۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

پسر الف (جان کراولی) - 2007

(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)

اریک پس از تحمل 14 سال زندان با نام جدید جک ، از زندان آزاد می شود. مشاور بازپروری خوش قلبی به نام تری، همراه جک می شود تا او را در بازگشت به اجتماع یاری کند. تری برای جک شغل و آپارتمانی کوچک جفت و جور می کند و به او می گوید که باید گذشته خود را برای هیچ کس فاش نکند. جک پسر خجالتی و محجوبی به نظر می آید، او بسان یک جوجه پرنده که تازه پرواز را آموخته است با شور و هیجان سعی دارد که خود را به زندگی جدید بازگرداند و گذشته خود را فراموش کند. اما گویا گذشته از او جدا نمی شود، رسانه ها راجع به آزادی یک قاتل خبیث خبرپراکنی می کنند، اما به دلیل این که هویت واقعی و تصویر بزرگسالی او فاش نشده است، با حدس و گمان در روزنامه ها تیتر های جنجالی درج می کنند و...


جان کراولی کارگردان ایرلندی تبار، سابقه طولانی در زمینه تئاتردارد تا این که با فیلم "وقفه"، نظرهای مختلف را به سمت خود جلب نمود. فیلم "وقفه" با چندین داستان موازی متقاطع، در ژانر کمدی جنایی ساخته شد و توانست در جشنواره های مختلف اروپایی افتخاراتی را کسب کند. کراولی پس از 4 سال، با فیلم درخشان "پسر الف"، بازگشتی موفقیت آمیز داشت. فیلم در جشنواره های معتبر از جمله بافتا و برلین جوایزی را از آن خود نمود. اکثر منتقدان فیلم را اثری کوچک اما با ارزش و تفکر برانگیز قلمداد نمودند و فیلم در سایت رسمی فیلم امتیاز 7.9 از 10 را گرفته است.

"دوست دارم آخرین چهره ای که در این دنیا می بینی چهره عشق باشد، پس وقتی دارند اعدامت می کنند به من نگاه کن. من چهره عشق برای تو خواهم بود."
این جمله یکی از آخرین دیالوگ های فیلم "آخرین گام های یک محکوم به اعدام" است. سال 95 بود که تیم رابینز با ساخت این فیلم جسورانه، دیدگاهی چالش برانگیز را نسبت به مجازات اعدام بیان نمود. فیلم با جسارت تمام آخرین روزهای قبل از اعدام یک مجرم را که متهم به تجاوز به یک دختر و قتل او و دوست پسرش است، به صورت خیره کننده ای به تصویر می کشد. بیشتر زمان فیلم به رابطه گفتاری متهم و کشیش زنی که تصمیم گرفته است در آخرین لحظات اورا همراهی کند، پرداخته می شود. بازی نفس گیر شون پن و سوزان ساراندون و کارگردانی تیم رابینز و هارمونی های نصرت فاتح علی خان و مضمون جسورانه فیلم نامه، فیلم را به اثری ماندگار و اثری که بیننده خود را به تفکر وا می دارد، تبدیل می نماید. تیم رابینز در کنار نمایش جز به جز زشتی صحنه جنایت، نمایش درد و ضجه ای که خانواده مقتولین می کشند، به جنبه های انسانی متهم خود می پردازد و با نمایش همه جوانب این پدیده، سوالات اخلاقی را از تماشاچی خود می پرسد، سوالاتی که پاسخ دادن به آنها بیننده را آزار می دهد.

فیلم پسر الف نیز فیلمی کوچک اما بسیار جسورانه با موضوعی مشابه، در مورد جوان 24 ساله ای است که پس ار تحمل چندین سال زندان، به خاطر قتلی که در کودکی انجام داده است، به اجتماع باز می گردد. نام فیلم از یک اصطلاح حقوقی گرفته شده است و به متهم خردسالی اطلاق می شود که هویتش پنهان نگه داشته می شود.


پس از آزادی، همزمان با این که گذشته سیاه جک، به سراغش می آید، کارگردان نیز با فلاشبک هایی در جای جای فیلم، گذشته سیاه و در عین حال کودکی تلخ او را برای بیننده فاش می کند. فیلم گر چه در گذشته جک موشکافی نمی کند ولی با چند تصویر هر چند کوتاه، بیننده را مجاب می کند که او همچون یک کودک نرمال، بزرگ نشده است. جک که پسری تنها و دارای خانواده ای متلاشی شده است با فیلیپ، پسری که شدیدا از نظر عصبی نامتعادل است، دوست می شود. در صحنه از فیلم، فیلیپ با دیالوگ های تکان دهنده ای برای جک توضیح می دهد که چگونه توسط برادرش مورد تجاوز جنسی قرار می گیرد.

یکی از نکات مهم فیلم که شخصیت جک را به صورت عریان برای تماشاچی به معرض نمایش می گذارد، رابطه او با دوست دختر خود، میشل است. میشل همکارش در شرکت، او را فردی مهربان و خجالتی می داند و به او علاقه مند می شود. جک نیز که تا کنون هیچ گونه رابطه احساسی در طول زندگی خود تجربه نکرده است، خود را در بهشتی که در رویاهای خود بافته است، می یابد. او از یک طرف نباید گذشته خود را برای کسی فاش کند و از طرفی چون علاقه شدیدی به میشل پیدا کرده است، دوست دارد که سفره دل خود را برایش باز کند و تمام اسرار خود را با او در میان بگذارد. صحنه هایی که بین جک و میشل می گذرد و صحنه هایی که جک برای تری از دوست دختر خود می گوید، بسیار تاثیر گذار از کار در آمده است و جک را به صورت انسانی بی ریا، ساده و بی آلایش و تشنه محبت به تصویر می کشد.

کارگردان علاوه بر روایت زندگی جدید جک، مشاور بازپروری را نیز مورد کنکاش قرار می دهد. همسر تری او را ترک کرده است و پسرش نیز پس از مدتها نزد او باز می گردد. بازپروری جک و امثال جک، از دیدگاه تری به صورت یک سوژه کاری است و در حقیقت بازگشت جک به زندگی، یک موفقیت شغلی برای او قلمداد می شود. تری انسان خوش قلبی است، و فیلم در کنار نمایش این خوش قلبی، با مقایسه دقیقی نشان می دهد که تری چگونه از پسر خود غافل شده است و زندگی خود را وقف بازپروی پسران دیگر نموده است.


بازی گرم و بی آلایش آندرو گارفیلد و پیتر مولان اسکاتلندی، به فیلم نوعی زنده بودن بخشیده است، تماشاچی که این شخصیت ها را در فیلم می بیند آنها را به طور کامل درک می کند و با آنها رابطه برقرار می کند. در حقیقت بازیگران کاملا در شخصیت ها غرق شده اند و بدون هیچ ادا و افه ای، درون و برون آنها را به نمایش می گذارند. از لحاظ بصری نیز، فیلم بردار فیلم، در کنار زیبایی های حومه شهر، خیابان های تنگ و تاریک شهرهای صنعتی شمال انگلستان را به تصویر می کشد و در لحظاتی این حس برای تماشاچی القا می شود که جک از یک زندان کوچک به یک زندان بزرگتر، منتقل شده است.

فیلم پر از ظرایف گوناگون است و به جرات می توان گفت که برای هر صحنه فیلم، فکر شده است و هیچ صحنه ای از فیلم زاید نیست که نشان از وسواس کارگردان دارد. فیلم یک اثر پالایش دهنده و با ارزش راجع به واقعیات خشن بازپروری است که تنها سوسویی از رستگاری در آن دیده می شود.

8.5/10

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

ترانس امریکا (دانکن تاکر) - 2005

(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)

داستان فیلم از این قرار است که استنلی مرد (یا بری زن) قرار است عمل جراحی پایانی خود را چند روز بعد انجام دهد تا تبدیل به یک زن کامل شود. اما در این حین اطلاع می یابد که پسری دارد که حاصل تنها رابطه خود با زنی است که سالها پیش با او بوده است. پسر هم اکنون در نیویورک بازداشت شده و در زندان است. مشاور روانی بری او را مجاب می کند که مسایل مربوط به گذشته خود را حل و فصل کند و پسر خود را از این موضوع آگاه نماید. بری به نیویورک می رود و پسر خود به نام توبی را ملاقات می بیند، ولی هویت خود را پنهان کرده و خود را از جانب کلیسا معرفی می نماید. بری، توبی را راضی می کند که با او به لوس آنجلس بیاید. و از این جا سفر این دو شروع می شود ...

سال 2005 دو فیلم در مراسم اسکار مطرح شد که شخصیت های اصلی از نظر تمایلات جنسی، همجنس گرا بودند، یکی "کوهستان بروکبک" و دیگری "کاپوتی". اما در کنار این دو، فیلم کوچک و جمع و جوری نیز از سینمای مستقل آمریکا وجود داشت که نامزد اسکار در دو رشته هنر پیشه زن و موسیقی فیلم شد: فیلمی به نام "ترانس امریکا". شخصیت محوری این فیلم نیز از جهتی شبیه دو فیلم دیگر بود، با این تفاوت که شخصیت اصلی مردی است با گرایشات زنانه که می خواهد تبدیل به زن شود.

کارگردان فیلم دانکن تاکر است که به عنوان اولین تجربه فیلم بلند، اثری انسانی، تاثیرگذار، با صفا و همچنین بامزه ساخته است. دانکن تاکر پیش ار این، فیلم کوتاهی به نام "شاه کوهستان" را که اپیزودی از یک فیلم بلند با مضمون همجنس گرایی بود، ساخته بود که چندان فیلم موفقی نبود. پس از آن فیلم نامه "ترانس امریکا" را نوشت ولی با مشکل سرمایه روبرو بود. ولی چنان به فیلم نامه خود اعتماد داشت که خانه برادر و مادر خود را برای گرفتن وام گرو گذاشت تا بتواند بودجه فیلم را تامین کند. دانکن که قبلا هنرنمایی پرقدرت فلیسیتی هافمن را در برادوی در یکی از نمایش نامه های دیوید ممت به نام "کریپتوگرام" به یاد داشت، به سراغ او رفت. فلیسیتی هافمن فیلم نامه را خواند و حاضر به همکاری با تاکر شد.جالب است که تاکر از خانه مادر خود به عنوان لوکیشن فیلم و از ماشین برادر خود نیز در فیلم استفاده نمود. پس از اتمام، فیلم در جشنواره های مختلف فیلم جوایز متعددی گرفت. فلیسیتی هافمن موفق به دریافت جایزه گلدن گلوب شد و چنان که گفته شد فیلم در دو رشته نامزد دریافت جایزه اسکار گردید. گذشته از فیلم نامه خوب دانکن تاکر، موفقیت فیلم مرهون بازی زیبای فلیسیتی هافمن است که از لحاظ درونی و برونی، توانسته حق مطلب را ادا نماید. راه رفتن، صحبت کردن، چهره مردانه و زنانه، احساس ترس، تناقض، همه و همه تماشاچی فیلم را قانع می کند که او مردی است که می خواهد زن شود.

در تاریخ سینما نقش آفرینی های زیبایی از هنر پیشه هایی که در نقش فردی از جنس مخالف ظاهر شده اند، وجود دارد همانند نفش آفرینی جک لمون و تونی کرتیس در "بعضی ها داغشو دوست دارند" و یا رابین ویلیامز در فیلم "خانم داوبت فایر" و یا داستین هافمن در "توتسی" و یا کیت بلانشت در فیلم "من آنجا نسیتم. فلیسیتی هافمن در این جا کار سخت تری دارد، از یک طرف باید ته مانده های شخصیت یک مرد را ایفا کند و از طرف دیگر در نقش یک زن که تازه در دنیای مونث بودن وارد شده است، ظاهر شود.

فیلم به نوعی یک فیلم جاده ای است. جاده همیشه در بسیاری از فیلم های معروف بستری بوده است که شخصیت های فیلم در آن به یک نوع خود شناسی می رسند و در حقیقت تحول که تم اصلی داستان است، در مسیر جاده روی می دهد. فیلم "ترانس امریکا" از این حیث یک فیلم جاده ای است. در حقیقت در طول این سفر است که استنلی مرد باید تبدیل به بری زن شود و همچنین پدری که از فرزند خود سالیان دراز ناآگاه بوده، تبدیل به مادرشود. در حقیقت این سفر پیش زمینه ای درونی است برای یک تغییر برونی.
دانکن تاکر به خوبی توانسته است این جاده را با ایستگاههای لازم برای تحول شخصیتهای خود ترسیم کند. در طول جاده ایستگاههایی برای رجوع به گذشته هر دو شخصیت وجود دارد. هر دو شخصیت می فهمند که خانواده ای به معنای پناهگاه و پشتیبان نداشته اند، هر دو تنها می باشند، هر دو می خواهند در این دنیای دشوار، زنده بمانند و خوب زندگی کنند. دانکن شخصیت توبی را نیز به خوبی ترسیم می کند. پسری که مادرش خودکشی کرده، ناپدری اش از او سواستفاده جنسی کرده، و هم اکنون فردی ولگرد و معتاد به مواد است که خودفروشی می کند. از طرفی به حیوانات علاقه دارد، نوجوانی باهوش و دوست داشتنی است، دوست دارد زندگی خوبی داشته باشد و هر چه که بری به او می گوید گوش می کند.
مضمون فیلم شاید در دست فیلمسازان تجاری به فیلمی پر از لودگی و شوخی های مهوع تبدیل می شد، اما دانکن تاکر به راستی سعی کرده است که فیلم به این مقوله نزدیک نشود و در عین حال که بعضی اوقات لبخند را بر لبان تماشاچی فیلم می نشاند، سنگینی و وقار خود را حفظ کند. چنان که راجر ابرت می گوید : "فیلم راجع به سکس نیست بلکه راجع به ارزشهای خانواده است."

