۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

نگران نباش، حالم خوبه (فیلیپ لیوره) - 2006



لیلی دختر نوزده ساله ای است که در ابتدای فیلم از تعطیلات تابستانی در اسپانیا به همراه دوستش لیا به خانه باز می گردد. پدر و مادر با ظاهری نه چندان شاد به استقبال او آمده اند. توما، دوست پسر لیا نیز به استقبال لیا آمده است. در این جا شخصیت های شکل دهنده داستان گرد هم می آیند تا داستانی در مورد دوستی، عشق و خانواده و در عین حال داستانی غافلگیر کننده را آغاز کنند. لیلی پس از ملاقات با پدر و مادر، با خبر می شود که برادرش، لویک به دلیل دعوا و منازعه با پدر، خانه را ترک کرده است. لیلی که گویا برادر دوقلویش را عاشقانه دوست دارد و فقدان او، همچون فقدان نیمه گمشده اش است، سعی می کند که به هر صورتی که است با لویک تماس بگیرد. اما گویا موضوع اختلاف با پدر چنان جدی است که لویک به هیچ وجه حاضر نیست که حتی با خواهر دوقلویش، هیچ تماسی، حتی یک ارتباط تلفنی برقرار کند. پدر نیز در توجیه فقدان او اعتقاد دارد که لویک فردی بالغ است و خودش می تواند هر گونه دوست دارد زندگی کند، مادر نیز سعی دارد رابطه میان لیلی و پدر، به سرانجامی همچون رابطه لویک و پدر نینجامد. لیلی دچار بیماری روحی می شود و از خوردن غذا امتناع می کند، وضع روحی و جسمی او چنان وخیم می شود که او را در یک بیمارستان روانی بستری می کنند. اوضاع به تدریج آشفته تر می شود تا بالاخره نامه ای از لویک برای خانواده می رسد. لویک در نامه ضمن ابراز نفرت از پدر، برای لیلی می نویسد: " نگران نباش، حالم خوبه". لیلی از بیمارستان مرخص می شود و از اینجا داستان، رابطه لیلی با پدر و مادرش و همچنین رابطه او با لیا و توما را دنبال می کند، همچنین جستجوی لیلی را دنبال می کند برای یافتن برادر نوازنده اش که هر از چند گاهی نامه ای می فرستد و در هر بار ضمن انزجار از پدر، سفر خود در شهرهای مختلف فرانسه را به عنوان یک نوازنده گیتار برای لیلی توضیح می دهد...



فیلیپ لیوره کارگردان، فیلمنامه نویس فرانسوی کار خود را در سینما در دهه هشتاد با صدابردای و مهندسی صدا آغاز کرد و با کارگردانان مشهوری چون میشل دوویل و رابرت آلتمن همکاری نمود. لیوره در اوایل دهه نود به سراغ تجربه در کارگردانی رفت. "گمشده در ترانزیت" اولین تجربه او در کارگردانی بود. فیلم داستان مردی را بیان می کند که برای دیدن همسر خود از مونترال کانادا به پاریس پرواز می کند، ولی گذرنامه و اوراق هویت او مفقود می شود و به او اجازه ورود به خاک فرانسه را نمی دهند. فیلم، منطقه ترانزیت در فرودگاه را به صورت دنیای جدیدی که شامل افرادی است که عملا هویت خود را از دست داده اند، به صورت درام و کمدی به تصویر می کشد. او دهه نود را با تجربه در فیلمهای کوتاه و تلویزیونی سپری نمود و پس از پایان یک دهه توانست به تدریج برای خود اسم و رسمی در سینمای فرانسه دست و پا کند. فیلم "نور" در سال 2004 توانست نامزدی سه جایزه سزار را برای او به ارمغان اورد و فیلم "نگران نباش، حالم خوبه" در جشنواره های مختلف، نام او را به عنوان فیلمسازی خوش ذوق ثبت نمود.این فیلم در جشنواره سزار سال 2006 نامزدی پنج جایزه را از آن خود کرد و کاد مِراد جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد و ملانی لورن جایزه بهترین هنرپیشه خوش آتیه زن را از آن خود نمود. فیلم "خوش آمدی"، آخرین فیلم لیوره در سال 2009 با استقبال منتقدان و جشنواره های مختلف روبرو شد و به یکی از آثار مهم سینمای فرانسه در سال 2009 بدل گشت. فیلم داستانی انسانی درباره مهاجرت را به تصویر می کشد که رکورد دار تعداد نامزدی در جشنواره سزار 2009 در نه رشته پس از "یک پیشگو" ساخته ژاک اودیار است.

فیلم "نگران نباش، حالم خوبه" علاوه بر بازیهای زیبای کاد مراد و ملانی لورن (بازیگر فیلم "لعنتی های بی آبرو" ساخته تارانتینو) و فیلمنامه زیرکانه آن، موسیقی بسیار گوشنوازی دارد که خود حکایت جداگانه ای است. آرون (AaRON) نام یک گروه موسیقی است که یکی از ساخته های خود به نام "لیلی" را برای لیوره می فرستند، لیوره شیفته موسیقی می شود و نه تنها از ملودی آن به عنوان تِم اصلی موسیقی متن فیلم خود استفاده می کند بلکه نام شخصیت ملانی لورن در فیلم را نیز به لیلی تغییر می دهد و برادر لیلی که در فیلم، نوازنده گیتار است، در واقع شعر و موسیقی "لیلی" را برای خواهر خود می سراید.

