۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

اولین روز مابقی زندگی ات ( رمی بِزانکُن) - 2008



فیلم، روایت پنج روز از زندگی یک خانواده طبقه متوسط فرانسوی است. خانواده ای شامل پدر، روبر دووال، یک راننده تاکسی، مادر، ماری ژان، یک زن زیبای خانه دار، پسر بزرگ، آلبر، پسر کوچک، رافائل و تک دختر آنها، فلور. علاوه بر اینها پدربزرگ، در واقع پدر روبر، تنها فرزندش، در خانه ای جدا زندگی می کند. فیلم پنج روز اتفاقی را بین سالهای 1988 تا 2000 را گلچین کرده، هر روز را از نقطه نظر یکی از این پنج نفر به نمایش می گذارد، طوری که هر روز، تجربه ای به یادماندنی برای هر کدام می شود. فیلم این شخصیت های دوست داشتنی را کنار هم می گذارد و لحظاتی مملو از شیرینی و تلخی را روایت می کند. لحظه ای که سگ خانواده می میرد و همگی در غم از دست دادن او دور هم جمع می شوند، لحظه ای که آلبر، دانشجوی پزشکی، خانه را ترک می کند تا در اتاق زیر شیروانی خانه پدربزرگ، مستقل زندگی کند و مادر از این که پسر بزرگش سر میز شام نیست، ناراحت است، لحظاتی که بچه ها فیلم "هفت دلاور" را می بینند و یاد روزهای بچگی می افتند و دیالوگهای فیلم را زمزمه می کنند، لحظه ای که فلور باکرگی اش را از دست می دهد و در دفترچه خاطراتش آن را اولین روز بقیه زندگی می نامد، لحظه ای که روبر به رافائل ژست چگونه گیتار زدن را آموزش می دهد، دعوای ماری ژان و فلور، دعوای روبر و آلبر، دعوای بین پدربزرگ و روبر که همیشه سر وامی که به او برای خرید خانه داده است، منت می گذارد، شیشه های شراب پدربزرگ در زیرزمین که رافائل موظف است هر یکشنبه یکی از آنها را باز کند، لحظه عاشق شدن رافائل، لحظه ای که ماری ژان فکر می کند که دیگر برای روبر جاذبه جنسی ندارد و دهها لحظه زیبای دیگر...



رمی بزانکن فیلمنامه نویس و کارگردان فرانسوی پس از ساخت چند فیلم کوتاه، اولین فیلم بلند خود را با عنوان "عشق در هوا" ساخت. فیلمی کمدی-رومانس درباره یک مهندس امنیت پرواز و ترس او از پرواز و ماجرای عاشق شدن او. هنر پیشه معروف فرانسوی ماریون کوتیلار نیز در این فیلم بازی می کند. فیلم با دیالوگ های بامزه و فضای شیرینش نوید ظهور یک فیلمساز با استعداد را می داد. دومین فیلم بزانکن "اولین روز مابقی زندگی ات" با استقبال فوق العاده سینما دوستان در فرانسه روبرو شد و فیلم در جشنواره سزار نامزد 9 جایزه سزار (اسکار فرانسوی) گردید و دو بازیگر جوان فیلم دبورا فرانسوا و مارک آندره گروندین جایزه بهترین هنرپیشه خوش آتیه زن و مرد را از آن خود کردند. جایزه سزار بهترین تدوین نیز به خاطر تدوین زیبای فیلم که نزدیک به بیست سال زندگی خانواده را در دو ساعت به بیننده نمایش می دهد، از آن فیلم شد.

رمی بزانکن کارگردانان مورد علاقه خود را در سینمای امریکا که در این فیلم از آثار آنها الهام گرفته است، سام مندس و وس اندرسون می داند. بزانکن حتی نام فیلم را نیز از دیالوگی که سام مندس در فیلم "زیبایی آمریکایی" می گوید، انتخاب کرده است. اصولا علاقه بزانکن به بزرگان سینمای امریکا، در خود فیلم نیز پیداست. صحنه هایی که بچه های خانواده دیالوگهای فیلم "هفت دلاور" ساخته جان استرجس را زمزمه می کنند، یا حتی نام پدر خانواده روبر دووال که یاد آور رابرت دووال هنرپیشه سرشناس امریکایی است و صحنه با مزه ای که روبر با دکترش در مورد فیلم "اینک آخرالزمان" ساخته فرانسیس فورد کاپولا و شخصیت رابرت دووال، در نقش سرهنگی که عاشق بوی ناپالم در صبح است، صحبت می کند، همه و همه حاکی از ادای دین او به بزرگان سینمای امریکاست. علاوه بر سینمای امریکا، بزانکن کلود سوته و فیلم "احمق" (C.R.A.Z.Y) ساخته ژان مارک والی را از سینمای فرانسه، منبع الهام این اثر خود می داند. او حتی مارک آندره گروندین را به خاطر بازی زیبای او در فیلم "احمق" انتخاب کرده است.