در پایان بد نیست قسمتی از گفته های دانکن تاکر را جع به فیلم را بخوانید : "این فیلمی راجع به گرایشات جنسی شخصیت ها نیست، فیلمی است درباره بزرگ شدن ، درباره خانواده، فیلمی است درباره آنچه که در همه ما مشترک است، دریاره پا به سن گذاشتن و ویران شدن دیوارهای اطراف قلبمان. من به این می اندیشیدم که خود را قبول نداشتن چگونه است و به سفری که همه ما باید در زندگی ادامه دهیم تا خویشتن خویش را بپذیریم."

8/10

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

کوسکوس - راز گندم (عبداللطیف کشیش) - 2007


سلیمان مهاجر 60 ساله از آفریقای شمالی، کارگر یک کارگاه کشتی سازی در یک شهر ساحلی در فرانسه است. او پس از سی و اندی سال کار، مدام از دستمزد ناچیز خود شکایت می کند و رئیس کارگاه نیز از پیشرفت کار راضی نیست. این کار سخت و دستمزد ناچیز، این حس را در او به وجود آورده است که زندگی اش را تلف کرده است و این حس در چهره سلیمان به خوبی پیداست. سلیمان از همسر خود جدا شده است و با معشوقه اش و دختر معشوقه اش زندگی می کند. اما با این حال دختران و پسران همسر قبلی خود را دوست دارد و با آنها رابطه گرمی دارد. حتی همسر قبلی او نیز، هنوز به یاد اوست و هر گاه کوسکوس می پزد و بچه ها و عروس و دامادهای خود را دعوت می کند، برای سلیمان نیز می فرستد. سلیمان این آرزو را دارد که یک رستوران در یک کشتی از کار افتاده در کنار ساحل دایر کند و در آن کوسکوس سرو نماید. حال خانواده همسر قبلی و معشوقه فعلی دست به دست هم می دهند که این آرزو به واقعیت بپیوندد، اما همه چیز به همین سادگی نیست و سختی ها و مشکلات پشت سر هم از راه می رسند …



عبداللطیف کشیش بازیگر، کارگردان و فیلمنامه نویس فرانسوی و زاده تونس است. پس از اینکه خانواده اش به فرانسه مهاجرت کردند، در شهر نیس فرانسه بزرگ شد. این تجربه مهاجرت در تمامی آثار او تاثیر به سزایی گذاشته است. کشیش اولین بار با فیلم "گناه ولتر"، شیر طلایی ونیز را به خاطر بهترین فیلم اول کسب نمود. او علاوه بر کارگردانی، نویسندگی فیلمنامه را نیز بر عهده داشت. فیلم بعدی او "بازی عشق و سرنوشت" جایزه بهترین فیلم را از جشنواره سزار کسب نمود وآخرین فیلم کشیش، "راز گندم" که بهترین اثر او تا کنون می باشد، موفق به کسب جایزه بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه از جشنواره سزار فرانسه، و جایزه هیات داوران جشنواره ونیز شد. همچنین بازیگر تازه کار فیلم حفصیه حرزی، جایزه بهترین بازیگر خوش آتیه جشنواره سزار از آن خود نمود. فیلم نه تنها به عنوان یکی از بهترین فیلم های سال سینمای فرانسه شناخته شد بلکه با استقبال منتقدان جهان معرفی شد و برخی آن را در حد شاهکار قلمداد نمودند.

عبداللطیف کشیش سبک منحصر به فردی دارد که در این بازه بهتر است صحبت های خود او در این باره بازگو نمود : "در حقیقت من به صورت بسیار کلاسیکی کار می کنم. از نظر تکنیکی، من خیلی کلاسیک هستم. وقتی تعداد زیادی هنر پیشه در فیلم هست این حس به وجود می آید که تعداد زیادی دوربین در کار می باشد. در واقع تنها یک یا دو دوربین وجود دارد ولی چون از هر کسی چند ثانیه فیلم می گیرم شما این حس را دارید. این روش وقت زیادی را می گیرد. شاید یک شات سه ثانیه ای سه، چهار، و حتی پانزده ساعت زمان می گیرد. ولی خوشبختانه زمانی که در پشت دوربین صرف می شود خودش را در فیلم نشان نمی دهد."

کشیش راجع به کار با بازیگران غیر حرفه ای می گوید : "بسیاری از بازیگران برای اولین بار در این فیلم بازی می کنند. این به معنی آن نیست که من دوست ندارم با بازیگران حرفه ای کار کنم. بر عکس من عاشق کار با بازیگران حرفه ای هستم ولی روش کار من نیازمند این است که بازیگران برای ماهها برای تمرین وقت داشته باشند تا آن انرژی و آن زندگی مطلوب را بیرون بیاورم. بازیگران حرفه ای قراردادهای دیگری نیز دارند و نمی توانند این زمان طولانی، وقت بگذارند."

کشیش درباره سبک بصری فیلم خود می گوید : "صحنه های طولانی از همان فیلم اول مورد علاقه من بود. این لذتی است که خیلی سخت است که توضیح دهم، یک اشتیاقی وصف ناپذیر است که روی یک چهره، یا یک دهان که می جود و می خندد، توقف و تمرکز کنم. می دانم که این روش همیشه برای تماشاگر راحت نیست اما حس کردم که اگر بتوانم او را به قلب فیلم وارد کنم، برای اوغیرقابل تحمل و آزاردهنده نیست. برعکس این یک بازی بین تماشاگرها و من خواهد شد، جایی که آنها ناخودآگاه شگفت زده می شود، وقتی که صحنه ای طولانی تمام می شود. هرگاه آنها حس می کنند که فیلم متوقف شده است، یک چیز جدید نمایش داده می شود و آنها را دوباره به تماشا وا می دارد."


کنت توران راجع به فیلم می گوید : "قدرت "راز گندم" این است که چگونه این قصه که به آرامی جلو می رود، ما را به درون این خانواده می کشاند. این امر تا حدی به خاطر زمان طولانی فیلم (حدود دو ساعت و نیم) است و تا حدی به خاطر سبک بصری فیلم است که شامل استفاده از کلوزآپ های متعدد می باشد. اما در نهایت این امر نتیجه استعداد سرراست ودر عین حال پیچیده فیلمساز کشیش است که ما در دنیایی که به وضوح می شناسد، فرو می برد. بیشتر از این که این خانواده را ببینیم، ما حس می کنیم که بخشی از آن هستیم و همین امر به صورت منحصر به فردی ما را جذب می کند."

ای او اسکات ضمن تقدیر از فیلم می نویسید: "عمق انسان گرایی آقای کشیش و بینش دقیق او در ابعاد سیاسی تجربیات روزمره معمولی، این فیلم را به آثار بزرگ دوران نئورئالیسم پیوند می دهد، ولو اینکه سبک آنارشیک او با رئالیست شک برانگیز موجود در آثار مایک لی سنخیت بیشتری دارد تا اساتید فیلمساز ایتالیایی. "راز گندم" از برخی لحاظ زاده فیلمی چون "روکو و برادرانش"، ملودرام داستانی باشکوه و طولانی سال 1960 است که درباره یک خانواده است که از جنوب ایتالیا برای کار در کارخانه های شمال مهاجرت می کنند."

راجر ابرت درباره فیلم و بازیگر جوان آن می گوید : "یک بازیگر 19 ساله به نام حفصیه حرزی با این فیلم قدم به دنیای سینما می گذارد. من این احساس را دارم که این مانند اولین فیلم ایزابل هوپر است، نه این که یک معرفی ساده یک بازیگر زن باشد، بلکه یک اعلام وجود است ، این منم و من واقعی هستم. او انرژی جاری در دل یک توصیف پر از زندگی است، توصیفی از یک خانواده بزرگ از نسل اولیه مهاجران در یک شهر ساحلی کوچک فرانسه، خانواده ای که عشق،حسادت، یاس و امید را می پروراند و خانواده ای سرشار از لحظات خوردن و حرف زدن… "راز گندم" هیچ گاه کند نمی شود، همواره جلو می رود، ممکن است طولانی به نظر برسد ولی خیلی زود تمام می شود. این فیلم از خود زندگی ساخته شده است. حفصیه حرزی چهار فیلم آماده دارد و دو فیلم در حال تولید. نامش را به یاد داشته باشید."

دیدن این فیلم برای من تجربه هیجان انگیز و فراموش ناشدنی بود، فضای فیلم منحصر به فرد است، سبک بصری فیلم زیبا و بازی ها چشمگیر و تاثیرگذار، و در پایان "راز گندم" سفری بود به درون یک خانواده مهاجر در فرانسه ...

10/10

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

همیشه دوستت داشته ام (فیلیپ کلودل) - 2008


(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)

داستان فیلم از آنجا شروع می شود که ژولیت پس از تحمل پانزده سال زندان نزد خواهر خود، لئا باز می گردد. پس از صحنه درخشان رویارویی ژولیت با لئا، شخصیت های داستان یکی پس از دیگری وارد داستان می شوند. لئا که استاد دانشگاه است، همراه همسر و دو دختر خوانده خود و پدربزرگ (پدر همسرش) زندگی می کند. پدربزرگ قادر به تکلم نیست و تمامی اوقات خود را در کتابخانه شخصی اش مشغول کتاب خواندن می باشد. مادر لئا و ژولیت نیز دچار بیماری روانی و در یک آسایشگاه روانی بستری است. همکاران لئا، افسر ناظر ژولیت پس از آزادی از زندان، همه و همه شخصیت هایی هستند که ژولیت با آنها در ارتباط است و فیلم حکایت رویارویی ژولیت و این شخصیت هاست…

فیلم "همیشه دوستت داشته ام" اولین ساخته فیلیپ کلودل، رمان نویس فرانسوی است. نام فیلم از شعری فرانسوی که برای کودکان سروده شده است، اقتباس شده است. فیلم موفق به دریافت جوایز گوناگون از جشنواره های معتبراروپا از جمله بافتا، برلین، سزار، انجمن منتقدان لندن، و نامزدی بهترین هنرپیشه زن و بهترین فیلم خارجی زبان در مراسم گلدن گلاب گردید. کلودل علاوه بر رمان نویسی چند فیلمنامه نیز نوشته است و اظهار می کند که مدتها این داستان را در ذهن خود ساخته و پرداخته، آنگاه که داستان در ذهن او به طور کامل شکل گرفته، با اعتماد به نفس تمام، سعی در به تصویر کشیدن تصویر ذهنی خود نموده است.

کلودل که استاد ادبیات می باشد به مدت یازده سال، زبان و ادبیات فرانسه را در زندان تدریس کرده است و به گفته او، این تجربه تاثیر عمیقی بر زندگی او گذاشته است. خود کلودل در این رابطه می گوید :" برای من مانند یک شوک بود، شوکی که برای شناخت چهره دیگری از انسانیت برایم لازم بود. هیچ چیز ساده نیست، هیچ چیز ابتدایی نیست، همه زندگی و همه انسانها پیچیده می باشند. غیر ممکن است که بتوان قضاوتی ابتدایی راجع به خوب و بد و یا درست و نادرست نمود. این تجربه به صورت کاملی مرا تغییر داد و دیگر آن فرد قبلی نبودم. بسیاری از رمانهای من از این تجربه الهام گرفته اند. آنها راجع به زندان نیستند ولی راجع به تراژدی وضعیت ما آدمها هستند و درباره عدم امکان شناخت عمیق ما آدمها از یکدیگر."

در میان فیلم های سال 2008، دو فیلم ارزشمند را می توان نام برد یکی از سینمای مستقل آمریکا به نام "ریچل ازدواج می کند" و دیگری از سینمای اروپا به نام "همیشه دوستت داشته ام". اولی ساخته کارگردان برجسته، جاناتان دمی و دیگری ساخته رمان نویس فرانسوی، فیلیپ کلودل. در اولی دختری با بازی آن هاتاوی از بازپروری آزاد می شود و به نزد خواهر خود باز می گردد و در دومی مادری با بازی درخشان کریستین اسکات توماس از زندان آزاد می شود و نزد خواهر خود باز می گردد. گر چه دو فیلم دارای مفاهیمی متفاوت و همچنین سبکی متفاوت می باشند اما هر دو به نحوی کنکاشی است درباره شخصیت دو زن که به نحوی از جامعه طرد شده و دوباره به جامعه باز می گردند. آن هاتاوی مسوول مرگ غیر عمد برادر کوچک خود به خاطر اعتیاد است و اسکات توماس مسوول گناهی هولناک تر و یا به عبارتی جنایتی هولناک تر، قتل پسر خود.

کریستین اسکات توماس این بار در نقشی متفاوت از فیلم های آمریکایی خود، در یک فیلم فرانسوی زبان ظاهر شده است که لایه های عمیق شخصیت خود را با قدرت تمام به بیننده خود منتقل می کند. کافی است که صحنه ابتدایی فیلم را ببینید، آنگاه که فیلم با کلوزآپی از چهره او شروع می شود، چهره ای بدون هیچ آرایش که گویا اندوه سنگینی را در خود نهفته دارد، سکوت او، سیگار کشیدن او، نگاه نافذ او و واکنش او در برابر خواهری که پانزده سال او را ندیده است، همه و همه بیننده را در ابتدای فیلم شوکه می کند و او را به بطن داستان و عمق شخصیت او وارد می کند. در کنار بازی زیبا و تاثیر گذار او، لهجه فرانسوی او نیز قابل ستایش است.
ژولیت در بشتر زمانها ساکت است و برخورد سردی با اطرافیان دارد. گویا پس از آزادی از زندان، در احساسات خود زندانی شده است و به کسی نیز اجازه ورود به دنیای احساسات خود را نمی دهد. لئا شخصیت گرمی دارد که با همه راحت ارتباط برقرار می کند و برخوردش با خواهرش نیز طوری است که بدون هیچ پیش داوری سعی دارد به او نزدیک شود. همسر لئا که از جنایت هولناک ژولیت آگاه است به نحوی برای دو دختر خوانده اش احساس خطر می کند که دختران را با او در خانه تنها نگذارد.

