۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

لبهای آتشین - بوسه های به یاد ماندنی سینما

(ترجمه نوشته ای در مجله بیگ پیکچِر)


"بانو جونز بیوه" - بوسه نخستینِ سینما



گر چه با الفاظی چون منزجر کننده و رسوایی آور توصیف شد و درخواست ها مبنی بر سانسور را برانگیخت، مِی ایروین و جان رایس بوسه ای ممتد به مدت 20 ثانیه را در فیلمی کوتاه برگرفته از نمایش صحنه شان، در سال 1895 به نام "بانو جونز بیوه" باز آفرینی کردند، این اولین فیلم ساخته شده در تاریخ سینماست، که بوسه یک زوج را در برداشت.


"صبحانه در تیفانی" – بوسه رمانتیک



نویسنده سخت کوش پل وارجَک (جورج پِپارد) به یک ساختمان آپارتمانی در نیویورک نقل مکان می کند و مجذوب همسایه زیبا و عجیب غریب خود، هالی گولایتلی (آدری هپبورن) می شود. عمق و عاشقانگی این بوسه آن چیزی است که آن را نمادین می سازد. نمایش این صحنه درست در انتهای فیلم، بعدها در مجموعه ای از فیلمها از جمله "وقتی هَری سَلی را ملاقات کرد" و "منهَتَن" تاثیرگذار بود.


"بر باد رفته" – بوسه ناخواسته



"تو تا حالا با یه پسر و یه پیرمرد ازدواج کردی. چرا یه همسری رو که سن مناسبی داره و میشناسه و درک می کنه زنها رو، امتحان نمی کنی؟"
بوسه ای ناخواسته بر اسکارلت، ولی بوسه ای که در هر صورت عشق پرحرارتی را که این دو (ویویَن لی و کلارک گیبِل) به هم حس می کنند، نشان می دهد.
"این چیزیه که می خواستی: هیچ احمقی که تا حالا میشناختی این جوری نبوسیده بودت، مگه نه؟" - رت باتلر


"نیتهای ظالمانه" – بوسه همجنس



صحنه برجسته از این بازسازی "رابطه های خطرناک" که کاترین مترویل (سارا میشل جِِلِر) بدکاره، کینه توز و نوجوان اغوا کننده نیتهای فریبنده خود را در برابر سِسیل کالدوین (سِلما بِلِر) رو می کند و به او بوسیدن آرام و آبدار را در پارک آموزش می دهد.


"سیاره میمونها" – بوسه متقابل گونه ها



انسان فضانورد از مسیر خارج شده جورج تیلور (چارلتون هستون) میمون دانشمند زیرا (کیم هانتر) را می بوسد، بعد از این دیالوگ، در حالی که کنار موجهای متلاطم روی ساحل ایستاده اند :
تیلور: "دکتر، دوست دارم قبل از خداحافظی ببوسمت."
زیرا : "باشه ... اما تو بد جوری زشتی!"
کلاسیک.

-مقصود از گونه، گونه بیولوژیکی است.

"ای. تی - موجود فرازمینی" – بوسه معصومیت



با وجود تمرکزش بر مهمانی از فضای خارج که زمین را تجربه می کند، "ای. تی" در نهایت فیلمی است درباره بردباری و عشق. تِم هایی که هیچگاه بهتر بیان نشدند، بهتر از آن زمانی که بِرتی (درو بَریمور) خدانگهدارش را به دوست کهکشانیمان می گوید، به تنها طریقی که کودکی شش ساله می تواند، بوسه ای قلبی و بی ریا بر بینی.


"شهر خدا" – بوسه رهایی



در میان خشونت دسته های جنایتکاران و جنون لجام گسیخته در محله های پست ریودوژانیرو، عکاس بلندپرواز راکت (الکساندر رودریگز) به دنبال راهی برای گریز است. در لحظه ای نایاب از لطافتی با طراوت در میانه آشوب، آنجلیکا (آلیس براگا)، دختری که راکت شیفته اش است ولی در نهایت نمی تواند داشته باشدش، بوسه ای محبت آمیز بر گونه اش می نشاند، در حالی که هر دو از بعد از ظهری آرام بر کنار ساحل لذت می برند.


