بیان داستان فیلم و اصولا نوشتن راجع به آن، جذابیت فیلم را برای خواننده ای که فیلم را ندیده است، کم می کند و به اصطلاح مزه فیلم را از بین می برد. لذا در این نوشته سعی می شود که به خیلی از نکات داستانی فیلم اشاره نشود.
فیلم همان طور که از نامش پیداست حکایت چهار شب است، حکایت یک عشق دیوانه وار، حکایت دلدادگی عجیب مردی کم رو و به ظاهر عقب مانده به نام لئون اکراسا به زنی به نام آنا. محور فیلم، داستان چهار شب است که لئون دزدکی از پنجره وارد خانه آنا می شود و در حالی که او در بستر خواب است، ساعاتی از شب را با او سپری می کند و هر کدام از این چهار شب را به صورتی می گذراند. اما این که لئون کیست و چه کاره است و آنا را از کجا می شناسد، و این که آنا کیست و چرا به هنگام ورود لئون در این چهار شب از خواب بیدار نمی شود، خود داستان جداگانه است که جذابیت فیلم را رقم می زند. در کنار این چهار شب و مجهولات دیگر، خرید تبر توسط لئون در ابتدای فیلم، یک دست قطع شده، یک گاو مرده در رودخانه، تجاوز به یک دختر، بازجوئی از لئون، زندان، پیرزنی که با لئون زندگی می کند و موارد عجیب و غریب دیگر را نیز اضافه کنید! تمامی این اطلاعات با تدوین ماهرانه ای به تدریج در اختیار تماشاچی فیلم قرار می گیرد و ربط اینها به همدیگر در طول فیلم فاش می شود.
فیلم همان طور که از نامش پیداست حکایت چهار شب است، حکایت یک عشق دیوانه وار، حکایت دلدادگی عجیب مردی کم رو و به ظاهر عقب مانده به نام لئون اکراسا به زنی به نام آنا. محور فیلم، داستان چهار شب است که لئون دزدکی از پنجره وارد خانه آنا می شود و در حالی که او در بستر خواب است، ساعاتی از شب را با او سپری می کند و هر کدام از این چهار شب را به صورتی می گذراند. اما این که لئون کیست و چه کاره است و آنا را از کجا می شناسد، و این که آنا کیست و چرا به هنگام ورود لئون در این چهار شب از خواب بیدار نمی شود، خود داستان جداگانه است که جذابیت فیلم را رقم می زند. در کنار این چهار شب و مجهولات دیگر، خرید تبر توسط لئون در ابتدای فیلم، یک دست قطع شده، یک گاو مرده در رودخانه، تجاوز به یک دختر، بازجوئی از لئون، زندان، پیرزنی که با لئون زندگی می کند و موارد عجیب و غریب دیگر را نیز اضافه کنید! تمامی این اطلاعات با تدوین ماهرانه ای به تدریج در اختیار تماشاچی فیلم قرار می گیرد و ربط اینها به همدیگر در طول فیلم فاش می شود.