چیدمان شخصیت های داستان به نوعی الهام گرفته از نبوغ یک رمان نویس خلاق است. تمامی شخصیت ها در عین ظاهری ساده، دارای ابعاد پیچیده ای می باشند که کلودل به صورت هنرمندانه ای بیننده فیلم را با آنها همراه می کند .اگر ژولیت در یک زندان فیزیکی زندانی بوده است و هم اکنون در زندان احساسات خود، زندان های مجازی دیگری برای تمامی شخصیت های فیلم وجود دارد، پدربزرگ که تمام وقت در کتابهایش غرق است، دختر خوانده لئا که راز تولد خود را نمی داند، مادر لئا که در آسایشگاه روانی به نوعی زندانی است، افسر ناظر که از همسر خود طلاق گرفته و آرزویش دیدن یک رودخانه اسرار آمیز است، پزشک عراقی که از وطن خود مهاجرت کرده است. اما در این میان، میچل، همکار لئا، فردی تنها که از شلوغی پاریس به این شهر کوچک پناه برده است، در حقیقت روح فیلم است که گویا از همان ابتدا با نگاه اندوهبار و نافذ ژولیت، او را به صورت عمیقی درک می کند و ژولیت در میان همه این شخصیت ها تنها با اوست که سکوت خود را می شکند. در جایی میچل به ژولیت می گوید که مدت ده سال در زندان تدریس می کرده است و این تجربه، تاثیر عمیقی بر او گذاشته است. گویا میچل فیلم، همان کلودل در زندگی واقعی است، چرا که هر آنچه میچل بر زبان می راند، به نوعی برگرفته از عقاید کارگردان و درک او از انسانهای اطرافش است.

کارگردان به تدریج و با ریتمی آرام، زوایای درونی ژولیت و سایرشخصیتها و دیوارهای اطراف آنها را به بیننده نشان می دهد، و نشان می دهد که چگونه دیگران می توانند در شکستن این دیوارها نقش داشته باشند. فیلم گرچه از نظر تکنیکی فیلمی کوچک و جمع و جور است، اما از نظر مضمون فیلمی بسیار عمیق و تاثیر گذار است. کلودل اظهار داشته که دوست دارد تماشاچی، دوربین و کارگردانی و فرآیند فیلمسازی را فراموش کرده و تنها شخصیت ها را دنبال کند. حتی قبل از ساخت فیلم به کریستین اسکات توماس، هنرپیشه زیبای آمریکایی گفته است که می خواهد زیبایی او را در فیلم نابود کند و همین طور موهای الزا زیلبرستین در نقش لئا را کوتاه کرده و لباس های ساده ای را به تن او کرده است.

فیلم، فیلمی مبتنی بر شخصیت است و بازی خوب بازیگران سینمای فرانسه، که همگی با دیالوگ های روان و با لهجه شیرین فرانسوی، دنیای خود را برای بیننده ترسیم می کنند، تاثیر دو چندان بر انتقال مفاهیم فیلم دارد، مفاهیمی که همگی در گفته های فیلیپ کلودل در مورد تجربه تدریس در زندان، به طور مشخصی پیداست، هیچ چیز ساده نیست، هیچ چیز ابتدایی نیست، همه زندگی و همه انسانها پیچیده می باشند.

9/10

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

کولیا (یان سوراک) - 1996


داستان در پراگ، سال 1988 روی می دهد، زمانی که پرده آهنین (کمونیسم شوروی) در بلوک شرق در حال فروپاشی است و انقلاب مخملی در جمهوری چک در حال روی دادن می باشد، اما با این حال ماشین های نظامی روسیه در خیابانها در حرکتند و سربازان روسی در شهر پراکنده هستند. در این میان قهرمان داستان، لوکا، نوازنده ویولونی است که با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می کند. او به دلایل عقیدتی از شرکت در ارکستر سمفونی چک منع شده است و مجبور است برای گذران زندگی، در مراسم تدفین و سوزاندن مردگان در کلیسا ویولون بنوازد. لوکا فردی است تنها و مجرد که به توصیه پدرش که گفته است ازدواج با کار موسیقی منافات دارد، عمل کرده است و در آپارتمان خود تنها زندگی می کند. اما با این حال به زنها و دخترها علاقه دارد البته تنها برای یک شب. او نیز نسبت به روسها که کشورش را اشغال کرده اند حس تنفر دارد. در این گیر و دار مشکلات مالی، دوستش به او پیشنهاد می دهد که در ازای پول خوبی، با یک زن روسی که اقامت چک را نیاز دارد، ازدواج سوری کند. لوکا پیشنهاد را قبول می کند، اما پس از ازدواج، عروس خانم به آلمان غربی نزد دوست پسرش فرار می کند و لوکا را با یک پسر پنج ساله تنها می گذارد. حال او می ماند و یک پسر بچه، که نه حوصله اش را دارد و نه زبانش را می فهمد و مشکلات دیگر …

یان سوراک یکی از کارگردانان برجسته موج نوی سینمای چک است. کافی است نگاهی به کارنامه هنری او بیندازید تا ببینید که جشنواره معتبری وجود ندارد که او جایزه ای را در آن نصیب خود نکرده باشد. یان سوراک کار خود را با ساخت فیلمهای کوتاه و مستند شروع کرد و د رسال 1991 اولین فیلم بلند خود با نام "مدرسه ابتدایی" را ساخت. پدر یان، زدنیک سوارک، نویسندگی فیلمنامه را بر عهده داشت و در فیلم نیز نقش آفرینی کرد. فیلم به عنوان نماینده چک به مراسم اسکار معرفی شد و نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی را از آن خود نمود. در سال 1994 ، یان فیلم "آکومولاتور" را ساخت که پر هزینه ترین فیلم تاریخ سینمای چک بود و فیلم از نظر هنری و تجاری موفقیت خوبی را نصیبش کرد. یان سوراک، فیلم "کولیا" را در سال 1996 ساخت. نویسندگی فیلمنامه را دوباره پدرش بر عهده داشت و نقش اصلی فیلم را پدرش ایفا نمود. فیلم برای دومین بار اسکار بهترین فیلم خارجی را نصیب سینمای جمهوری چک نمود. فیلم علاوه بر اسکار بهترین فیلم خارجی، جایزه گلدن گلوب و جشنواره های معتبر بین المللی را ار آن خود نمود. فیلم در چهل کشور به نمایش عمومی درآمد که این گستردگی نمایش در تاریخ سینمای چک بی سابقه بود. فیلم علاوه بر جوایز گوناگون در جشنواره های مختلف، مشتمل بر 19 جایزه و 11 نامزدی، با موفقیت تجاری گسترده ای نیز روبرو شد.

جیمر براردینلی درباره فیلم می گوید : "یکی از دلایلی که کولیا را فیلمی راضی کننده می سازد این است که به صورت موثری تغییر ماهیت چتر سیاسی حاکم را با تحول در شخصیت لوکا پیوند می دهد. در واقع، این فیلم داستان یک شروع دوباره است. لوکا، که در زندگی خود تنها سرگرم و سرگردان موسیقی بوده است و هیچ گاه تامل نکرده است که داشتن خانواده چگونه ممکن است باشد، با این تجربه، نه تنها روح خود را جوان می سازد بلکه تولدی دوباره را تجربه می کند، و این تحول هماهنگ می شود با تولد کشوری نوین که از خاکسترهای دیکتاتوری سوسیالیست های سابق سر بر می آورد. کولیا، لوکا را به تجربه ها و احساساتی رهنمون می کند که او فکر نمی کرد که هیچگاه امکان پذیر باشد، و در سن 55 سالگی، او مفهوم جدیدی را در زندگی منزوی و تکراری خود، کشف می کند."

براردینلی در ادامه از سبک فیلم تقدیر می کند : "بدون شک، کولیا فیلمی است که به زیبایی ساخته و پرداخته شده است، و در بیشتر صحنه های فیلم، قابهای فیلم به صورت شاعرانه ای خودستایی می کند. همچنین فیلم از نقش آفرینی قدرتمندی نیز بهره می برد. زدنیک سوراک در نقش لوکا، شون کانری را نه تنها از نظر ظاهری، بلکه در شخصیت نقشی که ایفا می کند، به یاد می آورد. در کنار او، بازیگر خردسال فیلم، آندری شالیمون، که نقش آفرینی صمیمی و بی پیرایه اش، به ما این حس را القا می کند که انگار نه انگار او یک بازیگر بی تجربه است، به فیلم صفای دو چندان می دهد."

8.5/10

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

خوشبختی (تاد سولوندز) - 1998



(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)

فیلم داستان چند شخصیت بیمارگونه است که به نوعی داستان فیلم را پیش می برند. مرد متاهلی که روان شناس و به ظاهر انسان محترمی است اما عاشق سکس با بچه های کوچک (بچه باز) است. مرد مجردی که با تلفن زدن به زنان و صدای شنیدن آنان دست به خود ارضایی می زند. همچنین سه خواهر به نامهای تریش، جوی و هلن که یکی همسر خانه دار مرد روان شناس است که از انحراف جنسی همسر خود بی اطلاع است و در ظاهر زندگی کاملی دارد، همچنین پسری دارد که تمام فکر و ذکرش کوچکی آلتش است. خواهر دیگر معلمی تنها و مجرد است که در جستجوی یک رابطه عشقی است، اما همیشه شکست می خورد. خواهر دیگر نویسنده مجردی است که تمام فکر و ذهنش، خوابیدن با مردان خوش تیپ و خواهان یک زندگی ماجرا جویانه است. پدر و مادر این سه خواهر نیز جزو شخصیت های این فیلم هستند و پدر از زندگی با همسر خود (مادر) خسته شده است و خواهان ترک همسر برای رسیدن به تنهایی و آرامش است. زن چاق تنهایی نیز در فیلم وجود دارد که از رابطه جنسی نفرت دارد اما به دنبال برقراری رابطه با یکی از ساکنان آپارتمان است.

در میان انبوه ساخته های سینمای آمریکا، گاه فیلمهایی گمنام یافت می شوند که از بسیاری از آثاری که در بوق و کرنا می شوند با ارزش تر می باشند. آثاری که در آنها نه از ستارگان خوش چهره و خوش اندام و گاه بی استعداد سینمای آمریکا خبری است و نه از داستانهای نخ نما شده ای که بارها روایت شده اند. "خوشبختی" یکی از این آثار با ارزش سینمای آمریکاست. تادسولوندز كارگردان مستقل آمريكايي است كه از فرط مستقل بودن شايد يكي از ناشناخته ترين فيلمسازان آمريكا محسوب مي شود. سولوندز گویا از دنباله روان روشنفکران نیویورکی مانند وودی آلن است. سينمادوستان حرفه اي او را بيشتر با فيلم"خوشبختی" محصول ۱۹۹۸ مي شناسند كه در جدول نظرسنجي سال منتقدین، بالاتر از فيلمهايي همچون "زيبايي آمريكايي"، "نفوذي" و "ماتريكس" قرار گرفت. اين جدول كه يكي از معتبرترين نظرسنجي هاي منتقدان سينماي جهان است، حاوي نظرات منتقدين بيشتر مجلات معتبر سينمايي دنيا است. خوشبختی جایزه هیات داوران کن و فستیوال فیلم تورنتو را از آن خود کرد و بسیاری از منتقدان این فیلم را ستودند. از طرفی بعضی از دست اندر کاران سینما (برادران فارلی سازنده فیلم "چیزی در مورد مری هست") آنرا اثری بیمار خواندند و به دلیل بعضی از مفاهیم بی پرده فیلم (از جمله بچه بازی)، کمپانی یونیورسال از پخش فیلم سر باز زد و فیلم در آمریکا به صورت محدودی نمایش داده شد. از دیگر فیلمهای بحث انگیز این کارگردان مستعد می توان به "به خانه عروسکی خوش آمدید" اشاره کرد که نگاهی است بسیار واقع بينانه و خنده آور بر مشکلات و مسايل نوجوانان تازه به بلوغ رسيده. آخرین فیلم این کارگردان یا نام "زندگی در دوران جنگ" در جشنواره ونیز 2009 نامزد شیر طلایی شد و جایزه بهترین فیلمنامه را از آن خود کرد.

در دسته بندی رایج فیلمها این فیلم در ژانر کمدی، درام قرار گرفته است. جنبه کمدی این فیلم در بیشتر زمانها خنده آور نیست و بیشتر گزنده و تلخ است. شخصیت های فیلم در ظاهر ممکن است سوژه بسیاری از فیلم های کمدی باشند اما زمانی که با فیلم همراه می شویم، می بینیم که این شخصیت ها برای آفرینش لحظات خنده آور نیستند بلکه گویا توصیف بی پرده انسان های معمولی و گاه محترم جامعه هستند. تمام شخصیت های فیلم تنها هستند و فقط یک خانواده در فیلم وجود دارد که به دلیل پنهان کاری مرد، همجنان در ظاهر گرم و دوست داشتنی است و دو خواهر دیگر به آن غبطه می خورند. سولوندز همه این شخصیت ها را به صورت استادانه ای کنار هم چیده است و در موقعیت های گوناگون با هم روبرو می کند.موقعیت هایی که در ظاهر ممکن است خنده دار باشد اما خنده را بر لبان بیننده می خشکاند. فیلم چنان روایت می شود که بیننده با آدم هایی مواجه می شود که به صورت معمولی از آنان بیزار است اما در لحظاتی با آنان همذات پنداری می کند. شخصیت های این فیلم نه سیاه هستند و نه سفید. اکثر آدم های فیلم می توانند ما به ازای بیرونی زیادی داشته باشند و سعی کارگردان در این بوده است که درون این انسانها و خصوصی ترین لحظات زندگیشان را به بیننده نمایش دهد. به عنوان مثال صحنه تاثیر گذار فیلم جایی است که پدر پس از فاش شدن ماجرای تجاوز به دو همکلاسی پسرش با پسر خویش صحبت می کند و اشاره می کند که هیچ کنترلی بر روی خودش نداشته است.