"زندگی شیرین" – بوسه مختصر



فدریکو فلینی به آنیتا اکبِرگ در "زندگی شیرین"، بزرگترین نقشش را داد، نقشی که در آن ‘زن رویایی’ دست نیافتنی را مقابل ژورنالیست عیاش با بازی مارچلو ماستریانی بازی کرد، در قصه ای در باب افراطی رو به تباهی بلکه پوچ. آن بوسه در آب نمای فونتانا دی ترِوی خواسته مارچلو را برای فرار به دنیای فانتزی کودکانه ای شکل می دهد، دنیایی همراه با زنی که نمادی است از آن آزادی که او بسی خواهانش بود.


"مکانی در آفتاب" – بوسه کلوزآپ



در یکی از رمانتیک ترین صحنه هایی که به تصویر کشیده شده است، دختر ثروتمند آنجلا (الیزابت تیلور) و پسر بینوا جورج (مونتگمری کلیفت)، در حالی که همدیگر را در دنباله ای از کوزآپ های تمام رخِ گرم و صمیمانه، می رقصانند، به عشق به همدیگر اقرار می کنند. چهره هایشان در قابهایی زیبا، پرده را پر کرده، در حالی که همدیگر را محکم در آغوش گرفته و با یکدیگر پیمانشان را می بندند، در رابطه ای چنان عمیق که هیچ کنترلی بر آن ندارند، گرفتار آمده اند.
آنجلا ویکرز : " تا زمانی که زنده ام، دوستِت خواهم داشت."
جورج ایستمن : "من رو برای زمانی که برام باقی مونده، دوست داشته باش. بعدش، فراموشم کن."


"از اینجا تا ابدیت" – بوسه ممنوعه



در لحظه ای که به صورت افراطی با استانداردهای 1952، اروتیک به حساب می آید، کارِن هولمز شوهردار با بازی دِبورا کِر و سرگروهبان واردِن دارای تعارض با بازی بِرت لنکستر، هر دو با بوسه ای احساسی در کنار امواج ساحلی هاوایی، در برابر امیال ممنوعه خویش تسلیم می شوند.


۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

دندان نیش (یورگوس لانتیموس) - 2009



پدر و مادر به همراه دو دختر و تک پسرشان در حومه شهر زندگی می کنند. خانه ای زیبا با باغ و استخر، اما احاطه شده در حصاری بلند. فرزندان هیچ گاه خانه را ترک نکرده اند، از دنیای بیرون هیچ تصوری ندارند و تنها با آموزه های والدین بزرگ شده اند و با رهنمودها و امر و نهی های آنها، روزگار را در این خانه زندان وار می گذرانند. آنان هیچ نامی ندارند، هیچ ابزاری برای ارتباط با بیرون وجود ندارد، تلویزیون هست اما تنها فیلمهای خانوادگی خانواده را نشان می دهد، تلفن هست، اما در گنجه ای نهان است و تنها مادر خانه مجاز است از آن استفاده کند و آن هم برای ارتباط با پدر خانواده، تنها کسی که مجاز است فقط با اتومبیل، پا به دنیای هراس انگیزی که برای فرزندان خود تصویر کرده است، بگذارد. هیچ کس به این خانه نیز وارد نمی شود، تنها کریستینا، نگهبان کارخانه پدر می تواند به حریم این خانه قدم نهد، دختری که از پدر پول می گیرد و همراه پدر به خانه می آید تا امیال جنسی پسر را ارضا نماید. دو دختر خانواده به هیچ وجه نباید چیزی از مسائل جنسی بدانند. واژه های خطرناک در این خانواده، از سوی والدین، معانی دیگری برای آنها اتخاذ شده است. اما چرا فرزندان پا را فراتر از این خانه نمی نهند؟ چون به آنها آموخته شده است که تنها آنگاه که دندان نیش آنها افتاد، می توانند به دنیای هراس انگیز خارج قدم گذارند...