فیلم از رمانی نوشته اولیویه آدام اقتباس شده است که خود لیوره در این باره می گوید : "کتاب اولیویه آدام خیلی سیاهتر از فیلم است ولی من چیزی عمیقا و واقعا انسانی را در آن یافتم، همچنین شخصیت هایی را یافتم که می توانند والدینمان، برادرمان و خواهرمان باشند که احتمالا می توانم آنها را در فیلمی بیافرینم. داستان، احساسات غیرعادی از افرادی عادی را عیان می کند. آن دشواری را که همه ما در بیان عشق به یکدیگر داریم، درمان می کند، حال ممکن است این دشواری از روی محجوبیت باشد یا از روی شرم و یا به خاطر خودخواهی و فقدان سخاوت. حالا در می یابم که این، همان چیزی است که تمام فیلم های من به صورتی با آن سر و کار دارند. علاوه بر این، در ورای تصویر این خانواده، داستان اولیویه، همچون یک تریلر نَفَستان را در سینه حبس می کند و در پایان ابعاد کاملا غیر قابل انتظاری را آشکار می نماید. زندگی واقعی، زندگی ما، گاهی ممکن است بیهوده به نظر آید ولی همین جاست که آن احساسات حقیقی پنهان را می شود یافت، و اگر شما سعی کنید که آنها را با یک دراماتیزه کردن دقیق و قوی نمایش دهید، زمینه ای می شوند برای آفرینش بهترین فیلمهایی که دیده ام. اگر آن نقطه شروع واقع گرا نباشد، هیچ فایده ای ندارد که مفهوم فیلم را به صورت مصنوعی تقویت کنیم، به امید اینکه مردم را گمراه نماییم."



رانی اسکایب در وِرایتی از فیلم را از جهات گوناگون مورد ستایش قرار می دهد: "بعد از روایت جدا افتادگی یک فانوس دریایی طوفان زده در بریتانی در فیلم "نور" سال 2004، کارگردان فیلیپ لیوره در فیلمی با عنوان کنایه آمیز 'نگران نباش، حالم خوبه'، به تصویر در آوردن آداب و رسوم مرسوم و خشک حومه های پاریس را دستمایه کار خود قرار می دهد. تلاش یک خانم جوان برای یافتن برادر دوقلوی گم شده اش می تواند او را بالقوه به ورطه فیلم های تلویزیونی بی ارزش و مبتذل بکشاند، کلیشه هایی چون خانواده ای در شرف از هم پاشیدن و یک دوره افسردگی و بی اشتهایی که می تواند منجر به مرگ شود، که در این فیلم نیز وجود دارد. اما کارگردانی جسورانه لیوره، یک فیلمنامه دارای ساختار هوشمندانه و بازیهای درخشان دست کم گرفته شده، در نهایت این قهرمان جوان فیلم را به مسیری جدید و بدیع راهنمایی می کند که به صورت هوشمندانه ای متفاوت و یگانه است. فیلم به طور یقین بر شهرت و اعتبار این طراح صدای پیشین و کارگردان کنونی می افزاید. ... به تدریج که فیلم به پیش می رود، تصویر لیلی از خانواده اش به طور هوشمندانه ای تغییر می کند، آن زمان که درک حقایقی جدید، دینامیک خانواده را دگر بار تعریف می نماید. کارگردان لیوره به صورت کاملی آن آگاهی تدریجی نمودار شده در شخصیت دختر را نسبت به خودمختاری و آزادی والدینش، در یک مدت زمان نسبتا کوتاه خلاصه می کند، بدون این که آن را پررنگ نماید و به آن اصرار ورزد. تغییر الگوهای هویت شخصیتها و وفاداری آنها با یک ریتم اندیشمندانه در داستان فیلم به پیش می رود، در حالی که معمای گم شدن برادر دوقلو به صورت موفقیت آمیزی درام را سروپا نگه می دارد. بازی های فیلم به صورت همدست و به صورت با طمانینه ای عالی است. لورن وضعیت نابسامان شخصیت لرزان خود را بدون اینکه به ورطه احساسات کنترل نشده و رفتارهای دمدمی مزاجی نزول کند، به صورت قابل باوری در می آورد. شخصیت وشمایل پدر با بازی مِراد اعماق غیرقابل انتظار و تقریبا غیر قابل مشاهده او را شکوفا می کند. فیلمبرداری شفاف و پروضوح ساشا ویرنیک، آن یکنواختی مصنوعی حومه شهر را و هم چنین آن شخصیت هایی را که به دقت و با جزئیات ترسیم شده اند و زندگیشان در آن جریان دارد، به صورت بی نقصی به تصویر می کشد ."

لویز کِلِر منتقد استرالیایی در سایت اربِِن سینوفایل (urbancinefile) می نویسد : "این درام تلخ درباره اسرار و روابط خانوادگی، هم جذاب است و هم غافلگیر کننده. کارگردان فیلیپ لیوره از رمان اولیویه آدام با چنان گرمی و انسانیتی اقتباس کرده است که ما به سرعت مجذوب شخصیت هایش می شویم. ... این یک داستان مملو از غافلگیری است و درست در لحظه ای که فکر می کنید که داستان به کجا می رود، یک تغییر ماهرانه در جهت داستان روی می دهد. فیلم داستانی شخصیت محور است همراه با انبوهی از دلهای مهربان و یکی پدری است که خود را بهترین شخص برای تشخیص آنچه برای دخترش مناسب است، نشان می دهد. ... کاد مِراد به صورت ماهرانه و درخشانی به ایفای نقش می پردازد، آنگاه که او گناه خود را می پذیرد و مسوولیت رابطه اشتباه با برادر لیلی را به گردن می گیرد.... فیلم داستانی پیچیده و در عین حال ساده است درباره عشق، رابطه و راههایی که اینها با هم پیوند می خورند."

لارا کلیفورد در سایت ریلینگ ریویو (reelingreview) در نوشته خود درباره فیلم می گوید : "فیلیپ لیوره درامی چند لایه را درباره شناخت نفس، دینامیک خانواده، دوستی و اندوه به صورت ماهرانه ای آفریده است و لورِن در بیان هر کدام از این لایه ها حضور دارد. فیلم درباره یک چیز شروع می شود و سپس در جهت خود آگاهی قهرمان جوان خود، ما رابه مسیرهای غیر قابل انتظاری می برد. ... فیلم به مانند سفری غریب است، سفری که حاصل رویدادهای به ظاهر غریبی است که دستاورد کلی آن به سختی قابل توصیف است، این فیلمی است که واقعا باید تجربه شود. و به خاطر بازی زیبای لورن، هر قدم این سفر را همراه لیلی تجربه می کنیم و درباره او و دنیای بیرونی اش به مانند خود او می آموزیم. ...لیوره فیلم خود را با بخش های کوچک متعددی از معما به صورت رازگونه ساخته است، چرا که در نهایت زندگی نیز سرراست و خالی از ابهام نیست. "