اما چرا فیلم خوشبختی نام نهاده شده است؟ جیمز براردینلی منتقد معروف در پاسخ به این سوال می گوید : "پیام فیلم این است که خوشبختی یک افسانه است. چنین چیزی وجود ندارد. بعضی با قاطعیت این واقعیت را می پذیرند و با آن کنار می آیند. بعضی دیگر در این خیال به سر می برند که شاید رسیدن به خوشبختی امکان پذیر است اما وقتی که واقعیت سیلی محکمی به آنها می زند از خواب بیدار می شوند.در فیلم جوی دل شکسته و تریش دارای خانواده و همسر و فرزند، و هلن دارای شرایط خوب مالی به یک اندازه خوشبخت هستند ، البته اگر بتوان آنها را خوشبخت نامید." همچنین راجر ابرت در توصیف فیلم می گوید : "آیا این فیلم توصیف اندوه انسان های نا امید است؟ پس چرا ما را گاه می خنداند؟ آیا فیلم یک کمدی طنز گونه است؟ پس چرا شخصیت های تنهای فیلم گاه قابل ترحم و همذات پنداری می گردند؟ آیا درباره هرزگی است؟ پس چرا ما را به شک وا می دارد که این آدم های هرزه نیز در جستجوی آنچه که ما در حال یافتن آن هستیم ، می باشند و تنها دیدگاه اخلاقی معمول را ندارند. در فیلمی که در ورطه نا امیدی انسان سیر می کند، این واقعیت وحشتناک وجود دارد که این شخصیت ها موجودات عجیب و غریب و استثنایی نیستند بلکه بخشی از جریان اصلی انسانیت می باشند."

9.5/10

سیزده (جلا بابلوانی) - 2005



(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)


فیلم داستان سباستین جوان مهاجر گرجی ساکن فرانسه است که کارش تعمیر پشت بام است. طی اتفاقاتی دعوت نامه و کارتی با شماره 13 را جهت شرکت در یک انچمن زیر زمینی در پاریس به دست می آورد. جوان در آرزوی دستیابی به پول و خوشبختی مصمم به حضور در این انچمن می شود اما غافل از این که این آرزو سرابی بیش نیست و این انجمن، انجمنی هولناک است و جوان بازیگر یک بازی وحشتناک...

جلا بابلوانی، کارگردانی گرجی و متولد تفلیس است. او فرزند کارگردانی گرجی به نام تیمور بابلوانی است و در 17 سالکی به اصرار پدر برای تحصیل به فرانسه رفت. فیلم های صامت و سیاه و سفیدی که بابلوانی در تفلیس به همراه پدر می دید، قدرت تصویر و تدوین را برای بیان یک داستان در سینما به او آموخت. بابلوانی فیلم "سیزده" را به عنوان اولین فیلم بلند خود در سن 26 سالگی در سال 2005 ساخت. فیلم با همکاری فرانسه ساخته شد و در جشنواره های معتیر سینمایی از جمله ونیز، سزار و ساندنس خوش درخشید و با استقبال منتقدان و تماشاگران روبرو شد و برخی منتقدان او را با پولانسکی مقایسه نمودند. همچنین حقوق بازسازی فیلم در آمریکا گویا توسط براد پیت خریده شده است و فیلم با حضور ستارگان هالیوود چون میکی رورک، جیسون استتهام، ری لیوتا و ری وینستون در حال تولید است. کارگردانی بازسازی هالیوودی نیز بر عهده خود بابلوانی است. امید است که بازسازی آن همچون نسخه اصلی فیلمی درخشان از کار درآبد.

خشونت در تاریخ سینما مقوله ای بوده است که توسط سینما گران متعدد استفاده و بهتر است بگوییم سو استفاده شده است. معدود سینماگرانی وجود داشته اند که از خلق خشونت نه برای تهییج احساسات سطحی تماشاگران بلکه به صورت هنرمندانه و بر پایه یک اندیشه بهره برده اند. هر بیننده اندیشمندی خشونت موجود در آثار سام پکینپا یا دیوید کراننبرگ را با خشونت موجود در فیلمهای "اره" هم ارز نمی داند. فیلم "سیزده"، فیلمی بسیار خشن و هراسناک است. هراس موجود در فیلم حاصل حضور موجودات ترسناک و خونخوار و یا صحنه های خونریزی و قطعه قطعه شدن انسانها نیست. هراس موجود در فیلم هراسی درونی است که روج مخاطب را می آزارد، هراسی حاصل از مشاهده پلشتی انسان مدرن و جامعه ای که خشونت در آن به ابزاری برای بازی و قمار تبدیل شده است.

مضمون حضور جوان در یک انجمن زیرزمینی، محور داستان "چشمان کاملا بسته" آخرین اثر کوبریک فقید نیز است. اگر در آن فیلم شخصیت تام کروز توسط دوست پیانیست خود به یک مهمانی اروتیک اشرافی دعوت می شود، در فیلم "سیزده"، جوان به یک مهمانی خشونت آمیز و هولناک. اگر کوبریک رنگ و نور های روشن را برای توصیف سرگشتگی دنیای مدرن خود به کار برده است، بابلوانی در این فیلم، با حذف رنگ و استفاده خیره کننده از سایه روشن های سیاه و سفید، خشونت دنیای مدرن خود را ترسیم می کند. هر دو فیلم وجهه ای از این دنیای مدرن و به ظاهر متمدن را نمایش می دهند. بابلوانی با انتخاب عدد سیزده ناخودآگاه به مخاطب خود می گوید که سباستین جوان، برنده این بازی مرگبار نیست و اگر برنده بازی نیز شود، نامبارکی سیزده، گریبان او را خواهد گرفت و در بازی سرنوشت بازنده خواهد بود. مگر ممکن است این فضاهای هراسناک و تصاویر سیاه و زشت فیلم قصد روایت خوشبختی سباستین را داشته باشد؟ مگر دنیای خشن و بی رحم و مبتنی بر پول، به این جوان ساده، اجازه رسیدن به خوشبختی را می دهد؟ بابلوانی در همان لحظات ابتدایی به مخاطب خود می گوید که داستانی که دنبال می کنی داستان زجرآور و سیاهی است.

بابلوانی گویا فیلم های پولانسکی و هیچکاک و فینچر را با دقت دیده و از آنها تاثیر گرفته است. فیلم تلفیقی از تعلیق های هیچکاکی، میزان سن های بسته و هراس آور موجود در فیلم های آپارتمانی پولانسکی و خشونت سیاه و اندیشمندانه موجود در فیلمهای فینچر است و در جای جای فیلم می توان این مولفه ها را دید. شاید اولین فیلمی که پس از تماشای "سیزده" در ذهن هر مخاطبی نقش می بندد هیچ کدام از آثار این کارگردانان نیست بلکه "شکارچی گوزن" ساخته ارزشمند مایکل چیمینو است! بازیگر نقش سباستین، جورج بابلوانی برادر کارگردان است و چهره معصومانه و بچگانه او در میان چهره های زمخت مهمانان انجمن همانند اشعه نوری در تاریکی است. در یک کلام باید گفت که فیلم، واقعا یک فیلم مستقل زیباست که مدتها در ذهن می ماند.

8.5/10

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

سونات توکیو (کیوشی کوروساوا) - 2008

در ابتدای فیلم ریوهی ساساکی، کارمند یک شرکت تجهیزات پزشکی، کار خود را از دست می دهد. ریوهی تصمیم می گیرد که این موضوع را از خانواده خود پنهان کند. او هر روز صبح به روال همیشگی از خانه خارج می شود و وقت خود را در پارک و کتابخانه می گذراند، ظهرها همراه تعدادی دیگر از بیکاران، غذای اهدایی در پارک را می خورد و با آنها درد و دل می کند و بعد از ظهر به خانه بر می گردد. در این میان اوضاع اعضای خانواده نیز آن چنان تعریفی ندارد و اخلاق متکبرانه پدر و آسیبی که بیکاری و پنهان کردن آن، بر او وارد می کند، لحظه به لحظه شرایط این خانواده را دشوارتر می کند و روابط بین اعضای خانواده را شکننده تر. اما موضوع بیکاری پدر خواه ناخواه پنهان نمی ماند و دیر یا زود موضوع بر همه روشن می شود …

کیوشو کوروساوا، کارگردان ژاپنی که هیچ رابطه ای با کوروساوای معروف ندارد، بیشتر به خاطر فیلم هایی که در ژانر وحشت ساخته است، مشهور می باشد، طوری که او را "پدرخوانده وحشت ژاپنی" لقب داده اند. کوروساوا کار خود را با ساخت فیلم های پورنوی ژاپنی معروف به "فیلم های صورتی" (Pink Eiga) آغاز کرد. این فیلم ها معمولا توسط استودیوهای مستقل و با هزینه کمی ساخته می شد و در دهه هفتاد، بازار سینمای ژاپن را در تسخیر خود در آورده بود. کوروساوا پس از آن به ساخت فیلم های کم هزینه و پر از خشونت روی آورد و سپس با ساخت فیلم "درمان" در سال 1997 شهرت بین المللی کسب نمود. او با ساخت فیلم هایی در ژانر وحشت که عمدتا بدون خونریزی و بیشتر روانکاوانه بودند، برای خود سبک یگانه ای اختیار نمود و فیلم هایش در جشنواره های مختلف از جمله جشنواره کن به نمایش در آمدند. از فیلم های مطرح او می توان به "چشم عنکبوت"، "کاریزما"، "آینده درخشان" و "عقوبت" نام برد. کوروساوا در آخرین اثر خود "سونات توکیو" از تم همیشگی فاصله گرفته، به یک مضمون بسیار متفاوت یعنی خانواده روی آورده است. گر چه این فیلم نیز به نوعی اثری روانکاوانه درباره وحشت و خشونتی درونی است که یک خانواده ژاپنی را تهدید می کند.

بحران اقتصادی در جهان، اثرات خود را در دنیای سینما نیز گذاشته است و سینما گران مختلف به زوایای گوناگون این بحران در آثار خود پرداخته اند. یکی از تبعات ناگوار این بحران اقتصادی، بیکاری است که این بحران را به درون خانواده به عنوان کوچکترین واحد اجتماعی می برد. کوروساوا در "سونات توکیو" به صورت دقیق و روانکاوانه به اثرات بیکاری، بر یک خانواده ژاپنی می پردازد. پیش از اشاره به این فیلم، بد نیست به اثر درخشان کنستانتین کوستاگاوراس به نام "تبر" نیز اشاره کرد که طنزی است بسیار گزنده و تلخ درباره مردی که کارش را به عنوان مهندس شیمی، از دست می دهد و تصمیم می گیرد که برای استخدام در یک شرکت معتبر سایر رقبای خود را به قتل برساند.

خانواده ای که در فیلم به تصویر کشیده می شود، گویا خانواده ای نبوده است که قبلا در کمال سعادت و آرامش زندگی می کرده است، اما معضل بیکاری، مشکلات و عقده های فروخفته این خانواده را آشکار می کند. مرد خانواده پس از بیکار شدن، این موضوع را از خانواده خود پنهان می کند، خانواده نیز نمی داند که او بیرون خانه چه کار می کند و حتی زمانی که همسرش او را در پارک مشغول خوردن غذای اهدایی می بیند و از بیکاری او باخبر می شود، تصمیم می گیرد که موضوع را پنهان نگه دارد. اعضای این خانواده همدیگر را درک نمی کنند، آنان گویا فقط در زیر یک سقف با هم هستند و سر سفره غذا بدون هیچ صحبت و حرفی مثل غریبه ها با هم رفتار می کنند، حتی زمانی که تصمیم می گیرند حرف دل خود را بزنند، کار به پرخاشگری می کشد و شکاف بین آنها عمیق تر می شود. پدر که فردی مستبد است با بچه های خود اختلاف سلیقه دارد، پسر کوچک خانواده به رغم مخالفت پدر تصمیم می گیرد که به کلاس آموزش موسیقی برود و پول ناهار مدرسه خود را خرج یاد گرفتن موسیقی می کند، پسر بزرگ خانواده که یک فروشنده خیابانی است، به ندرت در خانه دیده می شود، او نیز به رغم مخالفت پدر تصمیم می گیرد که به ارتش آمریکا بپیوندد. تنها مادر فداکار خانواده است که سعی می کند که این خانواده در شرف از هم پاشیدن را، سرپا نگه دارد. او صبح تا شب مشغول پخت و پز و کارهای خانه است و شبها دعوای پدر و پسرها را حل و فصل می کند.

کوروساوا علاوه بر کنکاش در این خانواده ژاپنی و روابط سرد آنها، دوربین خود را به درون توکیو نیز می برد. بامدادان از بین کوچه پس کوچه های توکیو، مرد و زنهای ژاپنی از خانه های خود بیرون می آیند و مثل مور و ملخ به محل کار خود می روند. بعضی از آنان همچون ساساکی، بیکار شدن خود را از خانواده پنهان نموده اند. گویا بیشتر افرادی که در پارک و کتابخانه، ساساکی را همراهی می کنند، سرنوشتی همچون او دارند. دوست بیکار ساساکی، تلفن همراه خود را طوری تنظیم کرده است که روزانه چند بار به صدا درآید و او با هر بار با صدای زنگ، وانمود می کند که یک تلفن کاری است و شروع به صحبت های کاری می کند.