یورگوس لانتیموس متولد 1973 در آتن یونان است. او تحصیل کرده کارگردانی تلویزیون و فیلم است. از سال 1995 او به کارگردانی فیلمهای کوتاه، موزیک ویدئوها، تبلیغات تجاری و تئاترهای تجربی گوناگون پرداخت. سر انجام در سال 2001 اولین فیلم بلند خود با نام "بهترین دوستم" را ساخت که فیلمی کمدی درباره دوستی و عشق بود و دروغهای موجود در این روابط را به تصویر می کشید. فیلم بعدی او "کینِتا" در جشنواره های مختلف نمایش داده شد اما آخرین فیلم بلند او "دندان نیش" بود که در جشنواره کن سال 2009 حضور یافت و مورد ستایش قرار گرفت و نام او را در دنیای سینما مطرح نمود. فیلم، دو جایزه فرعی جشنواره کن را تصاحب کرد و منتقدان نیز زبان به تحسین فیلم گشودند و آن را با آثار میشائیل هانکه مقایسه نمودند.

فیلم چنانچه گفته شد قصه خانواده ای غریب و رفتارهای ناهنجار آنهاست و پدر و مادری را به تصویر می کشد که برای پرورش درست فرزندانشان دست به اقدامات عجیب و حتی غیرانسانی می زنند و آنان را از هر گونه رابطه با دنیای خارج به شدت منع می کنند. خود لانتیموس کودکی ای درست بر خلاف فرزندان فیلم دارد، در سنین کودکی مادر و پدرش از هم جدا شدند و او تا سن هفده سالگی توسط مادر بزرگ شد، زمانی که مادرش را نیز از دست داد، تک و تنها قدم به دنیای خارج نهاد و به تحصیل و کار پرداخت. این دوره زندگی، تاثیر زیادی در نگرشش به زندگی دارد. خود او در جایی گفته است که : "اگر زمانی پدر شوم در جایی در مرکز شهر زندگی خواهم کرد، جایی که فرزندانم تا جایی که ممکن است با عناصر گوناگون زندگی در تماس باشند."

لانتیموس در مورد ساخت چنین فیلمی درباره خانواده ای غیرنرمال با هنجارها و منطقی غریب می گوید : "ایده ساخت فیلم در واقع این طور نبود که به صورت قصه ای در باب ناهنجاری خانواده رقم بخورد. اصولا زندگی خانوادگی و والدین بودن برای من موضوعی عجیب بود و برایم جالب بود که طرز فکرم در این مورد آیا تغییر خواهد کرد. ولی روزی با چندی از دوستان گفت و شنیدی داشتم و من در حال شوخی با این سوژه بودم که دو نفر از آنان در حال تشکیل خانواده و بچه دار شدن بودند، چرا که امروزه خیلی از افراد طلاق می گیرند و بچه ها با یکی از والدین بزرگ می شوند، از این رو گفتم که هیچ دلیلی برای ازدواج وجود ندارد. ولی گرچه واقعا داشتم شوخی می کردم، ناگهان آنها به شدت نسبت به گفته من موضع گرفتند. این موضوع به من فهماند که چگونه فردی که می شناختم و کسی که اصلا انتظار چنین واکنشی از او را نداشتم، وقتی پای خانواده اش را به میان می آوری، از کوره در رود. و این چنین بود که به ایده اولیه مردی که برای حراست از خانواده اش به صورت افراطی رفتار می کند، رسیدم، مردی که سعی می کند که با دور نگه داشتن هر گونه اثری از دنیای خارج خانواده اش را گرد هم نگه دارد، و سرسختانه بر این باور است که این بهترین راه برای بزرگ کردنشان است."

منتقدان فیلم را با آثار هانِکه، کوبریک و هرتزوگ مقایسه نمودند ولی خود لانتیموس در این باره می گوید : "من فیلمهای زیادی می بینم. من این کارگردانان را البته دوست دارم، ولی برای من دو شخصی که بیشترین الهام را از آنان می گیرم برسون و کاساوتیس هستند. من آثارشان را به کرات می بینم،و هر بار خودم را زُل زده به صفحه می یابم و با خود می گویم، 'آخه چطور میشه چنین فیلمی بسازی؟!". من واقعا در حیرت این کارگردانان هستم، ولی درعین حال ادعا نمی کنم که فیلم هایشان را درک می کنم، ولی یک چیزی هست که در این میان من دوست دارم."

