت انسانهایی است که از اجتماع به حاشیه رانده شده اند. اما مانند آثار برادران داردن فیلم از مرثیه سرایی پرهیز می کند و حتی مضمون تلخ فیلم را با طنزی گرچه سیاه، شیرین تر می کند.

فیلم "الدورادو" فیلمی جاده ای است. اصولا الدورادو در اساطیر شهری است در دنیای جدید و پر از طلا و جواهرات که جویندگان طلا برای یافتن طلا به آن شهر سفر می کردند. تم اصلی فیلم های جاده ای، تحول شخصیت های فیلم در طول سفر و در نهایت رستگاری است. در این فیلم نیز دو انسان تنها با همدیگر دوست می شوند و سفری را در مناطق روستایی بلژیک آغاز می نمایند. در ابتدای فیلم دلیل علاقه یوان به الی، دزد خانه اش، معلوم نیست اما به تدریح که بیننده با شخصیت این دو و گذشته آنها آشنا می شود، راز این دلبستگی یوان به الی مشخص می شود. این دو گر چه به نوعی به یکدیگر علاقه مند هستند، اما در ظاهر این علاقه را پنهان می کنند و مدام به همدیگر متلک می گویند و عقاید همدگیررا نفی می کنند. در حقیقت نوع رابطه این دو، نوعی طنز را چاشنی فیلم کرده است که این سفر را برای تماشاچی دلچسب تر می کند.

فیلم نه تنها کنکاشی است در شخصیت این دو، بلکه سفری است به درون بلژیک. فیلم به زیبایی چشم انداز های خوش آب و رنگی از طبیعت بلژیک، درختها، دشتها، دریاچه ها، راههای سرسبز را به نمایش می گذارد. در جاهایی دوربین در یک لانگ شات اتومبیل یوان و الی را در دل طبیعت به صورت چشم نوازی به تصویر می کشد. علاوه بر زیبایی مناظر در طول سفر، شخصیت های بین راه نیز بسیار با مزه و جالب هستند. در جایی مردی را می بینند که لخت و مادر زاد به این طرف و آن طرف می رود و خود را آلن دلون می خواند. فیلم گر چه تماشاچی را به یاد فیلم های جاده ای سینمای آمریکا می اندازد، اما مناظر و شخصیت های در طول سفرخاص سینمای اروپا می باشند.

علاوه بر یازی خوب بازیگران فیلم، از جمله خود بولی لانرز در نقش یوان، موسیقی فیلم نیز بسیار زیباست و در صحنه هایی که قهرمانان فیلم در دل جاده می روند به نوعی هارمونی های انیو موریکونه را تداعی می کند.

8/10

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

پرنسس مونونوکه (هایائو میازاکی) - 1997



در ابتدای فیلم گراز غول پیکری به دهکده حمله می کند. شاهزاده آشیتاکا با شهامت تمام این گراز غول پیکر را از پا در می آورد، اما در نبرد با این هیولا بازویش زخمی می شود. به گفته بانوی دانای دهکده، این زخم، زخمی طلسم شده و کشنده است و آشیتاکا باید برای درمان این زخم به سرزمین غرب سفر کند. آشیتاکا در سفر به این سرزمین با حوادث و شخصیت های گوناگونی روبرو می شود. در یک سو بانو ابوشی به همراه تعدادی زن و مرد در شهر آهن سکونت گزیده اند و سعی در نابودی جنگل دارند. در سوی دیگر پرنسس مونونوکه، دختری که توسط گرگها بزرگ شده است، به همراه سایر حیوانات جنگل، کینه عمیقی از انسانها و به خصوص بانو ابوشی دارند. در این میان آشیتاکا قصد دارد راه چاره ای برای این نبرد میان جنگل و انسان بیابد ...