یرژِی اسکولیموفسکی کارگردان و فیلمنامه نویس صاحب سبک لهستانی است و همانند رومن پولانسکی جزو معدود کارگردانان بلوک شرق است که برای خود آوازه ای در غرب و در دنیا دارند. اسکولیموفسکی علاوه بر حرفه سینما، در هنرهای دیگر نیز تبحر دارد او همچنین شاعر، نویسنده و یک نقاش چیره دست است و حتی موسیقی جاز نیز می نوازد. او کار خود را با بازیگری در فیلم "جادوگران معصوم" محصول 1960 به کارگردانی آندری وایدا آغاز نمود او همچنین در این فیلم همکار فیلمنامه نویس نیز بود. او به همراه رومن پولانسکی که هر دو در مدرسه فیلم "لودز" تحصیل می کردند، فیلمنامه"چاقو در آب"، نخستین فیلم پولانسکی را نوشت و همچنین اولین فیلم خود را در طول چهار سال تحصیل خود در مدرسه "لودز" با نام "علائم شناسایی" تکمیل کرد. این فیلم و فیلم های بعدی او همانند "آسان گیر"، "مانع" و "عزیمت" همگی به بحران هویت نسل جوان پس از جنگ در لهستان می پردازد. اسکولیموفسکی که تحت تاثیر موج نوی سینمای فرانسه بود با ساخت این فیلمها، نام خود را به عنوان کارگردانی صاحب سبک، ثبت نمود. سبک او در فیلمهایش به نحوی پیش زمینه اش در شعر را بازتاب می دهد و میزان سن و وجه بصری فیلم هایش، غریب و شاعرانه است. فیلم "دستها بالا!"، گزنده ترین فیلم او به خاطر مضامین ضد استالینیستی در لهستان توقیف شد و تا سال 1981 که در جشنواره کن به نمایش در آمد، دیده نشد. اسکولیموفسکی پس از توقیف فیلم، لهستان را ترک گفت و در سایر کشورهای اروپایی آثاری همچون "ماجراهای ژرار"، "انتهای خط"، "شاه، بی بی، سرباز"، "فریاد" را با حضور هنرپیشگان معروف ساخت. شاید مهم ترین و موفق ترین اثر اسکولیموفسکی از دید بسیاری از منتقدان، "شب کاری" باشد. فیلم در مورد چند کارگر لهستانی است که برای کار به لندن فرستاده می شوند و رئیس آنها با بازی درخشان جرمی آیرونز به دلیل این که آنها اجازه کار ندارند، کار آنها را پنهان نگه می دارد. داستان از آنجا اوج می گیرد که در لهستان، حکومت نظامی اعلام می شود وآنها مجبور می شوند در لندن ماندگار شوند و مورد استثمار قرار گیرند. اسکولیموفسکی پس از کارگردانی آخرین فیلمش به نام "فِردیدوک" در سال 1991 ، که بسیار از آن ناخشنود بود از سینما کناره گرفت. در این مدت به نقاشی و سایر دل مشغولی های خود پرداخت. البته در این حین در چند فیلم هم نقش های کوتاهی بر عهده داشت که از آن جمله می توان به "مریخ حمله می کند" ساخته تیم برتون و "وعده های شرقی" ساخته دیوید کراننبرگ اشاره کرد. البته قبلا از این دوران نیز سابقه بازی در چند فیلم از جمله "حلقه خیانت" ساخته فولکر شُلُندُرف و "شبهای سفید" ساخته تیلر هکفورد را نیز در کارنامه داشت. اسکولیموفسکی پس از هفده سال با حضور در جشنواره کن با فیلم "چهار شب با آنا"، بازگشت خود به دنیای سینما را اعلام کرد : "برای آنان که مرا دوست دارند، بازگشتم و برای آنان که مرا دوست ندارند، بازگشتم."
اسکولیموفسکی راجع به این زمان طولانی که از فیلمسازی دور بوده است می گوید : "این زمان مانند یک دوره درمان بود، زمان پس از ساخت آخرین فیلمم که 17 سال پیش بود و من از ساخت آن بسیار ناخشنود بودم. و تصمیم گرفتم که وقفه ای در کارم بیندازم و خودم را به عنوان یک هنرمند ترمیم کنم، تا آن لذت آفریدن را دوباره بازیابم. و در نهایت به نقاشی مشغول شدم، زیرا در طول تمام زندگی ام در حال نقاشی بودم اما به صورت گاه و بیگاه. و برای نقاشی، شما باید سالهایی از زندگیتان را وقف کنید و من این کار را کردم. نمی دانستم که 17 سال خواهد شد. فکر کردم فقط چند سالی می شود. من اکنون آن خشنودی یک هنرمند واقعی و یک هنرمند راستین را دارم. من برای خودم نقاشی می کردم و نه برای هیچ گونه مقاصد تجاری. و این یک احساس خوب است و فکر کردم که اگر بتوانم و اگر قادر باشم که با همین احساس یک فیلم بسازم به صورتی که تسلط کامل داشته باشم و هر آنچه را که بخواهم انجام دهم، آنگاه می توانم بازگشتم را عملی کنم."