بزانکن در مورد فیلم خود می گوید : "فیلم درباره این است که چگونه زمان سپری می شود. می خواستم آن سوال را مطرح کنم و درباره زمان حرف بزنم، بنابراین فکر کردم که بهترین راه برای آن از طریق ترسیم یک خانواده است.... من پنج روز متفاوت را در خانواده انتخاب کردم و فواصل زمانی زیادی میان این پنج روز گذاشتم تا ایده زمان را پررنگ نمایش دهم.... من با تامل، این فواصل زمانی زیاد را گذاشتم تا به تماشاگر اجازه دهم تا فاصله بین آنها را با خاطرات شخصی خود و با بازتاب تجربیات شخصی اش، پر کند. برای این که چنین ایده ای عملی شود، خانواده ای نیاز بود که آنچه را هر خانواده واقعی روزانه تجربه می کند، تجربه کند، نه آنچه که خارج از این دنیا باشد. چیزهایی که مردم آنها را واقعا درک کنند."



(فیلم در آمریکا گویا اکران نشده است ونوشته ای از منتقدان مشهورآمریکایی وجود ندارد.)

فیلیپ فرنچ در آبزِروِر می نویسد : "این یک فیلم با مزه، عمیقا گیراست که به صورت اندوهناکی درباره خانواده، والدین، بزرگ شدن، پیر شدن و مردن، صادق است، فیلم عاری از هرگونه احساسات آبکی (سانتیمانتال)، تصدیق فلسفه لارکین درباره وحشتهای زندگی خانوادگی و یا هرگونه تقلید فرانسوی از فیلمهای "بابا دوسِت دارم" و "پسرم دوسِت دارم" هالیوودی است.... فیلم هم ساده است و هم مملو از احساس، در بازیهای فیلم نمی شود نقصی پیدا کرد و تقریبا هر کسی می تواند چیزی را که نزدیک به تجربه های خودش است، در فیلم بیابد."

ماتیو تِرنِر در ویولاندِن می نویسد : "بزانکن یک جمع فوق العاده از هنرپیشگاه را گرد هم آورده که همگی بازی شگرفی را ارائه می دهند. همچنین یک رابطه احساسی (chemistry) درخشانی بین آنها وجود دارد که کاملا قانع کننده است، طوری که حس می کنیم که یک خانواده واقعی را در حال نظاره هستیم، البته احتمالا نه با اعضای به این خوشکلی....فیلمنامه ساختار عالی ای دارد و هر روز از این پنج روز به صورت زیرکانه ای فلاشبک هایی را با تدوین ماهرانه، در خود جای داده است که خود زمینه ای را برای داستانهای کوتاه متعدد فراهم می کند... فیلم یک درام خانوادگی فوق العاده لذت بخش است، دارای لحظات متعدد بامزه و عمیقا با احساس، که نویسنده و کارگردان فیلم را به عنوان یک استعداد تایید می کند."

لیزا نِسِلسون در اِسکرین دِیلی می نویسد : "ماری جوانا، شراب، سکس وسیگار اجزای مهم این قصه هستند، ولی در نهایت فیلم، یک قصه سالم و سازنده میان نسلهای مختلف است که پیچ و تابهای آن هم تاثیر گذار است و هم سرگرم کننده. دیدگاه هوشمندانه فیلم درباره مواد مخدر نمونه ای است برای این که چرا موسسات درجه بندی فیلم در امریکا که از روی نیت خیر به هر فیلمی که یک شخصیت مواد مخدر مصرف می کند، درجه R تقاضا می کنند، در حیقیقت یک شدت عمل بیهوده و نادرست از خود نمایش می دهند.... بزانکن در برخورد شخصیت های خود با مسائل ریز و درشت بسیار خلاقانه عمل می کند. در واقع معیارهای خانواده چنان ملموس و محسوس پرداخته شده اند که حتی کسی که در یتیم خانه بزرگ شده است، می تواند با آن ارتباط برقرار کند."