فیلم ساخته انیماتور مشهور ژاپنی، هایائو میازاکی است. میازاکی را به عنوان والت دیزنی ژاپن می شناسند. کارنامه او پر است از انیمشن های زیبا و عمیق که جوایز گوناگونی را در ژاپن و در سطح جهان به دست آورده است. او در سال 1997 با ساخت "پرنسس مونونوکه" بزرگترین جایزه سینمای ژاپن را از آن خود کرد و در سال 2003 با فیلم "شهر ارواح" موفق به کسب اسکار بهترین انیمیشن شد. همچنین این دو اثر در میان 250 فیلم برگزیده سایت رسمی فیلم IMDB نیز می باشد. میازاکی صاحب یک سبک منحصر به فرد در آثار خود می باشد، آثار او علاوه بر زیبایی دارای عمق نیز می باشد، شخصیت های فیلم های او چه زشت و چه زیبا دوست داشتنی و قابل همذات پنداری هستند، محیط زیست و جدال انسان و طبیعت در بیشتر فیلم های او به چشم می خورد، در دنیایی که ترسیم می کند تکنولوژی های پیچیده وجود ندارد چنانچه اصولا در تولید انیمیشن تا حد امکان از کامپیوتر استفاده نمی کند.

فیلم "پرنسس مونونوکه" نسبت به سایر انیمیشن ها برتری های محسوسی دارد. تصویری که برای شخصیت های گوناگون فیلم در نظر گرفته شده است برگرفته از یک تخیل خلاقانه می باشد. شخصیت های فیلم را می توان به صورت انسانها، حیوانات، غولها و ارواح جنگل تقسیم بندی نمود. حیوانات این انیمیشن بر خلاف سایر انیمیشن ها شخصیتی انسان گونه ندارند، آنها حرف نمی زنند و در لحظات تاثیر گذاری که معدودی از آنها حرف می زنند، به گونه ای صحبت می کنند که دهان آنها مانند انسان تکان نمی خورد. هیولاها و ارواح جنگل نیز به صورتی به تصویر کشیده شده اند که مخاطب آنها را به راحتی به صورت موجوداتی افسانه ای می پذیرد و در تخیلات خود به راحتی جای می دهد.

نکته بارز دیگر فیلم شخصیت پردازی فیلم می باشد. اصولا در بیشتر انیمیشن ها شخصیت ها یک بعدی می باشند. در یک سو، خوب داستان است و در سوی دیگر بد داستان و در نهایت در جدال میان خیر و شر، قهرمان خوب داستان بر اهریمن بد پیروز می شود. اما در این انیمیشن، شخصیت های داستان سیاه و سفید نیستند. هیچ کدام از حیوانات، انسانها، غولها و ارواح جنگل را نمی توان در جبهه خیر و شر تقسیم بندی نمود. هر کدام از شخصیت ها در کنار اعمال نفرت انگیزی که انجام می دهند، دارای صفات خوبی نیز می باشند و همذات پنداری تماشاچی فیلم را بر می انگیزند. حتی غولهای به ظاهر وحشتناک نیز که به انسانها حمله می کنند، دلایل قانع کننده ای برای این اعمال خشونت بار خود دارند، چنان که بانو ابوشی نیز برای نابودی جنگل دلایل خاص خود را دارد.

خود میازاکی راجع به این اثر خود می گوید : "در میان نفرت و کشتار، چیزهایی زیبا نیز هستند که ارزش زندگی کردن دارند. ما نفرت را ترسیم می کنیم ولی این برای آن است که نشان دهیم چیزهای مهم تری نیز وجود دارند. ما نفرین را ترسیم کردیم تا لذت آزادی را نشان دهیم. آنچه ما ترسیم می کنیم، پسری (آشیتاکا) است که دختری (پرنسس مونونوکه) را درک می کند و روندی که دختر، قلبش را را به روی پسر باز می نماید. در پایان، دختر به پسر می گوید، "من دوستت دارم آشیتاکا، ولی نمی توانم انسانها را ببخشم." پسر نیز لبخند به لب می گوید، "بسیار خوب، با من زندگی کن." "

8.5/10