و سپس درباره ساخت فیلم و رضایت خود از فیلمی که بعد از سالها ساخته است، می گوید : "می دانید که ساده نبود. به دنبال پروژه بودم. همیشه فشار از اینجا و آنجا و فشار مالی و سایر مشکلات قابل پیش بینی است. بنابراین فکر کردم که باید فیلمی باشد با بودجه معین در حدود 2 میلیون یورو و باید در لهستان ساخته شود، زیرا لهستان تنها جایی است که من تسلط واقعی دارم، همه چیز را می توانم در دستانم بگیرم، و این محصول همه اینهاست، و خیلی خیلی مرا خشنود می کند. من فیلم را دقیقا به همان صورتی که می خواستم، ساختم و مسوول هر ثانیه آن و هر فریم آن می باشم و این یک احساس خوب است چرا که فیلم را بسیار دوست دارم و مرا تا حد زیادی راضی می کند."
اسکولیموفسکی راجع به این زمان طولانی که از فیلمسازی دور بوده است می گوید : "این زمان مانند یک دوره درمان بود، زمان پس از ساخت آخرین فیلمم که 17 سال پیش بود و من از ساخت آن بسیار ناخشنود بودم. و تصمیم گرفتم که وقفه ای در کارم بیندازم و خودم را به عنوان یک هنرمند ترمیم کنم، تا آن لذت آفریدن را دوباره بازیابم. و در نهایت به نقاشی مشغول شدم، زیرا در طول تمام زندگی ام در حال نقاشی بودم اما به صورت گاه و بیگاه. و برای نقاشی، شما باید سالهایی از زندگیتان را وقف کنید و من این کار را کردم. نمی دانستم که 17 سال خواهد شد. فکر کردم فقط چند سالی می شود. من اکنون آن خشنودی یک هنرمند واقعی و یک هنرمند راستین را دارم. من برای خودم نقاشی می کردم و نه برای هیچ گونه مقاصد تجاری. و این یک احساس خوب است و فکر کردم که اگر بتوانم و اگر قادر باشم که با همین احساس یک فیلم بسازم به صورتی که تسلط کامل داشته باشم و هر آنچه را که بخواهم انجام دهم، آنگاه می توانم بازگشتم را عملی کنم."
و سپس درباره ساخت فیلم و رضایت خود از فیلمی که بعد از سالها ساخته است، می گوید : "می دانید که ساده نبود. به دنبال پروژه بودم. همیشه فشار از اینجا و آنجا و فشار مالی و سایر مشکلات قابل پیش بینی است. بنابراین فکر کردم که باید فیلمی باشد با بودجه معین در حدود 2 میلیون یورو و باید در لهستان ساخته شود، زیرا لهستان تنها جایی است که من تسلط واقعی دارم، همه چیز را می توانم در دستانم بگیرم، و این محصول همه اینهاست، و خیلی خیلی مرا خشنود می کند. من فیلم را دقیقا به همان صورتی که می خواستم، ساختم و مسوول هر ثانیه آن و هر فریم آن می باشم و این یک احساس خوب است چرا که فیلم را بسیار دوست دارم و مرا تا حد زیادی راضی می کند."
دِرِک اِلی در وِرایتی (Variety) می نویسد : "فیلم از همان ابتدا با جسارت تمام کارگردانی می شود، ولی با وجود این که با لحظات کمدی سیاه آمیخته می شود که با آنچه از کارهای تند و تیز دوران جوانی اش به ذهن می آید، تفاوت دارد، فیلم تا حد زیادی احساس و قدرت متافیزیکی یکی از داستانهای 'ده فرمان' کریستف کیشلوفسکی را دارد و از یک کارگردان که پا به 70 سالگی می گذارد و برای تقریبا دو دهه از حرفه فیلمسازی دور بوده است، یک اثر بیش از حد انتظار درخشان است....حتی در 95 دقیقه محدود، فیلم یک کار پر مخاطره در حفظ تاثیر دراماتیک است زیرا تمام فیلم از نقطه نظر یک مرد روی می دهد به خصوص این که آن مرد، یک تنهای منزوی با تنها چند خط دیالوگ در کل فیلمنامه است، و این که او به نظر یک نیمه عقب مانده به نظر می رسد. حتی طرف مقابل او نیز کمی بیشتر از آن است: بیشتر زمان فیلم، آنا، که یک زن بلوند و نه لزوما زیباست، از دور دیده می شود و یا در تختخواب خوابیده است."