لانتیموس در مورد تلفیق گزندگی و خشونت فیلم با شوخ طبعی آن می گوید : "برای عمیق شدن در موضوع، فیلم می بایست خشن باشد و در آن واحد شوخ طبعی دلپذیری را نیز دارد، و همچنین تناقض هایی همچون بودن در یک فضای باز با نور و باغی زیبا و فرزندانی زیبا. فکر می کنم که وقتی شما تناقض هایی این چنین را تجربه می کنید، احساسات عمیقتر و قویتر از شما را به عرصه بروز می کشاند. با به کارگیری شوخ طبعی، شما اصولا در مورد موضوعات جدی تر می شوید و تضاد و تناقض را به صورت موثر تری نمایش می دهید تا این که به صورت افراطی دراماتیک یا صرفا خشن باشید، چرا که در این صورت شیوه ای یک سویه می شود که مخاطب را وادار می کند چیزی مخوف را نظاره کند. با شوخ طبعی شما مردم را وامی دارید که در ابعاد گوناگون تفکر کنند، و این برای من تجربه ای وجودی تر است."

در خصوص سبک بصری فیلم، لانتیموس می گوید : "من هیچگاه در هنگام نوشتن و یا انتخاب بازیگران سعی نمی کنم که تصویری برای فیلم در ذهن بسازم. این امر تنها هنگامی که شروع به تمرین با بازیگران می کنم، روی می دهد، در این زمان ایده این که فیلم چگونه تصویر شود را می گیرم. و در این فیلم خاص فکر کردم که باید به صورتی تصویر شود که از یک سو خیلی واقع گرایانه باشد، برای مثال زیاد نورپردازی وجود ندارد و لوکیشن واقعی است، ولی با قاب بندی دقیق و با نگاهی آرام و سورئال که همگام با قصه فیلم باشد. فکر می کنم که این سبک به نوعی به فلسفه کلی من درباره فیلمسازی نیز مرتبط است. اگر شما بیش از حد درگیر چگونگی ساختن فیلم باشید و اگر از بازیگرانتان بخواهید که واقعا درگیر احساسات شوند، برای من چیزی تصنعی به نظر می رسد. به همان اندازه که دوست ندارم که احساسات را به بازیگرانم تحمیل کنم، دوست ندارم که به مخاطبان نیز تحمیل شود. ترجیح می دهم که فیلم را چنان باز نگه دارم که به مردم اجازه دهد که به طریق خودشان با آن درگیر شوند. از این رو زیاد سعی نمی کنم که مخاطب را به مقصد معینی برسانم، بلکه ترجیح می دهم که چیزها را در معرض دید مخاطب قرار دهم و او به آن چیزی که در پرده در حال رخ دادن است، واکنش نشان دهد. برای من، این روش در واقع راهی برای این که زیاده از حد تعلیم دهنده و شعار دهنده نباشم، نیز است."



فیلم مورد تقدیر منتقدان معتبری چون ای. او. اسکات در نیویورک تایمز، آرون هیلیس در ویلج وویس و همچنین جی. آر. جونز در شیکاگو ریدِر قرار گرفته است. در این بخش به نوشته ای که اسکات توبیاس بر این فیلم نوشته است، بسنده می کنم.