تمامی عناصر فیلم هماهنگ با هم هستند: موسیقی، تدوین، بازی ها، فیلم برداری و کارگردانی، تا در نهایت اثری دلچسب و با لحظات به یاد ماندنی را بیافرینند. فیلم نزدیک به دو ساعت روابط مملو از اندوه و شادمانی این خانواده را با طراوت و شادابی به نمایش می گذارد. طراوتی مخصوص به سینمای فرانسه، که کمتر نظیر آن را در فیلمهای هالیوودی با مضمون مشابه می توان دید. در کنار تمام زیبایی های فیلم باید از بازی زیبای دبورا فرانسوا یاد کرد، همان دختر زیبا و معصوم فیلم "کودک" ساخته برادران داردن، که در این جا نقشی بسیار متفاوت، نقش یک دختر بد خلق و طغیان گر را بازی می کند ...


8.5/10

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

چراغهای قرمز (سِدریک کان) - 2004



آنتوان و هلن یک زوج فرانسوی هستند که تصمیم دارند برای بازگرداندن فرزندان خود، در یک تعطیلات شلوغ و پرترافیک به یک اردوگاه تابستانی در جنوب فرانسه بروند. آنتوان کارمند یک شرکت بیمه است که گویا از شغل خود راضی نیست و دوست دارد همانند یک مرد آزاد زندگی کند. برعکس، هلن، همسرش وکیل موفق یک شرکت است که چنان درگیر کار خود است که سر قراری که برای ملاقات با آنتوان بسته است، دیر می رسد. هلن چنان موفق و محبوب است که گویا همه با او کار دارند ولی آنتوان، موقع ترک شرکت هیچ کس توجهی به او نمی کند. رابطه این دو از همان ابتدا مشخص است که رابطه ای سرد و ناموفق است. از همان ابتدای فیلم، آنتوان همسرش را به دلیل دیر کردن، سرزنش می کند و هلن نیز از کله شق بازی های آنتوان در رانندگی و خوردن مداوم مشروب در حین رانندگی به ستوه می آید. در طی سفر، آنتوان، که ترافیک کلافه اش کرده است، تصمیم می گیرد بر خلاف میل همسرش، وارد یک راه انحرافی شود. تنش میان این زوج شدت می گیرد و هلن تهدید می کند که در صورتی که از خوردن مشروب دست برندارد، تنها سفر خود را ادامه می دهد. آنتوان، دوباره برای خوردن مشروب در یک بار توقف می کند و تهدید هلن را بلوف می خواند. پس از ترک بار متوجه می شود که همسرش او را ترک کرده است. داستانی پرتعلیق و کابوس وار شروع می شود ...



سدریک کان کارگردان و فیلمنامه نویس فرانسوی، اولین بار با ساخت فیلم "ملالت" (L'Ennui) توجه دنیای سینما را به خود جلب کرد. فیلم به کنکاش در رابطه ای جنون آمیز بین یک پروفسور میانسال فلسفه که به تازگی از همسرش جدا شده و یک دختر نوجوان که مدل نقاشی است، می پردازد. فیلم بر اساس داستانی از آلبرتو موراویا ساخته شده است و به بحران میانسالی و عقده های روانی می پردازد. بازیگران فیلم همگی در جشنواره سزار فرانسه خوش درخشیدند و فیلم با برخورد نسبتا خوب منتقدان روبرو شد، جاناتان رزنبام با تقدیراز فیلم، آنرا با آثار مارسل پروست مقایسه نمود.
اثر بعدی کان "روبرتو سوکو" در سال 2001 بود که نامزد نخل طلای جشنواره کن شد. فیلم بر اساس یک داستان واقعی درباره یک قاتل سریالی روانی به نام روبرتو سوکو است که قتل ها و تجاوزهای متعددی را مرتکب می شود. فیلم با زیر پا گذاشتن تمامی قواعد ژانر جنایی، با روانکاوی دقیقی، قاتل سریالی را به تصویر می کشد و بیننده در پایان مردد می ماند که آیا او یک قربانی است یا یک قاتل دیو صفت. سدریک کان در مصاحبه ای اذعان نموده است که موقع ساخت فیلم، "برهوت" ساخته درخشان ترنس مالیک را در ذهن داشته است.
"چراغهای قرمز"، که بیشتر منتقدان بهترین فیلم سدریک کان می دانند، نیز در جشنواره برلین نامزد شیر طلایی شد و تحسین بسیاری از منتقدان را برانگیخت. فیلم بر اساس رمانی از نویسنده آمریکایی بلژیکی الاصل، جورج سیمنون ساخته شده است. بسیاری از آثار سیمنون به فیلم برگردانده شده است که از مشهورترین آنها می توان به "موسیو هیر" ساخته درخشان پاتریس لوکنت اشاره نمود. سدریک کان لوکیشن داستان را از آمریکا به فرانسه منتقل کرده، فیلمی متناسب با فرهنگ فرانسه و با شخصیتهای فرانسوی ساخته است.