یکی ار نقاط قوت فیلم، عدم کلیشه ای بودن قصه داستان است. شاید در ابتدای فیلم، ملودرامی خانوادگی در ذهن بیننده شکل گیرد که سرانجامی خوش و یا پایانی غم انگیز دارد. اما کوروساوا به خوبی قصه خود را تعریف می کند و بیننده را در موقعیتی قرار می دهد که داستان فیلم در بعضی جاها برایش غیر قابل پیش بینی است، او بی صبرانه می خواهد بداند که در صحنه بعدی چه می شود و در پایان چه بر سر این خانواده می آید. کوروساوا با پرهیز از سیاه نمایی صرف و یا دلخوش کردن واهی، قصه خود را به پیش می برد، و در نهایت فیلم خود را با پایانی باز که حکایت از امید دارد، تمام می کند. صحنه پایانی فیلم بسیار زیبا و تاثیرگذار و عصاره فیلم است. در این میان بازی های خوب فیلم، کیوکو کویزومی، هنر پیشه معروف ژاپنی، در نقش مادر با آن چشمان نافذ و مهربان و ترویوکی کاگاوا در نقش پدری مغرور و خسته و شرمگین از بیکاری، به فیلم ارزشی دو چندان داده است.

بعضی فیلم را با فیلم معروف "داستان توکیو" اثر یاسوجیرو اوزو مقایسه می کنند. خود کوروساوا چنین مقایسه ای را درست نمی داند و می گوید : "فیلم من نیز داستان یک خانواده است، ولی من نمی خواستم درام را تنها درون خانواده نمایش دهم، بلکه می خواستم توکیو و ژاپنی که این خانواده را احاطه کرده است و حتی دنیای خارج از آن را نیز بیان نمایم و نشان دهم که چگونه اینها همه به هم مربوط هستند."

8.5/10

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

حرام زاده ها (امات اسکالانته) - 2008

خسوس و فاستو دو کارگر روزمزد در لوس آنجلس می باشند. آنها هر روز در مکانی مشخص منتظر می شوند تا یک نفر بیاید و آنها را برای کار استخدام نماید و در پایان روز پولی به آنها بدهد. اما امروز گویا روز متفاوتی برای آنهاست. خسوس در کیف کار خود یک شاتگان همراه دارد و گویا آنان برای انجام یک کار اجیر شده اند. خسوس و فاستو پس از انجام کار روزانه، شبانگاهان به خانه یک زن می روند و از اینجا رویدادهای هولناکی شکل می گیرد …

امات اسکالانته، کارگردان فیلم، متولد اسپانیاست ولی بیشتر زندگی خود را در مکزیک سپری کرده است و هم اکنون در لوس آنجلس زندگی می کند. این تنوع، به نوعی در کار حرفه ای او نیز اثر گذاشته است و در آثار خود به نوعی از سینمای آمریکای اروپا، آمریکای لاتین و هالیوود الهام گرفته است. اسکالانته کار خود را با ساخت فیلم کوتاه شروع کرد و فیلم کوتاه او "آمارادوس" در جشنواره برلین مورد تحسین قرار گرفت. اولین فیلم بلند این کارگردان به نام "سانگره" جایزه جشنواره کن در بخش نوعی نگاه را از آن خود کرد. اسکالانته "حرام زاده ها" را به عنوان دومین فیلم بلند خود، با حضور بازیگران غیر حرفه ای و درباره یک روز از زندگی دو مهاجر غیرقانونی مکزیکی، ساخت. این فیلم نیز در بخش نوعی نگاه جشنواره کن به نمایش در آمد.

فیلم در دو نیمه روایت می شود. در نیمه اول که بیشتر به صورت مستند روایت می گردد، مهاجران غیرقانونی مکزیکی را به تصویر می کشد که هر روز در جایی که پاتوق آنهاست جمع می شوند. آنها هر روز به امید این که کسی آنها را استخدام کند، در پاتوق خود انتظار می کشند و چشم به ماشین هایی که از آنجا عبور می کنند، می دوزند و هر گاه ماشینی توقف می کند به سوی او سرازیر می شوند و گاه تا مدتها منتظر می مانند و برای گذران زمان به دیالوگ های روزمره و مسخره روی می آورند. در ازای کار سختی که انجام می دهند، پول ناچیزی می گیرند و پس از پایان روز نوشیدنی ای در پارک می نوشند و روز از نو و روزی از نو.

فیلم در این نیمه ریتم کندی دارد و دوربین به صورت ایستا و با تامل عامدانه ای، این روزمرگی را به تصویر می کشد و این حس پوچی و بیهودگی و عدم امید به فردا را به خوبی به تصویر می کشد. تصویری که از لوس آنجلس ارائه می شود، سنخیتی با آنچه که از این شهردر فیلم های هالیوودی در ذهن داریم، ندارد. با وجود ریتم کند فیلم، فیلم از نظر بصری بسیار زیباست و قابهای تصویر بسیار چشم نواز است وسبک بصری سینمای اروپا و به ویژه آثار برونو دومون (کارگردان فیلم انسانیت) را در ذهن متبلور می کند.

در نیمه دوم فضای آرام فیلم شکسته می شود و چهره غیر قابل انتظاری از خسوس و فاستو، آن کارگران ساده و زحمت کش، نمایش داده می شود. آنان شبانگاه، مخفیانه به خانه زن تنهایی می روند و دست به اعمال زشت و هولناکی می زنند و آن حس ترحمی که در بیننده نسبت به آنها شکل گرفته بود به تدریج تبدیل به تنفر می شود. البته با عین حال بیننده این را نیز در می یابد که رفتار و اعمال آنها، شبیه به مجرمان و قاتلان حرفه ای نیست و کارهایی که انجام می دهند، ناشیانه و مسخره است.

فیلم در این نیمه در فضاهای داخلی فیلم برداری شده است وفضای فیلم شاید به نوعی الهام گرفته از"بازیهای مسخره" ساخته میشائیل هانکه باشد.البته با این تفاوت که خسوس و فاستو، همانند دو جوان فیلم هانکه، انسان های شرور و سادیست نیستند، بلکه آنان کارگران ساده ای هستند که به تدریج از انسانیت خود تهی می شوند. فیلم در این نیمه چند صحنه بسیار هولناک و مشمئز کننده دارد که مطمئنا بیننده را تحت تاثیر قرار می دهد. حتی برخی خشونت این صحنه های فیلم را با خشونت آزاردهنده فیلم "بازگشت ناپذیر" ساخته گاسپار نوئه مقایسه می کنند.

امات اسکالانته راجع به فیلم خود می گوید : "این فیلم در مورد بدترین تراژدی است که بر یک انسان یا یک کشور می تواند روی دهد، و آن دانسته و خود خواسته تبدیل به یک قاتل شدن است. فکر نمی کنم کشتن در کمال خونسردی در سرشت یک انسان باشد. من مطئنم که روی آوردن به چنین عمل شنیعی چون قتل، باید نتیجه نابودی سرشت انسانی باشد. من تاکید می کنم که تفاوتی بین کشتن در کمال خونسردی و کشتن به خاطر دفاع از خود و یا انتقام وجود دارد که دفاع و انتقام انگیزه اصلی شخصیت های فیلم نیستند."

7.5/10

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خانه (اورسولا مِیِه) - 2008




مارته به همراه همسرش میچل و سه فرزندش در خانه ای که در کنار یک بزرگراه نیمه کاره ساخته شده است، زندگی می کند. این خانواده با این که دور از اجتماع و د ریک مکان تقریبا خالی از سکنه زندگی می کنند، اما زندگی شادی دارند و لحظات خوشی را با همدیگر سپری می کنند. اوضاع خوب و خوش است تا اینکه خبر می رسد که بزرگراه کنار خانه، که سالها به صورت نیمه کاره رها شده است، قرار است که دایر شود. بزرگراه به زودی احداث می شود و مشکلات خانواده از اینجا شروع می شود. صدای ماشین ها، آلودگی، ترافیک زندگی را برای آنها مختل می کند. خانواده در ابتدا سعی می کند که به زندگی قبلی خود ادامه دهد اما گویا با شرایط به وجود آمده، غیر ممکن است ...

اورسولا میه کارگردان سوئیسی فرانسوی است که کار خود را با ساختن فیلم های مستند و کوتاه برای تلویزیون ARTE شروع کرد و پس از کسب تجربه و نیز موفقیت هایی در برخی جشنواره های اروپایی، اولین فیلم بلند خود را با حضور دو هنرپیشه معروف اروپایی اولیویر گورمه و ایزابل هوپر ساخت. فیلم "خانه" در جشنواره های اروپایی مورد تحسین قرار گرفت و جایزه بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه را از جشنواره سوئیس از آن خود کرد.

این فیلم به عنوان اولین فیلم یک کارگردان، یک اثر بلند پروازانه و قابل تقدیر است و داستان و پرداخت یگانه ای دارد. اورسولا میه راجع به ایده ساخت فیلم می گوید : "یک روز خانه ای را در مرکز فرانسه نزدیک یک بزرگراه دیدم که اعضای خانواده در بیرون خانه مشغول غذا خوردن بودند. با خود فکر کردم که چگونه ممکن است این طور زندگی کرد و همزمان زندگی شادی داشت." خود فیلم نیز در یک لوکیشن واقعی که گویا در بلغارستان واقع است، فیلمبرداری شده است.

فیلم علاوه بر داستان جذابی که روایت می کند، شخصیت های جالبی را نیز به تصویر می کشد. مارته زنی میان سال است که از خانه و خانواده خود بسیار خشنود است، تنها رابطه او با جهان خارج یک رادیو است که همواره به آن گوش می دهد. میچل پدرخانواده، هر کاری برای خوشحالی بچه ها و همسرش می کند، دختر بزرگ خانواده، عبوس و کم حرف است که صبح پس از بیدار شدن بیکینی می پوشد و همراه یک ضبط صوت و چند بسته سیگار روی یک صندلی کنار بزرگراه می نشیند و دوش آفتاب می گیرد. دختر کوچک خانواده، آرام و درون گرا و درسخوان است که هیچ سنخیتی با خواهر بزرگ خود ندارد و پسر کوچک خانواده نیز بسیار پر انرژی و شیطان است که بیشتر اوقات خود را به دوچرخه سواری در بزرگراه می پردازد.

فیلم در ابتدا با این فضای دلنشین و این شخصیت های با مزه شروع می شود اما پس از احداث بزرگراه این فضای آرام به تدریج شکسته می شود. خانواده داستان سعی می کنند که این تغییر شرایط را نادیده بگیرند و وانمود کنند که هنوز هم می توان آن شادی و خوشبختی قبل از احداث بزرگراه را حفظ نمود. آنها در حقیقت نمی خواهند در مقابل تغییر شرایط پیرامون خود تغییر کنند و بیشتر از همه مارته، مادر خانواده، که گویا تجربه بدی از آوارگی و خانه به دوشی داشته است، در مقابل تغییر مقاومت می کند. اما این مقاومت و عدم تغییر در مقابل شرایط جدید اعضای این خانواده را به کارهایی وادار می کند که در ابتدا مضحک و مسخره است اما در نهایت دیوانه وار و رعب آور. تماشاچی فیلم در ابتدا با یک درام خانوادگی روبرو می شود، به تدریج با یک طنز و کمدی سیاه و در نهایت با یک درام روانی. اورسولا میه به خوبی ژانرهای مختلف را درهم آمیخته است و همزمان با تغییر فضای فیلم، واکنش ها و آشفتگی ها و روابط میان اعضای خانواده را به خوبی ترسیم می کند و در این میان بازی خوب بازیگران فیلم به خصوص ایزابل هوپر را نباید نادیده گرفت.

اورسولا میه کارگردان مورد علاقه خود را هیچکاک می داند و در این باره می گوید : "من دیوانه هیچکاک هستم. وقتی که فیلمنامه "خانه" را می نوشتم فیلم پرندگان را همیشه در ذهن داشتم. اولین ماشین در فیلم مانند اولین پرنده در فیلم هیچکاک است، در ابتدا چیز عجیبی به نظر نمیرسد اما به زودی در می یابید که شما در محاصره هستید و آن گاه بسیار ترسناک می شود."
همچنین درباره پیام فیلم خود می گوید : "در حقیقت فیلم آینه ای است از جهان، جهانی خشن، سلطه جو و آلوده که به خانه های مردمی که فکر می کنند می توانند تنها و به دور از اجتماع زندگی کنند، وارد می شود. در حقیقت فیلمی است راجع به سوئیس."

8/10

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

سرباز کوچک (آنت اولسن) - 2008



لوته دختری است که از جنگ عراق (یا افغانستان) به دانمارک بازگشته است. لوته هیچ کس به جز پدرش را ندارد. گر چه او پدر خوبی برای او نبوده است و دخترش را پس از مرگ مادرش، پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ کرده اند، اما با این حال او به نزد پدرش می رود و از او تقاضای پول می کند. پدر لوته در کار حمل و نقل است و علاوه بر آن تعدادی دختر نیجریه ای را که در دانمارک تن فروشی می کنند، زیر دست خود دارد. لیلی یکی از این دختران است که علاوه بر تن فروشی، دوست دختر پدر لوته نیز است. لوته رانندگی و مراقبت از لیلی را به عنوان کار پیشنهادی پدرش قبول می کند. روند اصلی داستان که حکایت رابطه لوته، پدرش ولیلی است، شکل می گیرد ...