بعضی فیلمها شروعشان چنان است که تا انتهای داستان را می شود در ذهن ساخت، و بنا براین شاید تنها بازی هنرپیشگان، پرداخت شخصیتها، کارگردانی وزیبایی بصری، بیننده را تا پایان مجذوب خود کند. بعضی از فیلمها نیز شروع قدرتمندی دارند اما به تدریج بیننده را دچار کسالت می کنند. اما فیلم "نگران نباش، حالم خوبه" در ابتدا چنان که رانی اسکایب نیز اشاره کرد، ممکن است یک ملودرام خانوادگی را به ذهن متبادر می کند. اما به تدریج فیلم، مسیر خود را تغییر می دهد و غیر قابل پیش بینی می گردد. فیلمنامه هوشمندانه و به ویژه بازی زیبا و تاثیر گذار کاد مراد و همچنین ملانی لورن، در پایان بیننده را مبهوت و غافلگیر رها می کند و او را مجبور می کند که فیلم را دوباره در ذهن خود مرور کند و یا حتی دوباره با دقت بیشتر ببیند. موسیقی زیبای فیلم نیز در لحظاتی مخاطب خود را بسیار تحت تاثیر قرار می دهد ...


8.5/10

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

قلبهای گشاده (سوزان بیر) - 2002



سیسیلی و یواکیم دو جوان عاشق ساکن کپنهاگ هستند. در ابتدای فیلم، یواکیم، سیسیلی را با پیشنهاد ازدواج خود غافلگیر و شادمان می کند. اما این شادمانی دیری نمی پاید، چرا که فردای آن روز، یواکیم در یک سانحه تصادف به بیمارستان منتقل می شود. راننده اتومبیل زنی است به نام ماری که از قضا شوهرش نیلز، دکتر همان بیمارستانی است که یواکیم در آن بستری است. یواکیم پس از به هوش آمدن از گردن به پایین فلج می شود. سیسیلی حال و روز آشفته ای پیدا می کند. ماری که خود را مسوول این فاجعه می داند به شوهرش اصرار می نماید که ماری را دلداری داده، او را در این اوضاع، تنها رها نکند. داستان از آنجا اوج می گیرد که رابطه میان نیلز و سیسیلی به تدریج از حالت هم صحبتی و دلداری فراتر می رود و نیلز عاشق ماری می شود. داستان از این به بعد روابط پرتنش و التهاب این چهار شخصیت را دنبال می کند و پایان داستان را بسیار دشوار می کند، یواکیم که به دلیل اوضاع در هم ریخته اش از خود و سیسیلی بیزار شده است، سیسیلی که عشق خود به یواکیم را نمی تواند فراموش کند و از سویی برای آرام گرفتن به نیلز پناه برده است، نیلز که عشق پر التهابش او را از همسر و سه فرزندش غافل کرده است، و در نهایت ماری که با ترس از هم پاشیدگی خانواده اش روبرو می شود...



سوزان بیر یکی از فیلمسازان مشهور سینمای دانمارک است که کار خود را با ساخت "فروید خانه را ترک می کند" در سال 1991 آغاز کرد. فیلم در جشنواره های محلی دانمارک از جمله جشنواره بودیل و جشنواره رابرت، جوایزی را از آن خود کرد. بیر پس از ساخت چند فیلم دیگرکه غالبا آثار متوسطی بودند، در سال 1999 با ساخت "یکّه تنها" که یک کمدی رمانتیک بود، توانست برای خود شهرتی در دانمارک دست و پا کند. فیلم جوایز متعددی را در جشنواره های بودیل و رابرت از آن خود کرد و با فروش فوق العاده ای روبرو شد، چنان که می گویند فروش فیلم در تاریخ سینمای دانمارک بی سابقه بوده است. "قلبهای گشاده" که بر اساس قواعد دگما (بیست و هشتمین فیلم دگما) ساخته شد، نام سوزان بیر را به عنوان فیلمسازی مستعد در سینمای جهان ثبت کرد و راه را برای موفقیت های آتی او هموار نمود. فیلم علاوه بر فروش خوب در دانمارک و چهل کشور دیگر و موفقیت در جشنواره های دانمارک، در جشنواره های خارجی همچون سن سباستین و تورنتو مورد تحسین قرار گرفت و منتقدان نیز از ان به عنوان یکی از آثار مهم و متفاوت دگما نام بردند. "برادران" محصول سال 2004 توانست در جشنواره فیلم اروپا نامزدی هشت جایزه اصلی را از آن خود کند. حقوق ساخت فیلم توسط هالیوود خریداری شد و فیلم توسط جیم شریدان در سال 2009 با حضور بازیگران مشهور هالیوود بازسازی شد. فیلم "پس از عروسی" نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی را در سال 2007 برای او به ارمغان آورد و راه را برای ورود او به هالیوود باز نمود. "چیزهایی که در آتش از دست دادیم" نخستین فیلم سوزان بیر است که با حضور ستارگان هالیوود بنیچیو دل تورو و هالی بِری ساخته شد که مورد تحسین منتقدان آمریکایی قرار گرفت.
سوزان بیر در این فیلم و کلا در فیلمهای پس از "قلبهای گشاده" گر چه از قواعد دگما پیروی نکرد اما به صورت واضحی می توان تاثیر دگما را در انتقال احساسات شخصیتها و نوع تصویر برداری و در کل واقع گرایی آثار او حس کرد. چنان که خود او نیز گفته است که تجربه یک فیلم دگما، "زیبایی بی آلایشی و سادگی بیش از حد" را به او آموخته است.

سوزان بیر در مورد وفاداری به دگما در فیلم "قلبهای گشاده" می گوید : "ما می توانستیم آن را به صورت یک فیلم معمولی بسازیم، ولی حس کردیم که بهره بردن از واقع گرایی غریب دگما، تاثیر فیلم را بیشتر می کند. هیچ نور مصنوعی وجود ندارد، پس شما مجبورید که به عنوان یک فیلمساز با این دنیای خیلی واقعی و زشت سر و کار داشته باشید. بازیگران لباسهای خودشان را سر صحنه می آوردند. قصه، تاثیر زیادی از آن احساس شدید واقعیت گرفت و به همین دلیل من آن را برگزیدم. خیلی آزادانه به نظر می رسد که هیچ گونه تصمیم خلاقانه گرفته نشود. دگما شبیه پیش بردن یک زندگی مذهبی است که در آن شما خود را از انتخابهای ویژه خلاص می کنید. زندگی را آسانتر می کند."