"چراغهای قرمز" نیز همانند "روبرتو سوکو" همان عناصر جاده و خودویرانگری شخصیت اصلی داستان را به همراه دارد. شخصیتهای اصلی اکثر فیلمهای کان به صورت غیرقابل کنترلی، دست به خودویرانگری می زنند و خود را در جهنمی که هیچ گریزی از آن نیست، گرفتار می نمایند. فیلمهای سدریک کان، بیشتر شخصیت محور هستند و به همین دلیل بازی بازیگران فیلم در انتقال مفاهیم اثر به بیننده نقش شایانی دارد. سدریک کان در فیلم "روبرتو سوکو" از یک بازیگر ایتالیایی تازه کار به نام استفانو کاستی برای ایفای نقش قاتل سریالی (قاتلی که ایتالیایی الاصل بود) استفاده کرد که بازی خیره کننده ای را در به تصویر در آوردن جنبه های درونی و برونی سوکو به نمایش گذاشت و در جشنواره سزار نامزد بهترین هنرپیشه خوش آتیه شد. ژان پیر داروسین، هنر پیشه فیلمهای کمدی فرانسوی، در فیلم "چراغهای قرمز" نقش آنتوان را بر عهده دارد و بازی جانانه ای هماهنگ با فضای تیره و تار و پرالتهاب فیلم ارائه می دهد. در کنار او هنرپیشه خوش سیما، کارول بوکه در نقش هلن او را همراهی می کند، بازیگری که همگی بازی او را در آخرین فیلم بونوئل "آن شی مبهم هوس"، به یاد دارند.



جی هوبرمن که فیلم را در مقایسه با کتاب برتر می داند، در مورد فیلم فضای فیلم می گوید : "چراغهای قرمز از برخی لحاظ تا حد زیادی یک کمدی گزنده و نیشدار است. سفر مملو از مستی داروسین در دل شب، که بیشتر آن در استودیو فیلمبرداری شده است، لحظه به لحظه سفری رویاگونه می شود: بارهای مشروب بیشتر و بیشتر غیرعادی و غریب می شوند، غریبه ها هر لحظه مرموزتر می گردند، جاده بندها شوم و بد یمن و یاوه گویی ها بیشتر مست گونه می شوند ... فرار داروسین از زندگی، در واقع فرار او برای خلاصی از تمدن در حال بها دادن به زنان است تا دوباره بر مرزهای دنیای مردانه از سرگرفته شود، فراری که سراسر با بروز آن درنده خویی درونی همراه است. خشونت فرمی از درک نفس است و معصومیت چیزی است که با زور و قدرت می تواند به دست آید."