بیشتر سینما دوستان، سینمای دانمارک را با نام لارس فون تریر و آثار شاخص او چون شکستن امواج، رقصنده در تاریکی و داگویل می شناسند. فون تریر همراه تعدادی از فیلمسازان دانمارکی نوعی زیبایی شناسی را در سینما مطرح کردند که به دگما معروف شد. در این نوع نگرش، محدودیت های زیادی در نورپردازی، فیلمبرداری، دکور و افکت اعمال می شود تا فیلم از حالت زرق و برق دار و تصنعی خارج شود و به جوهره حقیقت نزدیکتر گردد. با ظهور این نگرش و تاسیس کمپانی زنتروپا در اسکاندیناوی، چهره های شاخص جدیدی در عرصه سینما ظهور کردند که در جشنواره های مختلف جوایز متعددی را از آن خود می نمودند. خانم آنت اولسن نیز یکی از این فیلم سازان بود که سی و چهارمین فیلم دگما را با نام "در دستان تو" ساخت و در جشنواره برلین مورد تحسین قرار گرفت. فیلم به رابطه یک کشیش زن و یک زندانی زن که بچه اش را به قتل رسانده است، می پردازد. آنت اولسن را یکی از سینماگران برجسته زن در سینمای نوین دانمارک می دانند. اکثر آثار او قصه ای زنانه دارند و درباره زنان می باشند. آنت اولسن همانند سایر فیلمسازان دگما، گرچه در آثار بعدی خود محدودیت های دگما را به صورت دقیق رعایت نکردند، اما این نگرش به نوعی در آثار آنها اثر گذاشت و نوعی صداقت، سادگی و تاثیرگذاری را در آثار آنها الهام بخشید که در سایر آثار سینمایی به چشم نمی خورد.

فیلم "سرباز کوچک" فیلمی است در مورد دو زن که هر کدام مشکلات و درگیری های خاص خود را در جامعه امروزی دانمارک دارند. یکی لوته، دختری است که از جنگ عراق (یا افغانستان) برگشته است و دیگری لیلی دختر سیاه پوستی که از نیجریه به دانمارک آمده است و تن فروشی می کند. این فیلم نیز نامزد خرس طلایی جشنواره برلین شد و جایزه بهترین فیلم معنوی را در این جشنواره از آن خود کرد.

لوته زنی است که چهره و اندامی مردانه دارد، همیشه ساکت است ولی وقتی که عصبانی می شود قادر به کنترل خود نیست و رفتار خشنی از خود نشان می دهد، گویا هیچ حس عاطفی و جنسی ندارد، با هیچ کس نمی تواند رابطه برقرار کند. فیلم گر چه اشاره ای به آنچه که در جنگ بر لوته گذشته است، نمی کند، اما چهره و رفتار و گفتار لوته حکایت از زخم های عمیق و کابوس های دردناکی دارد که بر روح و جسم او اثر گذاشته است، طوری که نمی تواند به اجتماع عادی بازگردد. پدر لوته گر چه انسان خوبی نیست، اما لوته را در ظاهر دوست دارد و در برخورد با او شوخ و خندان است. او حتی با دختران نیجریه ای رفتار خوبی دارد.

در مقابل لیلی، دختری است که گویا به راحتی با کاری که می کند کنار آمده است. مشتریان خود را به خاطر پولی که به او می دهند، دوست دارد. حتی برای یک مشتری خود که به نوعی روانی جنسی است، داروی بیهوشی مصرف می کند تا به عنوان یک دختر مرده، در اختیار فانتزی های جنسی او باشد. لیلی پدر لوته را به عنوان رئیس خود می داند و به حرف های او گوش می دهد و او را به خاطر کار و سرپناهی که برای او فراهم نموده است، دوست دارد.

لوته و لیلی در ابتدا رابطه چندان خوبی ندارند، لوته، لیلی را به چشم یک زن هرزه می بیند و لیلی نیز لوته را به عنوان یک خدمتکار و راننده. اما به تدریج این دو به یکدیگر نزدیک می شوند، سفره دل خود را برای یکدیگر می گشایند و چون هر دو زن هستند و قادر به درک متقابل یکدیگر، عواطف و احساسات سرکوب شده خود را برای یکدیگر بازگو می کنند تا جایی که در بعضی صحنه های فیلم، احساسات زنانه آنها به صورت غیرقابل کنترلی فوران می کند که حاصل آن چند صحنه تکان دهنده فیلم می باشد. همچنین بیننده می فهمد که لیلی پدر لوته را به عنوان رئیس قبول می کند و تن فروشی می نماید همان طور که لوته در جبهه جنگ افسران را به عنوان رئیس خود می دانسته و انسانها را به قتل می رسانده است.

بازی دو هنر پیشه زن فیلم، ترین دیرهلم، هنر پیشه معروف دانمارک، در نقش لوته و لورنا براون، هنرپیشه انگلیسی، در نقش لیلی و همچنین فیلمنامه خانم کیم فوپز آکسون و همچنین کارگردانی خوب خانم آلسون، این امکان را فراهم نموده است که "سرباز کوچک" فیلمی ساده، صادق و تاثیرگذار درباره زنانی باشد که به حاشیه اجتماع رانده شده اند. آنت اولسن به همراه فیلمنامه نویس خود، کیم فوپز آکسون که در تمامی آثار خود با او همکاری داشته است، برای نوشتن فیلمنامه تحقیقی را روی سربازان برگشته از جنگ و زنانی که در دانمارک به تن فروشی مشغولند، انجام داده اند و حاصل کار، اثری شده است که واقعیاتی انکار ناپذیر از جامعه دانمارک را نمایش می دهد، چنان که خود آنها گفته اند : "زندگی واقعی، کنکاش در زندگی واقعی، قصه هایی بهتر از آنچه که ما در ذهن خود می سازیم، را بازگو می کنند."

8.5/10

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

الدورادو (بولی لانرز) - 2008


یوان که فروشنده اتومبیل های قدیمی است، یک روز هنگام بازگشت به خانه، متوجه می شود که خانه اش مورد سرقت قرار گرفته است. یوان، مرد جوانی به نام الی را در خانه پیدا می کند. اما به جای این که به پلیس زنگ بزند تصمیم می گیرد که به او کمک کند. الی برای رفتن به نزد خانواده اش نیازمند پول است و یوان که گویا الی به نوعی او را تحت تاثیر قرار داده است، تصمیم می گیرد که با اتومبیل خود او را به نزد خانواده اش بازگرداند. سفر این دو آغاز می شود...

فیلم محصول کشور بلژیک و ساخته بولی لانرز است. بولی لانرز که خود یک نقاش تجربی است، کار خود را در تلویزیون بلژیک شروع کرد تا این که با نقش آفرینی در یک سریال کمدی معروف شد و پس از آن در فیلم های مختلف فرانسوی و بلژیکی نقش های مکمل را ایفا کرد. لانرز پس از ساخت دو فیلم کوتاه و کسب موفقیت های گوناگون در جشنوار های مختلف اروپایی، در سال 2005 اولین فیلم بلند خود به نام "آلترانوا" را ساخت که در جشنواره برلین مورد تحسین قرار گرفت. فیلم "الدورادو" به عنوان دومین فیلم بلند او، در سال 2008 در جشنواره کن به نمایش درآمد و مورد تحسین تماشاگران و منتقدان قرار گرفت و جوایز گوناگونی را در سطح اروپا از آن خود کرد و همچنین به عنوان نماینده بلژیک به رقابت اسکارمعرفی شد.

امروزه هر گاه از سینمای بلژیک سخن به میان می آید ناخودآگاه نام برادران داردن به ذهن می آید. فیلم های این دو برادربیشتر به مشکلات اجتماعی بلژیک و انسان های زخم خورده اجتماع می پردازد و ناگفته نماند که این مضامین تلخ را با گویشی لطیف و فرم روایی زیبا و همچنین به دور از سیاه نمایی صرف و مرثیه سرایی به تصویر می کشند. فیلم "الدورادو" نیز حکایت انسانهایی است که از اجتماع به حاشیه رانده شده اند. اما مانند آثار برادران داردن فیلم از مرثیه سرایی پرهیز می کند و حتی مضمون تلخ فیلم را با طنزی گرچه سیاه، شیرین تر می کند.

فیلم "الدورادو" فیلمی جاده ای است. اصولا الدورادو در اساطیر شهری است در دنیای جدید و پر از طلا و جواهرات که جویندگان طلا برای یافتن طلا به آن شهر سفر می کردند. تم اصلی فیلم های جاده ای، تحول شخصیت های فیلم در طول سفر و در نهایت رستگاری است. در این فیلم نیز دو انسان تنها با همدیگر دوست می شوند و سفری را در مناطق روستایی بلژیک آغاز می نمایند. در ابتدای فیلم دلیل علاقه یوان به الی، دزد خانه اش، معلوم نیست اما به تدریح که بیننده با شخصیت این دو و گذشته آنها آشنا می شود، راز این دلبستگی یوان به الی مشخص می شود. این دو گر چه به نوعی به یکدیگر علاقه مند هستند، اما در ظاهر این علاقه را پنهان می کنند و مدام به همدیگر متلک می گویند و عقاید همدگیررا نفی می کنند. در حقیقت نوع رابطه این دو، نوعی طنز را چاشنی فیلم کرده است که این سفر را برای تماشاچی دلچسب تر می کند.

فیلم نه تنها کنکاشی است در شخصیت این دو، بلکه سفری است به درون بلژیک. فیلم به زیبایی چشم انداز های خوش آب و رنگی از طبیعت بلژیک، درختها، دشتها، دریاچه ها، راههای سرسبز را به نمایش می گذارد. در جاهایی دوربین در یک لانگ شات اتومبیل یوان و الی را در دل طبیعت به صورت چشم نوازی به تصویر می کشد. علاوه بر زیبایی مناظر در طول سفر، شخصیت های بین راه نیز بسیار با مزه و جالب هستند. در جایی مردی را می بینند که لخت و مادر زاد به این طرف و آن طرف می رود و خود را آلن دلون می خواند. فیلم گر چه تماشاچی را به یاد فیلم های جاده ای سینمای آمریکا می اندازد، اما مناظر و شخصیت های در طول سفرخاص سینمای اروپا می باشند.

علاوه بر یازی خوب بازیگران فیلم، از جمله خود بولی لانرز در نقش یوان، موسیقی فیلم نیز بسیار زیباست و در صحنه هایی که قهرمانان فیلم در دل جاده می روند به نوعی هارمونی های انیو موریکونه را تداعی می کند.

8/10

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

پرنسس مونونوکه (هایائو میازاکی) - 1997



در ابتدای فیلم گراز غول پیکری به دهکده حمله می کند. شاهزاده آشیتاکا با شهامت تمام این گراز غول پیکر را از پا در می آورد، اما در نبرد با این هیولا بازویش زخمی می شود. به گفته بانوی دانای دهکده، این زخم، زخمی طلسم شده و کشنده است و آشیتاکا باید برای درمان این زخم به سرزمین غرب سفر کند. آشیتاکا در سفر به این سرزمین با حوادث و شخصیت های گوناگونی روبرو می شود. در یک سو بانو ابوشی به همراه تعدادی زن و مرد در شهر آهن سکونت گزیده اند و سعی در نابودی جنگل دارند. در سوی دیگر پرنسس مونونوکه، دختری که توسط گرگها بزرگ شده است، به همراه سایر حیوانات جنگل، کینه عمیقی از انسانها و به خصوص بانو ابوشی دارند. در این میان آشیتاکا قصد دارد راه چاره ای برای این نبرد میان جنگل و انسان بیابد ...

فیلم ساخته انیماتور مشهور ژاپنی، هایائو میازاکی است. میازاکی را به عنوان والت دیزنی ژاپن می شناسند. کارنامه او پر است از انیمشن های زیبا و عمیق که جوایز گوناگونی را در ژاپن و در سطح جهان به دست آورده است. او در سال 1997 با ساخت "پرنسس مونونوکه" بزرگترین جایزه سینمای ژاپن را از آن خود کرد و در سال 2003 با فیلم "شهر ارواح" موفق به کسب اسکار بهترین انیمیشن شد. همچنین این دو اثر در میان 250 فیلم برگزیده سایت رسمی فیلم IMDB نیز می باشد. میازاکی صاحب یک سبک منحصر به فرد در آثار خود می باشد، آثار او علاوه بر زیبایی دارای عمق نیز می باشد، شخصیت های فیلم های او چه زشت و چه زیبا دوست داشتنی و قابل همذات پنداری هستند، محیط زیست و جدال انسان و طبیعت در بیشتر فیلم های او به چشم می خورد، در دنیایی که ترسیم می کند تکنولوژی های پیچیده وجود ندارد چنانچه اصولا در تولید انیمیشن تا حد امکان از کامپیوتر استفاده نمی کند.

فیلم "پرنسس مونونوکه" نسبت به سایر انیمیشن ها برتری های محسوسی دارد. تصویری که برای شخصیت های گوناگون فیلم در نظر گرفته شده است برگرفته از یک تخیل خلاقانه می باشد. شخصیت های فیلم را می توان به صورت انسانها، حیوانات، غولها و ارواح جنگل تقسیم بندی نمود. حیوانات این انیمیشن بر خلاف سایر انیمیشن ها شخصیتی انسان گونه ندارند، آنها حرف نمی زنند و در لحظات تاثیر گذاری که معدودی از آنها حرف می زنند، به گونه ای صحبت می کنند که دهان آنها مانند انسان تکان نمی خورد. هیولاها و ارواح جنگل نیز به صورتی به تصویر کشیده شده اند که مخاطب آنها را به راحتی به صورت موجوداتی افسانه ای می پذیرد و در تخیلات خود به راحتی جای می دهد.

نکته بارز دیگر فیلم شخصیت پردازی فیلم می باشد. اصولا در بیشتر انیمیشن ها شخصیت ها یک بعدی می باشند. در یک سو، خوب داستان است و در سوی دیگر بد داستان و در نهایت در جدال میان خیر و شر، قهرمان خوب داستان بر اهریمن بد پیروز می شود. اما در این انیمیشن، شخصیت های داستان سیاه و سفید نیستند. هیچ کدام از حیوانات، انسانها، غولها و ارواح جنگل را نمی توان در جبهه خیر و شر تقسیم بندی نمود. هر کدام از شخصیت ها در کنار اعمال نفرت انگیزی که انجام می دهند، دارای صفات خوبی نیز می باشند و همذات پنداری تماشاچی فیلم را بر می انگیزند. حتی غولهای به ظاهر وحشتناک نیز که به انسانها حمله می کنند، دلایل قانع کننده ای برای این اعمال خشونت بار خود دارند، چنان که بانو ابوشی نیز برای نابودی جنگل دلایل خاص خود را دارد.