بیر در توضیح دلیل استقبال مردم در دانمارک از این فیلم می گوید : "به ویژه بعد از یازدهم سپتامبر، مردم نیاز داشتند که درباره ترس از این که چیزی هولناک وارد زندگیشان شود، صحبت کنند. 'قلبهای گشاده' بیرون آمد و این موضوع را در برداشت. همچنین فیلم یک قصه عشقی سرگرم کننده است، به صورتی که مردم را تشویق کرد که بروند و آنرا ببینند. در واقع ترکیب عمق و سرگرمی است. من دوست ندارم که فیلمی را ببینم که تنها عمیق باشد. می خواهم که به نوعی سرگرم نیز بشوم."

بیر در جواب آنان که فیلم را ضد اخلاق می دانند، می گوید : "جالب است، بعضی از خانمها گفته اند که 'چطور می توانی از شخصیت نیلز دفاع کنی؟'. آنها می گویند که او باید سر حرف خود بایستد و نمی تواند خانواده اش را به خاطر علاقه شدیدش به یک دختر جوان ترک کند. برای من این حرف خیلی آزار دهنده است. ما یک بنیاد گرایی خانوادگی در جامعه مان داریم. و من به هیچ گونه بنیاد گرایی، اعتقادی ندارم."



گونِر رِلین منتقد فیلمهای اسکاندیناوی در وِرایتی در مورد فیلم می نویسد : "فیلمِ دگما و در عین حال تلخ، اندیشمندانه و کاملا جذاب سوزان بیر 'قلبهای گشاده' ، یک اثر درخشان ویژه است. نگاه فیلم به راههای غریبی که گاه عشق وارد زندگی های انسانها می شود هم واقع گرایانه است و هم به صورت صادقانه ای انسانی. ... گرچه فیلمنامه همانند یک سُوپ اپرا (soap opera) به نظر می رسد، اما در دستان بیر و بازیگران پیچیده اش، فیلم به یک نگرش صادقانه و گاه دردناک به دینامیک احساسی بدل گشته است. انسانها عاشق می شوند در زمانی که انتظار آنرا ندارند، وبرای سیسیلی و نیلز، که تا کنون رابطه شاد و خوشبختی داشته اند، یک ملاقات اتفاقی در پی یک تراژدی، زندگیشان را دگرگون می کند. ... فیلم رسما یک فیلم دگما است مثلا از نور موجود استفاده می کند ولی گاه از قواعد پیروی نمی کند. اول از همه می توان مخصوصا به موسیقی نواخته شده روی صحنه های فیلم اشاره کرد و همچنین طراح لباس و گریم که در لیست تیم سازنده به آنها اشاره می شود. اما روی هم رفته، فیلم با وجود سادگی قصه با به کار بردن قواعد دگما به اثری با ارزش تر و به یکی از بهترین آثار در این فرمت تبدیل گشته است."

کِوین توماس در لوس انجلس تایمز می نویسد : "فیلم 'قلبهای گشاده'، نماینده رسمی دانمارک برای بخش فیلم خارجی اسکار، عنوان فوق العاده مناسبی دارد. فیلم کنکاشی است درباره این که چگونه انسانها با عواقب یک فاجعه کنار می آیند، فاجعه ای که زندگی یک زوج جوان و یک دکتر و خانواده اش را دگرگون می کند. آنچه که کارگردان سوزان بیر در فیلمش به صورت مبرهن نشان می دهد این است که آنان که می خواهند در جهت صداقت احساسات بکوشند، آنان که این جرات این را دارند که قلب هایشان را بگشایند، شانس التیام دردهایشان و شانس ادامه زندگیشان را دارند. ... تمامی عناصر برای یک بحران احساسی مهیاست، بحرانی که در آن چهار فرد بالغ و سه بچه در معرض آسیب دیدن هستند. شخصیت های بیر هم، از این بحران زخم نخورده بیرون نمی آیند ولی با عین حال با واکنش مناسب خود پایدار می مانند، با آن وقار درونی که آنها را از تسلیم شدن در برابر خودخواهی بر حذر می دارد و پایداری آنها را برای تلاش در پیشبرد زندگیشان تقویت می کند. بیر این واقعیت را می پذیرد که در هر لحظه ای، چیزهای بد می تواند برای آدمهای خوب روی دهد، چیزی که دغدغه اوست تلاشی است که آدمهای خوب در برابر آن انجام می کنند، گر چه حتی ناچار به آسیب زدن به خود و دیگران باشند."

استِفِن هولدِن در نیویورک تایمز ضمن اینکه فیلم را نمونه ای کامل از تفاوت میان درام واقعی و درام سوپ اپرایی بر می شمرد، از شخصیت پردازی فیلم تقدیر می کند : "یواکیم سرنوشتش را صبورانه و بدون احساسات گرایی قبول نمی کند. در حالی که درمی یابد که روزهای تنومندی اش سپری شده و زندگی جنسی اش تمام شده است، دیوانه وار به عالم و آدم حمله می کند. او برای سیسیلی سناریوی از کار افتادن اندام جنسی اش را ترسیم می کند. ... هنگامی که خشم و دیوانگیش شدت می گیرد، او هم به صورت موجودی مخوف جلوه می کند و هم به صورت دردناکی قابل دلسوزی، و فیلم شما را در موقعیت ناخوشایند کسی قرار می دهد که با خشم او همدردی می نماید ولی هیچ کمکی نمی تواند بکند... وقتی که سیسیلی در موقعیتی آشفته و ناتوان از هیچ کمکی به او قرار می گیرد برای آرام گرفتن به نیلز پناه می برد، ... و نیاز او برای دلداری ناگهان شعله های احساسات را درنیلز بیدار می کند. ... خانم استین حس ترحم انگیز عاری از امیدی را به شخصیت ماری می دهد، زنی که برای حفظ خانواده اش می جنگد. برای او درد آور است که تلاش های ظاقت فرسای او ممکن است حریف شعله های شدید احساسات تند نیلز نشود. ... شخصیت شوهر خیانتکاربا بازی آقای میکِلسِن یک هرزه پست نیست بلکه همچون مردی صاعقه زده است، گیج و بی اختیار سوار بر تکانه های احساسات است که او را به صورت فزاینده ای میان وحشت و شهوت بالا و پایین می برد."