جیمز تراورس در سایت سینمای فرانسه درباره این اثر کان می نویسد : "این یقینا غیرقابل پیش بینی ترین و مغشوش کننده ترین فیلم سدریک کان تا حال حاضر است، و این بیشتر به خاطر این است که فیلم مرز میان واقعیت بیرونی و تجربه درونی را محو می کند، به صورتی که هیچ چیز به صورت آنچه که دیده می شود، تفسیر نمی گردد. علی رغم طرح نخ نما شده و طراحی مینیمالیستی (بیشتر داستان در جلوی ماشین روی می دهد)، چراغهای قرمز یک اثر کاملا قانع کننده است. این امر بیشتر به خاطر میزان سن های درخشان کان است که ادای دینی به هیچکاک و دیگر کارگردان های ژانر تریلر است. ولی بیشتر اعتبار فیلم به ژان پیر داروسین بر می گردد که بازی بسیار قدرتمندی ارائه می دهد و همچنین فیلمبردار فیلم، پاتریک بلوسیه که کارش هم زیباست و هم به صورت غریبی مرعوب کننده."

جیمز براردینلی در رابطه با بازی داروسین می گوید : "داروسین چهره ای دارد که برای این گونه نقشها ساخته شده است. چهره ای زمخت، با منظری خسته و دهانی که ترشرویی دائمی اش را انتقال می دهد. آنتوان به ویژه یک شخصیت دوست داشتنی نیست، او دعوا و مرافعه با همسرش راه می اندازد، هر گاه که فکر می کند می تواند با مشروب خلاصی یابد، دزدکی مشروب می نوشد و با بی خیالی خودویرانگری رفتار می کند. تعجبی ندارد که هلن او را ترک می کند. ولی علی رغم تمام خصوصیات منفی او، ما در نهایت وقتی خودمان را جای او می گذاریم، حس می کنیم که او را درک می کنیم. او یک انسان ترسوی شکست خورده، شلخته و ستیزه خو است، ویژگی هایی که معمولا در فیلمهای حال حاضر نایاب است، ویژگی هایی که کم و زیاد در همه ما وجود دارد."



فیلم هایی که از سدریک کان دیده ام همگی، فضاهای عجیب و ناآشنایی دارند، شخصیت های فیلم های او بسیار پیچیده هستند و اصلا نمی شود به راحتی درباره آنها قضاوت کرد. در "چراغهای قرمز" این پیچیدگی به اوج خود می رسد، کان در این فیلم تصویر مضحکی از به اصطلاح مرد بودن را در رفتارهای آنتوان نمایش می دهد، بیشتر فیلم در صندلی جلوی اتومبیل و در دل شب به همراه یک راننده بدخلق، اخمو و مست می گذرد و با این که هیچ حرکت و پویایی هیجان آوری در فیلم وجود ندارد، حس التهاب و تعلیق غریبی را به تماشاگر انتقال می دهد. در صحنه ای از فیلم، آنتوان به مدت ده دقیقه به جاهای مختلف تلفن می زند و فقط حرف می زند، این صحنه با میزان سن های دقیق و بازی نفس گیر داروسین، چنان مرعوب کننده و پرالتهاب است، که این ده دقیقه یکنواخت را به یکی از لحظات زیبای فیلم تبدیل می کند...


9/10

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

چشمانم را بگیر (ایسیار بولِین) - 2003




در ابتدای فیلم پیلار با چهره ای وحشت زده پسر کوچکش را از خواب بیدار می کند، او را در آغوش می گیرد و هراسان از خانه خارج می شود. چه اتفاقی او را این گونه هراسان نموده است؟ پس از گذشت دقایقی مشخص می شود که او از دست همسرش، آنتونیو و رفتارهای خشن او، به خانه خواهرش فرار کرده است. آنتونیو پس از آن که از فرار همسرش آگاه می شود، در ابتدا سعی می کند هر طور شده، حتی با داد و بیداد او را به خانه و زندگیش بازگرداند ولی بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان می شود و صادقانه به پیلار قول می دهد که رفتارهای خود را تغییر دهد و حتی برای این کار به جلسات گروهی مردان، برای ترک خشونت علیه همسر می رود. خواهر پیلار، او را نصیحت می کند که شوهر حرام زداه اش را ترک کند و حرف های او را باور ننماید. ولی مادر پیلار او را تشویق می کند که به نزد مرد خود بازگردد و هر طوری که است با زندگی خود بسازد. حال پیلار مردد است که کدام راه را انتخاب کند. داستان فیلم در حقیقت از آنجا شروع می شود که پیلار درد و رنج های گذشته را فراموش می کند و آنتونیو و قولهای او را باور می کند ...