خود میازاکی راجع به این اثر خود می گوید : "در میان نفرت و کشتار، چیزهایی زیبا نیز هستند که ارزش زندگی کردن دارند. ما نفرت را ترسیم می کنیم ولی این برای آن است که نشان دهیم چیزهای مهم تری نیز وجود دارند. ما نفرین را ترسیم کردیم تا لذت آزادی را نشان دهیم. آنچه ما ترسیم می کنیم، پسری (آشیتاکا) است که دختری (پرنسس مونونوکه) را درک می کند و روندی که دختر، قلبش را را به روی پسر باز می نماید. در پایان، دختر به پسر می گوید، "من دوستت دارم آشیتاکا، ولی نمی توانم انسانها را ببخشم." پسر نیز لبخند به لب می گوید، "بسیار خوب، با من زندگی کن." "

8.5/10


۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

تایم کرایمز- جرایم زمانی (ناچو ویگالوندو) - 2007


هکتور همراه همسر خود به خانه جدیدش نقل مکان می کند. در یک بعد از ظهر، هکتور که با دوربین اطراف خانه را دید می زند، دختری هراسان را در بین درختان می بیند. هکتور کنجکاوانه به سمت دختر در جنگل می رود و دختر برهنه ای را می بیند که به سنگی تکیه داده است و گویا مشکلی برایش پیش آمده است. از اینجا شرایط برای هکتور بسیار پیچیده می شود، سر و کله مردی که باندی صورتی صورتش را پوشانده است، پیدا می شود و هکتور نیز به درون یک ماشین زمان هدایت می شود. هکتور سعی دارد شرایط پیچیده ای را که برایش در گذشته رقم خورده است، تغییر دهد اما گویا گذشته به سادگی قابل تغییر نیست ...

سفر در زمان، سوژه جالبی برای فیلم های علمی تخیلی در سینما می باشد که هواداران پر و پا قرص خود را دارد. حال این سفر، گاه به گذشته رخ می دهد و گاه به آینده. بیشتر این گونه آثار در ژانر علمی تخیلی می باشند، از این رو معمولا جزو آثار پر خرج سینما می باشند و جلوه های ویژه در این آثار نمود بارزی دارد.نقطه ضعف این گونه آثار، فیلمنامه ضعیف آنها می باشد و سازندگان این آثار سعی می کنند که این نقطه ضعف را در لابلای جلوه های ویژه پنهان نمایند. از نمونه های برجسته این گونه آثار، می توان به سری "بازگشت به آینده" ساخته رابرت زمکیس اشاره نمود.

فیلم "جرایم زمانی" نیز فیلمی است درباره سفر در زمان. اما بر خلاف آثار مشابه، فیلمی است جمع و جور، بدون هیچ گونه جلوه های ویژه چشمگیر و با تعداد شخصیت های معدود که به تعداد انگشتان یک دست می باشد. فیلم ساخته کارگردان تازه کار اسپانیایی ناچو ویگالوندو است که مورد تحسین جشنواره های مختلف قرار گرفت. ویگالوندو در سال 2003 با ساخت فیلم کوتاه "7:35 صبح" نامزد بهترین فیلم کوتاه در مراسم اسکار شد. او پس از ساخت چند فیلم کوتاه دیگر، در سال 2007 با ساخت فیلم "جرایم زمانی"، استعداد خود را در ساخت فیلم بلند نیز به اثبات رساند و نوید ظهور فیلمسازی صاحب ذوق را داد. فیلم در جشنواره ساندنس مورد توجه سینماگران آمریکایی قرار گرفت، طوری که قرار شد فیلم در آمریکا یازسازی شود و گویا دیوید کراننبرگ فیلمساز مشهور، برای بازسازی این فیلم انتخاب شده است. طبیعتا این ایده بکر در دست کارگردانی چون کراننبرگ، به یک بازسازی آبرومند منجر می شود.

در مورد فیلم باید گفت که نقطه قوت آن، فیلمنامه هوشمندانه آن است که با استفاده از شخصیت های معدود و لوکیشن های ساده، داستانی به شدت سرگرم کننده و در عین حال پیچیده را روایت می کند، طوری که ذهن و فکر بیننده را به شدت به چالش می کشد تا اتفاقات فیلم را برای خود سر هم کند. کاگردان با مهارت توانسه است ژانر علمی تخیلی را با ژانر ترسناک، تریلر و کمدی سیاه ترکیب کند و آمیزه ای از دلهره، سرگرمی، خشونت و برهنگی را در یک فیلم با سوژه سفر در زمان به خوبی به تصویر بکشد.

نکته ای که در هنگام تماشای این فیلم باید در نظر داشت، دقت در جزئیاتی است که نمایش داده می شود، چون همین جزئیات در فیلم نقش اساسی در سفر چند باره قهرمان فیلم به گذشته دارد. در پایان فیلم شاید این پرسش ذهن تماشاچی فیلم را قلقلک می دهد که اگر واقعا سفر به گذشته امکان پذیر بود انسانها چه می کردند؟ و آیا چیزی به نام سرنوشت معنایی داشت؟

8/10

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

لئونرا - لانه شیر (پابلو تراپرو) - 2008


دقایق ابتدایی فیلم خولیا به پلیس زنگ می زند و قتلی را در آپارتمانش گزارش می دهد. پلیس پس از مراجعه، با بدن زخمی رامیرو، دوست پسر خولیا و جسد مارتا، دوست رامیرو که هر سه در یک آپارتمان زندگی می کردند، روبرو می شود. رامیرو، خولیا را قاتل معرفی می کند و خولیا که باردار است، روانه زندان، بند زنان بچه دار و باردار می شود. خولیا که خود را بی گناه می داند، از یک طرف باید برای رفع اتهام وارد شده تلاش کند و از طرفی باید با مشکلات زندان کنار آید و برای بجه ای که در راه است، فکری نماید. رامیرو نیز باید بین زندگی خودش و زندگی خولیا و بچه یکی را انتخاب کند...

شاید زندان را بتوان جزو مکان هایی دانست که بیشتر افراد در طول زندگی خود آن را به صورت واقعی ندیده اند و تصویری که از آن در ذهن دارند به مدد سینما، ساخته و پرداخته شده است. در حقیقت زندان در سینما جایی بوده است که داستان های تاثیر گذار و شاهکارهایی از تاریخ سینما در آن روایت شده است. داستان هایی که سرشار از درد و زجر است چون "سریع السیر نیمه شب" ساخته آلن پارکر و داستان هایی درباره امید چون "رستگاری شاوشنگ" ساخته درخشان فرانک دارابانت. شاید نکته مشترک اکثر این فیلم ها ترسیم کردن دنیایی است که تنها مردان شخصیت های آن را می سازند.

لئونرا نیز فیلمی است درباره زندان، این بار یک زن به همراه نوزادش، شخصیت اصلی آن است. فیلم ساخته کارگردان آرژانتینی، پابلو تراپرو است. فیلم در جشنواره های مختلف مورد تحسین قرار گرفت و یکی از نامزدان نخل طلایی جشنواره کن در سال 2008 نیز بود و فیلم معرفی شده از آرژانتین برای رقابت اسکار 2009 نیز می باشد.

فیلم لئونرا داستان پر پیچ و خمی ندارد و در حقیقت روایت زندگی یک زن باردار در زندان است. خولیا فردی است که زندگی سختی داشته است و فردی است تنها و منزوی. مادرش در فرانسه زندگی می کند و رابطه خوبی با دوست پسرش ندارد. او موجودی خالی از احساس شده است چنان که در اولین شب زندان، چیزی که او را بیشتر آزار می دهد بچه در راهش است و از این رو مشت بر شکمش می کوبد تا از آن رهایی یابد. فیلم از یک سو روایت ایستادگی خولیا در برابر مصائب زندان است و از سویی دیگر روایت مادر شدن او. خولیا گویا با مادر شدن، بخشی از احساسات زنانه خود را باز می یابد و او را تبدیل به زنی می کند که عاشقانه بچه اش را دوست دارد. در حقیقت نام فیلم "لانه شیر"، اشاره به شیری دارد که بچه اش را سرسختانه دوست دارد.

پابلو تراپرو که نوشتن فیلمنامه را نیز به عهده داشته است، سعی کرده است که فیلمی واقع گرا بسازد و از قهرمان پروری و تحریک احساسات تماشاگران پرهیز کند. او حتی فیلم را در زندان واقعی ساخته و اکثر هنرپیشه های فیلم، زندانی واقعی هستند. نکته دیگری که کارگردان به خوبی از پس آن بر آمده است تکیه بر جزئیات است که فضای زندان را برای تماشاچی فیلم به صورت دقیق ترسیم کند، مکان های مختلف زندان زنان، زنان باردار زندان، بچه های زندانیان، صدای گریه نوزاد در دل شب که از پنجره زندان به گوش می رسد، صحنه گشتن کهنه های بچه به هنگام انتقال زندانی، مادری که تجربه ای از بچه داری ندارد و ...
کارگردان همچنین به خوبی توانسته است نسخه زنانه ای را از آنچه که در زندان مردان می گذرد، بازآفرینی کند، دوستی های زنانه، شورش در زندان، تلاش برای فرار از زندان و ...

دوربین در بیشتر صحنه ها با نمای نزدیک چهره خولیا را در قاب دارد و چشمان خسته خولیا و چهره افسرده اش و عشقی را که به فرزندش دارد، به زیبایی به تصویر می کشد. در پایان باید به یازی مارتینا گاسمن ایفاگر نقش خولیا اشلره کرد که با قدرت و جسارت تمام این شخصیت را برای بیننده به صورت باورپذیری ترسیم می کند.

8.5/10

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

گاردن استیت (زک براف) - 2004


اندرو فردی خجالتی، ساکت و افسرده است، او علاوه بر بازیگری در تلویزیون در یک رستوران ویتنامی کار می کند، در آپارتمانش فقط یک تخت و یک بالش و یک روانداز سفید و یک قفسه پر از انواع داروها وجود دارد. یک روز صبح، پدرش به او زنگ می زند و خبر فوت مادرش را به او می دهد. اندرو پس از نه سال به نیوجرسی بازمی گردد. او در نیوجرسی با دوستان دوران بچگی خود یکی پس از دیگری ملاقات می کند و با دختری به نام سم آشنا می شود. اندرو به ناگاه تصمیم می گیرد علی رغم اصرار پدرش که روانکاو است، مصرف دارو را کنار بگذارد. در حقیقت فیلم، داستان اقامت چند روزه اندرو در نیوجرسی است که طی آن از لاکی که در آن فرو رفته است بیرون می آید و با کمک سم و دوستانش، طعم جدیدی از زندگی را در نیوجرسی احساس می کند.

فیلم ساخنه زک براف که به عنوان اولین کار حرفه ای خود، اثری قابل تامل را در سینمای مستقل آمریکا ساخته است که مورد استقبال تماشاگران و منتقدان و جشنواره های مختلف قرار گرفت. براف علاوه بر کارگردانی، نوشتن فیلمنامه و ایفای نقش اصلی را نیز بر عهده داشته است. او فیلمنامه را بر اساس تجربیات زندگی شخصی خود در نیوجرسی نوشته است و نام فیلم در حقیقت اشاره به نیوجرسی دارد.

داستان فیلم بازگشت به خانه و مواجهه با گذشته است. اندرو که بیست و اندی سال دارد، زندگی ای خالی از احساسات واقعی داشته است، زندگی ای که تنها به مدد داروهای ضد افسردگی سپری کرده است. او حتی در مراسم تدفین مادرش نیز نمی تواند گریه کند. اندرو در نیوجرسی به ناگاه تصمیم می گیرد که دنیای بدون دارو را تجربه کند و در این تجربه با سم و دوست قبر کن خود مارک و زادگاه اسرار آمیزش، نیوجرسی همراه می شود. در این میان سم، بیشترین تاثیر را بر اندرو دارد. سم دختری است دارای عادت های عجیب، آهنگ های باحالی گوش می دهد، کلاه با مزه ای به سر می کند و اتاق در هم برهم و شلوغی دارد، عادت دارد دروغ بگوید، اما دارای روحی لطیف و احساساتی عمیق است. و به راستی ناتالی پورتمن چه خوب این نقش را بازی می کند با آن چهره زیبا و معصومانه اش و لبخند شیرینش.

فیلم در ژانر کمدی، درام است و براف به خوبی توانسته است این دو ژانر را با هم ترکیب کند و حسی شیرین و تاثیرگذار را به تماشاچی منتقل کند. استفاده از تراک های موسیقی در لابلای فیلم، اسلوموشن کردن تصاویر، فیلمیرداری خیره کننده از مناظر و مکانهای نیوجرسی، یازی روان و با احساس بازیگران و دیالوگ های بکر و خلاقانه، انتقال این حس را دو چندان می کند.

راجر ابرت فیلم را با "فارغ التحصیل" ساخته مایک نیکولز و با بازی درخشان داستین هافمن در نقش بنجامین مقایسه می کند و می گوید : "بنجامین و اندرو هر دو در مقابل فرصت هایی که آنها را ترغیب می کند منفعل، آشفته و مضحک می باشند. اما فارغ التحصیل انتقادی است از دنیایی که بنجامین خود را در آن می بابد ولی گاردن استیت انتقاد دنیا از اندرو است. همه اطرافیان اندرو، او را وادار می کنند که از خواب برخیزد و قهوه را بو کند."