شاید داستان فیلم، آثار مشهوری چون "جذابیت مرگبار" و "بی وفا" ساخته آدریَن لاین را در ذهن تداعی کند، که هر گاه مرد یا زن در رابطه خود مرتکب خیانت شوند، به سزای اعمال خود می رسند و در پایان مرد و زن خاطی از کرده خود پشیمان می شوند و در نهایت بنیان خانواده را باید با هر قیمتی که شده است، حفظ کرد. اما سوزان بیر در این جا به هیچ وجه قصد روایت یک داستان اخلاقی اندرز دهنده را ندارد، بلکه همان طور که کِوین توماس گفته است، فیلم چنانکه از نامش پیداست حکایت قلبهای گشاده است و از این نظر، مضمون فیلم یگانه و بدیع و در عین حال برای تماشاگر، چالش برانگیز است. فیلم های دگما بیشتر وجه هنری بارزتری دارند تا وجه سرگرمی. اما سوزان بیر در این فیلم با استفاده از دگما توانسته به گفته خودش فیلمی سرگرم کننده و در عین حال عمیق بسازد. شاید حتی اگر فیلم به صورت دگما ساخته نمی شد، تاثیرگذاری خود را تا حد زیادی از دست می داد. به همین دلیل فکر نمی کنم که نسخه هالیوودی فیلم که قرار است توسط زک براف بازسازی شود در حد و اندازه نسخه اصلی باشد ...


8.5/10

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

چهار شب با آنا ( یرژی اسکولیموفسکی) - 2008



بیان داستان فیلم و اصولا نوشتن راجع به آن، جذابیت فیلم را برای خواننده ای که فیلم را ندیده است، کم می کند و به اصطلاح مزه فیلم را از بین می برد. لذا در این نوشته سعی می شود که به خیلی از نکات داستانی فیلم اشاره نشود.
فیلم همان طور که از نامش پیداست حکایت چهار شب است، حکایت یک عشق دیوانه وار، حکایت دلدادگی عجیب مردی کم رو و به ظاهر عقب مانده به نام لئون اکراسا به زنی به نام آنا. محور فیلم، داستان چهار شب است که لئون دزدکی از پنجره وارد خانه آنا می شود و در حالی که او در بستر خواب است، ساعاتی از شب را با او سپری می کند و هر کدام از این چهار شب را به صورتی می گذراند. اما این که لئون کیست و چه کاره است و آنا را از کجا می شناسد، و این که آنا کیست و چرا به هنگام ورود لئون در این چهار شب از خواب بیدار نمی شود، خود داستان جداگانه است که جذابیت فیلم را رقم می زند. در کنار این چهار شب و مجهولات دیگر، خرید تبر توسط لئون در ابتدای فیلم، یک دست قطع شده، یک گاو مرده در رودخانه، تجاوز به یک دختر، بازجوئی از لئون، زندان، پیرزنی که با لئون زندگی می کند و موارد عجیب و غریب دیگر را نیز اضافه کنید! تمامی این اطلاعات با تدوین ماهرانه ای به تدریج در اختیار تماشاچی فیلم قرار می گیرد و ربط اینها به همدیگر در طول فیلم فاش می شود.



یرژِی اسکولیموفسکی کارگردان و فیلمنامه نویس صاحب سبک لهستانی است و همانند رومن پولانسکی جزو معدود کارگردانان بلوک شرق است که برای خود آوازه ای در غرب و در دنیا دارند. اسکولیموفسکی علاوه بر حرفه سینما، در هنرهای دیگر نیز تبحر دارد او همچنین شاعر، نویسنده و یک نقاش چیره دست است و حتی موسیقی جاز نیز می نوازد. او کار خود را با بازیگری در فیلم "جادوگران معصوم" محصول 1960 به کارگردانی آندری وایدا آغاز نمود او همچنین در این فیلم همکار فیلمنامه نویس نیز بود. او به همراه رومن پولانسکی که هر دو در مدرسه فیلم "لودز" تحصیل می کردند، فیلمنامه"چاقو در آب"، نخستین فیلم پولانسکی را نوشت و همچنین اولین فیلم خود را در طول چهار سال تحصیل خود در مدرسه "لودز" با نام "علائم شناسایی" تکمیل کرد. این فیلم و فیلم های بعدی او همانند "آسان گیر"، "مانع" و "عزیمت" همگی به بحران هویت نسل جوان پس از جنگ در لهستان می پردازد. اسکولیموفسکی که تحت تاثیر موج نوی سینمای فرانسه بود با ساخت این فیلمها، نام خود را به عنوان کارگردانی صاحب سبک، ثبت نمود. سبک او در فیلمهایش به نحوی پیش زمینه اش در شعر را بازتاب می دهد و میزان سن و وجه بصری فیلم هایش، غریب و شاعرانه است. فیلم "دستها بالا!"، گزنده ترین فیلم او به خاطر مضامین ضد استالینیستی در لهستان توقیف شد و تا سال 1981 که در جشنواره کن به نمایش در آمد، دیده نشد. اسکولیموفسکی پس از توقیف فیلم، لهستان را ترک گفت و در سایر کشورهای اروپایی آثاری همچون "ماجراهای ژرار"، "انتهای خط"، "شاه، بی بی، سرباز"، "فریاد" را با حضور هنرپیشگان معروف ساخت. شاید مهم ترین و موفق ترین اثر اسکولیموفسکی از دید بسیاری از منتقدان، "شب کاری" باشد. فیلم در مورد چند کارگر لهستانی است که برای کار به لندن فرستاده می شوند و رئیس آنها با بازی درخشان جرمی آیرونز به دلیل این که آنها اجازه کار ندارند، کار آنها را پنهان نگه می دارد. داستان از آنجا اوج می گیرد که در لهستان، حکومت نظامی اعلام می شود وآنها مجبور می شوند در لندن ماندگار شوند و مورد استثمار قرار گیرند. اسکولیموفسکی پس از کارگردانی آخرین فیلمش به نام "فِردیدوک" در سال 1991 ، که بسیار از آن ناخشنود بود از سینما کناره گرفت. در این مدت به نقاشی و سایر دل مشغولی های خود پرداخت. البته در این حین در چند فیلم هم نقش های کوتاهی بر عهده داشت که از آن جمله می توان به "مریخ حمله می کند" ساخته تیم برتون و "وعده های شرقی" ساخته دیوید کراننبرگ اشاره کرد. البته قبلا از این دوران نیز سابقه بازی در چند فیلم از جمله "حلقه خیانت" ساخته فولکر شُلُندُرف و "شبهای سفید" ساخته تیلر هکفورد را نیز در کارنامه داشت. اسکولیموفسکی پس از هفده سال با حضور در جشنواره کن با فیلم "چهار شب با آنا"، بازگشت خود به دنیای سینما را اعلام کرد : "برای آنان که مرا دوست دارند، بازگشتم و برای آنان که مرا دوست ندارند، بازگشتم."