"'ما واقعیت دنیایی را که به ما ارائه می شود، قبول می کنیم.' این جمله را اِد هریس گرداننده تلویزیون نمایش واقعیت (reality-TV) در 'نمایش ترومن' می گوید. و درست همان گونه که ستاره نمایشش به آنجا می رسد که ویژگیهای در تنگنای پیرامون خود را قبول کند، سه فرزند بالغ در اثر نمادین درخشان یورگوس لانتیموس، 'دندان نیش' اثری در باب انزواگرایی، نیز چنین می کنند. محبوس شده در ملکی دورافتاده در حومه شهر، ناتوان از دیدن آن سوی حصار چوبی پیرامون چمنزارشان، این سه جوان بالغ بی نام آگاهی شان از جهان، تمامی از طریق والدینشان دیکته شده است، والدینی که اطلاعات نادرست را به آنها می خورانند و راهی را برای القای تشویش از وحشتی که بیرون از خانه شان در کمین است، می یابند. زندگیشان قرنطینه وار است و وضعی زندان گونه دارد، زندگی ای مهار شده با دروغ، دروغ هایی گاه کوچک و به صورت مضحکی فی البداهه، مانند زبانی ساختگی که زامبی ها را گلهای زرد کوچک تعریف می کند، و دروغهایی گاه با برنامه ریزی موذیانه، مانند برادر ساختگی که مرگ تاسف بارش قرار می شود که به صورت داستانی هشدار آمیز مورد استفاده قرار گیرد. حقیقت در این سناریو ویروسی مخرب است."

"دندان نیش می تواند به عنوان فیلمی در باب والدین بودن تعبیر شود. والدین، فارغ از این که نیتشان قابل احترام یا سوال برانگیز باشد، و والدین در اینجا با بازی کریستوس استریوگلو و میشل والی به صورت مبرهنی بیمار روانی اند، به صورت پالایه (فیلتر) اطلاعات عمل می کنند، و این به صورت طبیعی رفته رفته به انحراف منجر می شود. به اضافه این که در دوران بچگی، آنها بیشتر کنجکاو و متکی به خودند، لازم به یادآوری نیست که در معرض هجوم هورمونها نیز هستند، و آن کنترلی که احتمالا والدین پیشتر در زندگی اعمال کرده اند، شروع به محو شدن می نماید. استریوگلو و والی سه فرد بالغ را که به صورت جدی خوی کودکانه دارند، بزرگ کرده اند، ولی 'دندان نیش' به نقطه ای می رسد که تاثیر آنها دیگر تضعیف گشته است، و فیلم به سوی منازعه ای میان آشوب و کنترل به پیش می رود، منازعه ای سخت، آزاردهنده و غالبا به صورت بی رحمانه ای مضحک."

"بلندپروازی برانگیزنده فیلم و صراحت خونسردگونه خشونتش، میشائیل هانکه را به یاد می آورد، به ویژه 'بازی های مفرح' و 'زمان گرگ'، ولی لانتیموس شوخ طبعی شیطنت آمیزی دارد، و توجهی به پوچی بی پروایانه ای دارد که او را بیشتر در ردیف لوئیس بونوئل قرار می دهد. زمانی که دنیای موهوم با دقت طراحی شده رو به انحلال می نهد، فروریزش چنان سریع شتاب می گیرد که هیچ کدام از شخصیت های نمایش حریف آن نمی شود. حقیقت با احساس هراسی کور عجین می شود. این تجربه ای به صورت هیجان انگیزی غیرقابل پیش بینی است، و به سادگی نمی شود از دستش خلاصی یافت."



"دندان نیش" تجربه ای بی رحمانه، آزار دهنده ولی تاثیرگذار، گریبانگیر و زیباست و یقینا به مذاق هر فردی خوش نمی آید، از یک سو نظاره خواری انسان، به عنوان نمونه، صحنه ای که پدر به همسر و فرزندانش عوعو کردن را می آموزد، مشمئز کننده و شرم آور است و از سویی مشاهده قابهای نامتعارف و زیبای فیلم و تصاویر بدیع آن، دلپذیر است. از یک سو رفتارهای ناهنجار این خانواده لحظات بدیعِ مضحکی را فراهم می آورد و از سویی تفکر در پوچی این رفتارها، سوالات آزاردهنده ای را به ذهن مخاطب القا می کند، سوالاتی که کارگردان با داستانی ساده و به صورت فریب آمیزی مخاطب خود را با آنها درگیر می کند و پاسخ روشنی به آنها نمی دهد...


8.5/10