دیوید بوردوِل فیلم را GOFAM مخفف (Good Old Fashioned Art Movie) می خواند و درباره فیلم می نویسد : "لِم فیلم در نحوه روایت فیلم است. فیلم با اضافه کردن جزئیاتی که به تدریج به هم ربط پیدا می کنند، نه تنها کنجکاوی و تعلیق ایجاد می کند، بلکه فضای فیلم را برای یک طنز غیر قابل پیش بینی و در عین حال سیاه فراهم می کند. تحقیر خرد کننده لئون منجر به شرمساری، اشتباهات احمقانه و تلاش های وافر و در عین حال مضحک او برای پیوستن به محیط اطرافش می شود.... ما هرگز آنا را جدا از لئون نمی بینیم، او یا در همان منطقه است و یا از طریق شاتهای دقیق دوربین از پنجره خانه اش، در دور دیده می شود. نقطه نظر های بصری که به صورت دقیق و محدود مدیریت شده است به شدت تحت تاثیر 'پنجره عقبی' است، البته جیمی استوارت تا این حد پیش نرفت که برای بهتر چشم چرانی کردن یک پنجره جدید نصب کند."
لئو گلداسمیت در ریوِِرس شات (Reverse Shot) از پرداخت فیلم تقدیر می کند : "فیلم سبک قابل ستایشی دارد، با فیلمبرداری با شکوه، نورپردازی به صورت شگفت اوری دقیق که با فضاهای عمیق تاریکی احاطه می شود، و با موسیقی غنی اکسپرسیونیستی، که بیننده تصور می کند که اسکولیموفسکی سعی دارد تمام این واکنشها را برانگیزد : تنفر، ترحم، حتی کمدی گرچه از نوع خیلی سیاهش. ساختار مبهم و بریده گوی فیلم، کمک می کند تا این حالت محبت آمیز و در عین حال ترسناک در رابطه عشقی پنهانی لئون را تاثیرگذارتر کند، همان گونه که تصاویر بریده سورئال در طول فیلم به انتقال این حس کمک می کند: یک دست قطع شده، یک گاو مرده در مسیر رودخانه و ساعت دیواری در حال سوختن. این تصاویر همراه با صحنه هایی از گذشته دردناک لئون، اشاره به گمگشتگی قدرت درک خرد شده قهرمان فیلم دارد، و از او یک شخصیت کافکایی می سازد، سرگشته، تحقیر شده و ناتوان و دست وپاچلفتی تا یک منحرف دست و پا دار."
اسکولیموفسکی در مصاحبه خود گفته بود که هر ثانیه و هر فریم فیلم را دوست دارد، وقتی که فیلم را می بینید متوجه می شوید که به راستی هر لحظه فیلم با وسواس و با دقت فراوان در جزئیات، ساخته و پرداخته شده است، میزان سن، نور پردازی و فیلمبرداری و بازی آرتور استرانکو در نقش لئون، خیره کننده است. فیلم، از نظر محتوا شاید به "یک فیلم کوتاه درباره عشق" نزدیک باشد ولی از نظر سبک و نوع روایت هیچ ربطی به آن فیلم ندارد. نوع روایت فیلم به گونه است که اطلاعات به صورت مبهم در اختیار بیننده قرار می گیرد و بیننده در پایان فیلم باید این ابهامات را برای خود تفسیر کند. فیلم را دو بار به پشت سر هم دیدم و هر دوبار برایم لذت بخش بود. اسکولیموفسکی مشغول ساخت فیلم بعدی خود، تریلری با نام "جوهره کشتن" با حضور وینسنت گالو و امانوئل سینیه (همسر فیلمساز هموطن خود پولانسکی) است، باید دید که اثر بعدی این کهنه کار سینما چگونه است ...
9/10
۲ نظر:
چه قدر خوبه که فیلم ها رو معرفی می کنید
بازهم شرمنده شدم ... ندیدم این فیلمو ...
ارسال یک نظر