اسکولیموفسکی راجع به این زمان طولانی که از فیلمسازی دور بوده است می گوید : "این زمان مانند یک دوره درمان بود، زمان پس از ساخت آخرین فیلمم که 17 سال پیش بود و من از ساخت آن بسیار ناخشنود بودم. و تصمیم گرفتم که وقفه ای در کارم بیندازم و خودم را به عنوان یک هنرمند ترمیم کنم، تا آن لذت آفریدن را دوباره بازیابم. و در نهایت به نقاشی مشغول شدم، زیرا در طول تمام زندگی ام در حال نقاشی بودم اما به صورت گاه و بیگاه. و برای نقاشی، شما باید سالهایی از زندگیتان را وقف کنید و من این کار را کردم. نمی دانستم که 17 سال خواهد شد. فکر کردم فقط چند سالی می شود. من اکنون آن خشنودی یک هنرمند واقعی و یک هنرمند راستین را دارم. من برای خودم نقاشی می کردم و نه برای هیچ گونه مقاصد تجاری. و این یک احساس خوب است و فکر کردم که اگر بتوانم و اگر قادر باشم که با همین احساس یک فیلم بسازم به صورتی که تسلط کامل داشته باشم و هر آنچه را که بخواهم انجام دهم، آنگاه می توانم بازگشتم را عملی کنم."
و سپس درباره ساخت فیلم و رضایت خود از فیلمی که بعد از سالها ساخته است، می گوید : "می دانید که ساده نبود. به دنبال پروژه بودم. همیشه فشار از اینجا و آنجا و فشار مالی و سایر مشکلات قابل پیش بینی است. بنابراین فکر کردم که باید فیلمی باشد با بودجه معین در حدود 2 میلیون یورو و باید در لهستان ساخته شود، زیرا لهستان تنها جایی است که من تسلط واقعی دارم، همه چیز را می توانم در دستانم بگیرم، و این محصول همه اینهاست، و خیلی خیلی مرا خشنود می کند. من فیلم را دقیقا به همان صورتی که می خواستم، ساختم و مسوول هر ثانیه آن و هر فریم آن می باشم و این یک احساس خوب است چرا که فیلم را بسیار دوست دارم و مرا تا حد زیادی راضی می کند."



دِرِک اِلی در وِرایتی (Variety) می نویسد : "فیلم از همان ابتدا با جسارت تمام کارگردانی می شود، ولی با وجود این که با لحظات کمدی سیاه آمیخته می شود که با آنچه از کارهای تند و تیز دوران جوانی اش به ذهن می آید، تفاوت دارد، فیلم تا حد زیادی احساس و قدرت متافیزیکی یکی از داستانهای 'ده فرمان' کریستف کیشلوفسکی را دارد و از یک کارگردان که پا به 70 سالگی می گذارد و برای تقریبا دو دهه از حرفه فیلمسازی دور بوده است، یک اثر بیش از حد انتظار درخشان است....حتی در 95 دقیقه محدود، فیلم یک کار پر مخاطره در حفظ تاثیر دراماتیک است زیرا تمام فیلم از نقطه نظر یک مرد روی می دهد به خصوص این که آن مرد، یک تنهای منزوی با تنها چند خط دیالوگ در کل فیلمنامه است، و این که او به نظر یک نیمه عقب مانده به نظر می رسد. حتی طرف مقابل او نیز کمی بیشتر از آن است: بیشتر زمان فیلم، آنا، که یک زن بلوند و نه لزوما زیباست، از دور دیده می شود و یا در تختخواب خوابیده است."

دیوید بوردوِل فیلم را GOFAM مخفف (Good Old Fashioned Art Movie) می خواند و درباره فیلم می نویسد : "لِم فیلم در نحوه روایت فیلم است. فیلم با اضافه کردن جزئیاتی که به تدریج به هم ربط پیدا می کنند، نه تنها کنجکاوی و تعلیق ایجاد می کند، بلکه فضای فیلم را برای یک طنز غیر قابل پیش بینی و در عین حال سیاه فراهم می کند. تحقیر خرد کننده لئون منجر به شرمساری، اشتباهات احمقانه و تلاش های وافر و در عین حال مضحک او برای پیوستن به محیط اطرافش می شود.... ما هرگز آنا را جدا از لئون نمی بینیم، او یا در همان منطقه است و یا از طریق شاتهای دقیق دوربین از پنجره خانه اش، در دور دیده می شود. نقطه نظر های بصری که به صورت دقیق و محدود مدیریت شده است به شدت تحت تاثیر 'پنجره عقبی' است، البته جیمی استوارت تا این حد پیش نرفت که برای بهتر چشم چرانی کردن یک پنجره جدید نصب کند."