7.5/10

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

در میان غریبه ها (ادورادو پونتی) - 2002


داستان فیلم شامل سه اپیزود از زندگی سه زن در سنین مختلف است که در برابر یک بحران روحی قرار می گیرند و به ناگاه تصمیم هایی در زندگی می گیرند که مسیر زندگی آنها را به نوعی تغییر می دهد. الیویا با همسر خود که معلول است زندگی می کند، اوآنچه را خواب می بیند، نقاشی می کند. کاترین یک نوازده ویولن که دختر و همسر خود را ترک کرده است و در جستجوی پدر خود که پس از بیست و اندی سالا از زندان آزاد شده است، می گردد. ناتالیا یک عکاس خبرنگار که اثر جدید او روی جلد مجله تایم چاپ شده است و برای او موفقیتی بزرگ محسوب می شود. این اثر، تصویر کودکی است در روستایی در آنگولا که مورد حمله قرار گرفته است. ناتالی همراه پدر خود که مشوق سرسخت او در حرفه عکاسی است، زندگی می کند. فیلم، حکایت سه راز از گذشته دور و نزدیک این سه زن است که آنها را به نوعی در بحرانی روحی قرار می دهد و آنها تلاش می کنند که برای رهایی از این شرایط خردکننده، تصمیم برگی در زندگی بگیرند و به رستگاری برسند ...

فیلم ساخته ادورادو پونتی، پسر کارلو پونتی و سوفیا لورن است. کارلو پونتی یکی از تهیه کنندگان بزرگ سینمای ایتالیا که آثار غول های سینمای جهان چون ژان لوک گدار، آنتونیونی، شابرول، فلینی و دسیکا را تهیه کرده است. او که سوفیا لورن را از نوجوانی کشف کرده بود، با او ازدواج کرد و او را به اوج شهرت رساند. حال ادورادو پونتی برای ایفای نقش الیویا از مادر خود استفاده نموده است و سوفیا لورن یکی از بازی های چشمگیر خود را در اوج پیری ایفا نموده است. پونتی برای ایفای نقش سه شخصیت اصلی زن خود، علاوه بر سوفیا لورن از بازیگران مطرح جهان همچون دبورا آنگر کار در نقش کاترین و میرا سوروینو در نقش ناتالیا استفاده نموده است. در حقیقت یکی از نقاط قوت فیلم که حتی ضعف های آن را به نوعی پوشانده است، بازی خوب یازیگران فیلم است که اکثرا از بازیگران مطرح اروپا و آمریکا چون ژرار دپاردیو، پیت پوستلسویت، ملکولم مک داول (هنرپیشه فیلم پرتقال کوکی) می باشند. پونتی به خوبی توانسته است این بازیگران را کنار هم گرد آورد وهر کدام را در نقش متناسب استفاده کرده و بازی خوبی از آنها بگیرد. از طرفی می توان به موسیقی زیبای فیلم ساخته زبیگنف پرایزنر، سازنده موسیقی فیلم های کیشلفسکی، اشاره کرد.

فیلم، داستان پر پیچ و خمی ندارد و در حقیقت فیلم شخصیت است. ساختار فیلم به صورت سه اپیزود است که به صورت موازی روایت می شود. اپیزودها ارتباط چندانی با هم ندارند، تنها موقعیتی که سه زن فیلم در آن گرفتار آمده اند، به هم شباهت دارد. البته گویا این سه شخصیت در یک منطقه فیزیکی زندگی می کنند و دوربین گهگاه، از تعقیب یکی از زنها دست برداشته و بدون هیچ کات، زن دیگر فیلم را که در دید دوربین قرار می گیرد، دنبال می کند.

با اینکه کارگردان مرد است، اما فیلم، فیلمی زنانه است. گر چه مردان فیلم، شخصیت های یک بعدی و منفی ای که زنان را در تنگنا قرار داده اند، نیستند، اما در دنیای مردانه خود قادر به درک شرایط و احساسات آنها نمی باشند. شوهر اولیویا، داشتن رویا را مسخره می داند، پدر کاترین او را نیز همانند مادرش، کله شق می داند و پدر ناتالیا از خردسالی به جای اسباب بازی به او دوربین عکاسی هدیه داده است و تنها به موقعیت حرفه ای او می اندیشد. اما به ناگاه زنان فیلم، با رجوع به گذشته، خود را در شرایطی که به هیچ عنوان مطلوب آنها نبوده است، گرفتار می یابند و تصمیم به تغییر شرایط می گیرند و تلاش می کنند که تصمیمات بزرگی در زندگی خود بگیرند...

7/10

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

هدف ها (پیتر باگدانویچ) - 1968



داستان فیلم حول دو شخصیت است، یکی به نام بایرون اورلاک، هنر پیشه سالخورده فیلم های ترسناک که تصمیم گرفته است هنرپیشگی را کنار بگذارد و دیگری جوانی به نام بابی تامپسون، عاشق تفنگ و تیراندازی، که همراه همسر و خانواده اش زندگی می کند و تبدیل به یک قاتل سریالی می شود. فیلم داستان این دو شخصیت را به صورت موازی به پیش می برد، دریک سو اورلاک سعی می کند خود را از ایفای نقش در فیلم های ترسناک خلاص کند و در سوی دیگر بابی، که تبدیل به یک موجود ترسناک در اجتماع واقعی می شود. در نهایت سرنوشت این دو شخصیت طی ماجراهایی با هم پیوند می خورد و ...

سینما دوستان، پیتر باگدانویچ را با فیلم "آخرین پرده نمایش" در سینما می شناسند، فیلمی جزو شاهکارهای سینما، که هر بار تماشای آن لذتی مضاعف دارد. باگدانویچ را می توان جزو فیلمسازانی دانست که راجر کورمن، استاد ساخت فیلم های رده بی (B Movies)، به دنیای سینما معرفی کرد. کورمن پس از کشف استعداد باگدانویچ، به او پیشنهاد کرد که می تواند هر فیلمی که می خواهد بسازد به شرط این که دو محدودیت را قبول کند، یکی این که صحنه های پایانی فیلم "وحشت" (ساخته خود کورمن) را در فیلم به کار گیرد و دیگری بوریس کارلوف، هنرپیشه معروف نقش فرانکنشتاین را تنها به مدت دو روز استفاده کند. باگدانویچ با قبول این شروط و همچنین بودجه محدود، فیلم "هدف ها" را با فیلم نامه ای که با همکاری ساموئل فولر و همسرش پولی پلات نوشت، ساخت. این فیلم به عنوان فیلم اول یک کارگردان، فیلمی قابل اعتنا بود که ظهور کارگردانی با استعداد را نوید می داد.

باگدانویچ در فیلم "هدف ها"، با به کارگیری دو خط داستانی، به نوعی خشونت و وحشت روی پرده سینما را با خشونت در زندگی واقعی مقایسه می کند. بایرون اورلاک، با بازی بوریس کارلوف، هنرپیشه سالخورده فیلم های ترسناک، در فیلم اذعان می کند که وحشت روی پرده سینما با وحشتی که در جامعه مدرن وجود دارد، هیچ سنخیتی ندارد. در مقابل بابی، با یازی تیم اوکلی، شخصیتی است که بیانگر نوعی از وحشت موجود در اجتماع واقعی است. در واقع شخصیت بابی با الهام از شخصیت واقعی چارلز ویتمن، تک تیرانداز جوانی که در تکزاس در سال 1966 از بالای یک برج مردم را مورد هدف قرار می داد، ساخته شده است. همچنین در صحنه ای از فیلم مشخص می شود که نام فیلم (Targets) نام یک کمپانی اسلحه سازی است.

فیلم در بعضی سکانس ها بسیارواقعی جلوه می کند و گویا با یک فیلم مستند در مورد خشونت روبرو هستیم، استفاده از بوریس کارلوف که به نوعی نقش خودش را بازی می کند، بازی قابل باور و خالی از اغراق تیم اوکلی، عدم وجود موسیقی متن، تعلیق در صحنه های پایانی پیوند دو شخصیت فیلم، ترس و دلهره ای درونی را به بیننده القا می کند ...

7.5/10

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

خون و بند سیاه (ماریو باوا) - 1964



داستان فیلم در یک خانه مد به همراه مدل های زیبا می گذرد. در دقایق ابتدایی فیلم یکی از این مدل های زیبا به طرز فجیعی به قتل می رسد. در پی این قتل، سایر مدل ها نیز یکی پس از دیگری به قتل می رسند. در این میان، کارآگاه در می یابد که قاتل، یکی از پنچ مردی هستند که به نوعی با خانه مد و مدل ها در ارتباطند، پنج مرد مظنون بازداشت می شوند. اما پس از بازداشت آنها قتلها دوباره ادامه می یابد. ماجرا لحظه به لحظه پیچیده تر می شود و حدس این که قاتل چه کسی است، دشوار تر می گردد...

فیلم ساخته ماریو باوا یکی از تاثیرگذار ترین کارگردانان سینمای جالو است. سینمای جالو به سینمای وحشت در ایتالیا اطلاق می شود. جالو در زبان ایتالیایی به معنای زرد است و در اصطلاح به کتابهای عامه پسندی مربوط می شد که رنگ جلدشان زرد بود و عموما داستان های جنایی و ترسناک بودند. سینمای جالو در ابتدا از روی این کتابها اقتباس می شد، اما به تدریج با ظهور فیلم سازان صاحب سبکی چون ماریو باوا و داریو آرجنتو و نو آوری هایی که آنها در این نوع سینما انجام دادند، به عنوان یک سبک سینمایی تثبیت شد.

این نوع سینما را می توان به توعی وامدار سینمای هیچکاک دانست. اصولا آغازگر چنین سبکی در ایتالیا فیلم "زنی که زیاد می دانست" بود که نام فیلم، فیلمی از هیچکاک به نام "مردی که زیاد می دانست" را در ذهن متبلور می کند. اما بر خلاف فیلم های هیچکاک که فیلمنامه حرف اول را می زند، در سینمای جالو، میزان سن و نور پردازی و موسیقی حرف اول را می زند و فیلمنامه در درجه دوم اهمیت است. شاید به همین دلیل است که منتقدان سخت گیر سینما به این نوع فیلمها روی خوشی نشان نمی دهند. ولی با این حال سینمای جالو محبوب سینما دوستان سینه چاک سینما و یا به عبارتی فیلم بازان است.

فیلم "خون و بند سیاه" نیز یکی از بارزترین فیلم های جالو است. این فیلم را نباید به چشم فیلمی که بازگوی معانی و پیام های عمیق باشد، یا یک فیلم هنری متفکرانه، تماشا کرد، بلکه فیلمی است دارای سبک بصری زیبا، نور پردازی خیره کننده، قاتل نقاب به چهره با یک آلت قتاله ترسناک، دختران زیبایی که به طرز فجیعی کشته می شوند و داستانی به شدت سرگرم کننده ...

7/10

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

شین (جورج استیونس) - 1953


شین : جوی، اینجا چی کار می کنی؟
جوی : معذرت می خوام، شین.
شین : اشکالی نداره. بهتره برگردی.
جوی : می تونم پشتت بشینم؟
شین : متاسفم جوی.
جوی : خواهش می کنم، آخه چرا؟
شین : من باید برم.
جوی : آخه چرا، شین؟
شین : یه مرد باید اونی که بوده، باشه، جوی. نمیشه عوض بشه. خیلی سعی کردم ولی هیچ فایده ای نداشته.
جوی : ما تو رو می خوایم، شین.
شین : جوی، نمیشه با آدم کشی زندگی کرد. وقتی می افتی تو این راه، دیگه راه برگشتی وجود نداره. درست یا غلط، مثل یه داغیه که به پیشونیت می زنن. هیچ وقت هم نمیشه پاکش کرد. هیچ راه برگشتی هم وجود نداره. حالا سریع برگرد خونه پیش مامانت، و بهش بگو... بهش بگو همه چی روبراهه و دیگه هیچ تفنگی تو این دره وجود نداره.
جوی : شین ... داره ازت خون میاد! تو زخمی شدی!
شین : من حالم خوبه، جوی. برو خونه پیش بابا و مامانت و بزرگ شو که یه مرد قوی و درستی بشی. و جوی ...ازشون مراقبت کن، هر دوشون.
جوی : باشه، شین. اون هرگز نمی تونست بهت شلیک کنه اگه دیده بودیش!
شین : خداحافظ، جوی کوچولو.
جوی : حتی نمی تونست تپانچه رو بکشه بیرون، مگه نه، شین؟. بابا برات کار داره، مامان هم تو رو دوست داره!
شین : می دونم منو دوست داره!
جوی : شین! شین! برگرد!

فیلم ساخته جورج استیونس و با بازی ظریف آلن لاد در نقش کابوی تنهایی است که به یک خانواده کشاورز پناه می برد و مورد علاقه پسر کوچک خانواده به نام جوی قرار می گیرد. فیلم با وجود ظاهری ساده و روان، مفاهیم عمیقی را در لایه های زیرین خود بیان می کند و یکی از آثار زیبا و به یاد ماندنی تاریخ سینما و یکی از فیلم های مورد علاقه من نیز می باشد. فیلم را بارها دیده ام و هر بار دیدن آن برایم لذت بخش بوده است. فیلم نامزد شش جایزه اسکار شد و انستیتوی فیلم آمریکا، فیلم را جزو صد فیلم برتر تاریخ سینمای آمریکا قرار داده است. بسیاری از بزرگان سینما نیز، فیلم را جزو آثار بزرگ سینما می دانند.

وودی آلن راجع به شین می گوید:
"من فیلم را بارها و بارها دیده ام. یقینا بیش از بیست بار. همچنین مردم را نیز به دیدن آن برده ام، مردمی که به من می گویند که نمی توانند فیلم وسترن را تحمل کنند. زیرا فیلم بیشتر از یک وسترن است. یک شاهکار است."

10/10