لئو گلداسمیت در ریوِِرس شات (Reverse Shot) از پرداخت فیلم تقدیر می کند : "فیلم سبک قابل ستایشی دارد، با فیلمبرداری با شکوه، نورپردازی به صورت شگفت اوری دقیق که با فضاهای عمیق تاریکی احاطه می شود، و با موسیقی غنی اکسپرسیونیستی، که بیننده تصور می کند که اسکولیموفسکی سعی دارد تمام این واکنشها را برانگیزد : تنفر، ترحم، حتی کمدی گرچه از نوع خیلی سیاهش. ساختار مبهم و بریده گوی فیلم، کمک می کند تا این حالت محبت آمیز و در عین حال ترسناک در رابطه عشقی پنهانی لئون را تاثیرگذارتر کند، همان گونه که تصاویر بریده سورئال در طول فیلم به انتقال این حس کمک می کند: یک دست قطع شده، یک گاو مرده در مسیر رودخانه و ساعت دیواری در حال سوختن. این تصاویر همراه با صحنه هایی از گذشته دردناک لئون، اشاره به گمگشتگی قدرت درک خرد شده قهرمان فیلم دارد، و از او یک شخصیت کافکایی می سازد، سرگشته، تحقیر شده و ناتوان و دست وپاچلفتی تا یک منحرف دست و پا دار."



اسکولیموفسکی در مصاحبه خود گفته بود که هر ثانیه و هر فریم فیلم را دوست دارد، وقتی که فیلم را می بینید متوجه می شوید که به راستی هر لحظه فیلم با وسواس و با دقت فراوان در جزئیات، ساخته و پرداخته شده است، میزان سن، نور پردازی و فیلمبرداری و بازی آرتور استرانکو در نقش لئون، خیره کننده است. فیلم، از نظر محتوا شاید به "یک فیلم کوتاه درباره عشق" نزدیک باشد ولی از نظر سبک و نوع روایت هیچ ربطی به آن فیلم ندارد. نوع روایت فیلم به گونه است که اطلاعات به صورت مبهم در اختیار بیننده قرار می گیرد و بیننده در پایان فیلم باید این ابهامات را برای خود تفسیر کند. فیلم را دو بار به پشت سر هم دیدم و هر دوبار برایم لذت بخش بود. اسکولیموفسکی مشغول ساخت فیلم بعدی خود، تریلری با نام "جوهره کشتن" با حضور وینسنت گالو و امانوئل سینیه (همسر فیلمساز هموطن خود پولانسکی) است، باید دید که اثر بعدی این کهنه کار سینما چگونه است ...


9/10

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

دام (سِردیان گُلوبوویچ) - 2007



ملادن، مهندس ساختمان و ماریا، معلم، به همراه پسر کوچکشان، نمانیا، اعضای یک خانواده صربی را تشکیل می دهند که یک زندگی معمولی و در عین حال آرام و عاشقانه ای را دارند. این زندگی آرام، ناگهان با یک اتفاق ناگوار دستخوش تنش و ناآرامی می شود. نمانیا دچار بیماری قلبی می شود و در بیمارستان بستری می گردد. پس از بهبودی موقت، دکتر به پدر و مادر می گوید که در صورت بروز حمله بعدی، امکان دارد که پسرشان جان سالم بدر نبرد و تنها راه نجات پسرشان را در خارج از صربستان معرفی می کند که حدود سی هزار یورو خرج دارد. ملادن و ماریا که استطاعت چنین مبلغی را ندارند، به هر دری می زنند تا این پول را جور کنند ولی همه جا به بن بست می خورند. سرانجام ماریا یک آگهی درخواست کمک در روزنامه چاپ می کند. داستان فیلم از آنجا اوج می گیرد که فردی ناشناس تلفن می زند و به ملادن می گوید که حاضر است این پول را در اختیار او قرار دهد ولی در قبال این کمک از ملادن می خواهد که فردی به نام پیتر را به قتل برساند. حال ملادن بر سر دوراهی دشواری قرار می گیرد، از یک سو پسرش در پیش چشمانش در حال از بین رفتن است و از سوی دیگر قتل فردی که اصلا او را نمی شناسد، او را دچار عذاب وجدان کرده است. علاوه بر اینها، این موضوع دارد رابطه عاشقانه اش با همسرش را و بنیان خانواده اش را از هم می پاشد. او ناچار به انتخاب است و سرانجام با کلنجارهای بسیار با خود، تصمیم می گیرد که پیشنهاد مرد ناشناس را قبول کند...



سردیان گلوبوویچ فیلمساز جوان صربستانی است که در دوران تحصیل خود در دانشگاه چند فیلم کوتاه ساخت که در جشنواره های مختلف داخلی و خارجی به نمایش در آمد و مورد تقدیر قرار گرفت. او به همراه چند فیلمساز جوان دیگر کمپانی BAS CELIK را بنیان نهاد که ویدئو کلیپ های برای گروه های موسیقی محلی وهمچنین کلیپ های تجاری را تولید می کرد. گلوبوویچ با ساخت اولین فیلم بلند خود به نام "صد مطلق" در سال 2001، توانست نام خود را در جشنواره های مختلف مطرح کند و جوایزی را از جشنواره های مختلف نصیب خود کند. "دام" دومین فیلم او، نام او را به عنوان فیلمسازی با استعداد در اروپای شرقی ثبت نمود. فیلم جوایزی را از جشنواره های مختلف مانند فستیوال فیلم میلان و صوفیه از آن خود کرد و همچنین به عنوان نماینده اسکار معرفی شد. از ظرفی مورد توجه هالیوود نیز قرار گرفت و قرار است در هالیوود بازسازی شود. "دام" داستان جذابی را در پس زمینه صربستان پس از جنگ روایت می کند و در مورد مردی است که باید میان مرگ و زندگی تنها فرزند خود، انتخاب کند.

گلوبوویچ سه دلیلی را که او را مصمم به ساخت چنین فیلمی کرد، بر می شمرد : "یکی این که در صربستان، ما در کشوری زندگی می کنیم که واقعا انتخابی نداریم یا این که هر دو انتخاب اشتباه است. ما در جایی زندگی می کنیم که از بین دو بد، باید آنچه که کمتر بد است را انتخاب کنیم. این یک جنبه از داستانی بود که من دوست داشتم. جنبه دیگر که مرا دلگرم کرد این بود که داستان، در مورد رستگاری است. و احساس من این است که تمام افراد جامعه صربستان باید طریق رستگاری و تطهیر را طی کنند، چون ما در طول جنگ زشتی های زیادی را مرتکب شدیم. ما تنها گناهکار نیستیم، ولی ما بیشتر از بقیه گناهکاریم و فاجعه های زیادی روی داد. تمام جامعه و هر فرد باید به صورتی تطهیر شود، زیرا بدون آن ما نمی توانیم جلو برویم. و همچنین می خواستم داستانی در مورد یک مرد خوب، تحصیل کرده با قلبی شجاع بسازم، یک داستان جهانی که می تواند هر جایی روی دهد و همه جه قابل درک باشد."

گلوبوویچ در مورد فضایی که فیلم در آن روی می دهد و نقش مهمی در فیلم دارد، می گوید : "برای من خیلی مهم است که فیلم را برای صربستان ساختم، زیرا بعد از جنگهای روی داده، مردم دوست ندارند که درام ببینند، آنها دوست دارند که به دیدن کمدی بروند. خیلی مهم است که چنین فیلم های واقع گرایانه ای ساخته شود، و سعی کنند که پیامی داشته باشند، طوری که مردم تحصیل کرده صربستان شروع کنند به فکر کردن درباره واقعیت. بیشتر تحصیل کرده ها در صربستان تصمیم گرفتند که چشم خود را به روی آنچه رخ داده است، ببندند. این خیلی برای صربیها واقع گرایانه است که یک مهندس و یک معلم نمی توانند با حقوقشان به زندگی ادامه دهند، و در چنین شرایطی ارزشهای اخلاقی شکسته می شوند، افراد درستکار جامعه بدون ارتکاب جنایت نمی توانند زندگی کنند، ارزش زندگی در صربستان زیاد بالا نیست."



استِفِن فاربِر که از دیدن فیلم در فستیوال پالم اِسپرینگز (PALM SPRINGS) به ذوق آمده، در هالیوود ریپورتِرز فیلم را با "رویای کاساندرا" ساخته وودی آلن مقایسه می کند : "فصه فیلم شباهتهای عجیبی با 'رویای کاساندرا' ساخته وودی آلن دارد. در هردو فیلم مردانی که از نظر مالی در مضیقه هستند به کشتن یک مرد کاملا غریبه وسوسه می شوند. در حالی که فیلم وودی آلن هنرپیشه های سرشناسی چون اِوان مک گرِگور، کالین فارِل و تام ویلکینسون را دارد، نتیجه، یک اثر بی حال و ملالت آور است. در مقابل، 'دام' یک تریلر فوق العاده است با تنش و تعلیقی که هرگز فروکش نمی کند. یک تفاوت بین دو فیلم این است که ملادن، قهرمان درد کشیده 'دام'، یه دلیل حیاتی برای ارتکاب این عمل غیر قابل بیان دارد، حال آنکه دو برادر در فیلم آلن تنها امیدشان، پر کردن حساب بانکی است."

فاربِر در ادامه فیلم را از جهات مختلف مورد ستایش قرار می دهد : "این نوع قصه، قصه جدیدی نیست، و در لحظاتی ملودرام کمی بیشتر از حد آتشین می شود. اما فیلم به صورت زیبایی توسط کارگردان سردیان گلوبوویچ و بازیگران فوق العاده، اجرا می شود. گلوبوویچ از شاتهای سوبژکتیو (Subjective Shots) در ترکیب بندی تصاویر فیلم، به صورت شیوایی استفاده می کند که ما را ترغیب می کند که در نا امیدی و اندوه فزاینده قهرمان فیلم شریک شویم. به همین ترتیب فیلمنامه و کارگردانی اشارات گزنده بسیاری را در بردارند. به عنوان مثال در صحنه ای که ملادن و همسرش از کارمند بانک تقاضای وام می کنند، کارمند لبخندزنان تقاضای آنها را رد می کند، وقتی که ملادن عصبانی از او دلیل لبخند را می پرسد، کارمند مسوول وام به او می گوید که روسایش درخواست کرده اند که در هر برخوردی با مشتریان چهره ای همراه با لبخند داشته باشند... تصویری که فیلم از بلگراد معاصر نمایش می دهد، یک کلان شهر کم نور با یک احساس خطر و ناامنی کمین کرده در خفا، تصویری نافذ و هوشمندانه است. "

دبورا یانگ در وِرایتی علاوه بر ستایش از داستان جذاب فیلم، پرداخت فیلم را نیز بسیار هوشمندانه می خواند : "فیلم بر اساس یک نمایشنامه نوشته سردان کولیِه ویچ ساخته شده است که بیشتر در فضاهای داخلی محدود روی می دهد و کمی هم به خیابانهای بلگراد کشانده می شود. فضای کلاستروفوبیایی، انتخاب اخلاقی و دراماتیکی را که باید ملادن انجام دهد، دشوارتر می کند، ولی فیلم در نمایش هیجان بصری کمتر وارد می شود. ... اشارات جالب فیلم دنیای نا مانوس بلگراد را پررنگ می کند، جایی که SUV های گران قیمت در کنار ماشین حلبی های دوران سوسیالیم از خیابانها عبور می کنند، و جایی که پسر کوچکی در راه مدرسه، از والدینش برای خرید یک تلفن موبایل خواهش می کند در حالی که بچه ای همسن او در سر چراغهای ترافیک خیابان گدایی می کند. این جزئیات ریز که با زیرکی تمام در فیلم پیش بینی شده است، تصویر گزنده ای از صربستان امروزی را انعکاس می دهد."



فیلم یک فیلم نوار و در عین حال یک ملودرام است که در زمستانی سرد و یخ زده و در مکانی ناآشنا با اغلب مخاطبان، بلگراد، قصه دردناک و در عین حال نفس گیری را تعریف می کند. فیلم شخصیت های جذاب، فیلمبرداری زیبا، چند صحنه نفس گیر و پایانی تقریبا غیر قابل پیش بینی دارد. همان طور که منتقدان نیز اشاره کردند، گلوبوویچ در کنار روایت قصه خود، با زیرکی تمام (و نه با چپاندن در فیلم) در جای جای فیلم خود، دغدغه های خود را بیان می کند. گلوبوویچ خود گفته است که به راستی نمی داند اگر به جای ملادن بود چه انتخابی می کرد و در جواب دوستانش که گفته اند حتما جان فرزندشان را نجات می دهند، گفته است که مطمئن است آنها به ساختمان آن فرد می روند و بعد بر می گردند و برای سه روز گریه می کنند! شما اگر به جای ملادن بودید چه می کردید ...


8.5/10