ایسیار بولِین، بازیگر، فیلمنامه نویس و کارگردان اسپانیایی کار خود را در سینما از سنین نوجوانی آغاز نمود. او در پانزده سالگی در فیلم "جنوب" ساخته ویکتور اریس ایفای نقش نمود و پس از آن در فیلم های زیادی با کارگردانان صاجب نامی چون کن لوچ کار کرد و در جشنواره های مختلف جوایزی را به خاطر بازیگری از آن خود کرد. بولِین پس از ساخت چند فیلم کوتاه، اولین شانس خود را در کارگردانی فیلم بلند، با ساخت فیلم "سلام، تنها هستی؟" آزمایش نمود. فیلم درباره دو دختر جوان است که در جستجوی بهشت زمینی سفر دور و درازی را آغاز می کنند. فیلم توسط آکادمی فیلم اسپانیا نامزد بهترین کارگردانی نو ظهور شد و فیلم به فروش خوبی در اسپانیا دست یافت. دومین فیلم بلند او "گلهایی از جهان دیگر" دوباره با داستانی زن محور، درباره زندگی چند زن و تلاش آنها برای یافتن عشق است. فیلم در جشنواره کن حضور یافت و در هفته فیلم منتقدان، جایزه ای را از آن خود کرد. "چشمانم را بگیر" موفق ترین فیلم بولِین، در سال 2003 هم با استقبال تماشاچیان روبرو شد و هم با تحسین منتقدان. فیلم جوایز متعددی را از جشنواره های مختلف کسب کرد، در جشنواره گویا (اسکار اسپانیا)، فیلم نامزد دریافت جایزه در نه رشته شد و بیشتر جوایز اصلی را از آن خود نمود.

در تاریخ سینما فیلم های زیادی درباره روابط خانوادگی مرد و زن ساخته شده است، از ملودرام های آبکی و سطحی تا شاهکارهایی چون "کریمر علیه کریمر" و "چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد". اما فیلمی مشهور و قابل تعمق که محور اصلی آن خشونت خانوادگی باشد، بسیار نادر است. شاید بتوان از فیلم "کافیه" ساخته مایکل آپتد نام برد که فیلمی تجاری و در عین حال بسیار سطحی است که شخصیت زن فیلم با بازی جنیفر لوپز تصمیم می گیرد خود را برای انتقام از شوهر بدرفتار و خشن خود آماده کند.
بولِین در فیلم "چشمانم را بگیر"، خشونت خانوادگی را سوژه اصلی فیلم خود قرار می دهد و فیلمی واقع گرایانه و پیچیده و قابل تعمق می سازد. فیلم از یک نظر که به ورطه کلیشه و ملودرام های آبکی نمی افتد و پایانی قابل تعمق دارد، قابل ستایش است. از سوی دیگر، با توجه به این که فیلمساز آن یک زن است، فیلم به هیچ عنوان یک فیلم فمینیستی جانبدارانه نیست. فیلم این گونه نیست که مرد شخصیت بد و دیو صفت فیلم است و زن قربانی خشونتهای او. تماشاچی فیلم، گر چه در لحظاتی از شخصیت آنتونیو متنفر می شود، اما در جای جای فیلم در می یابد که او در ذات انسان بدی نیست و تلاش وافر او برای کنترل خشم خود و کلافگی اش از عدم کنترل بررفتار خود را به طور قابل لمسی می بیند، حتی در لحظاتی ترحم بیننده را بر می انگیزد.



راجر ابرت درباره پیچیدگی فیلم می گوید : "من زنی را می شناختم که سالها مردی را که با او بدرفتاری می کرد، تحمل می کرد. هم مرد و هم زن همین طور ادامه می دادند. من فکر می کنم که زن به این برانگیختگی عادت کرده بود. او کانون دنیای مرد خود و عقده ها و بیماری های شخصیتی او بود. برخی از نقدهایی که بر فیلم نوشته شده است، نمی توانند این نکته را درک کنند که چرا پیلار بعد از رفتارهای خشن همسر خود، دوباره به نزد او برمی گردد. در واقع این نکته مهم فیلم است : منطق در درامی که گرفتار شده است یک امر نامربوط می گردد. ... پیلار خودش مشکل دارد ولی آنتونیو مشکل بزرگتری دارد. او یک مرد بیمار است که تزلزل شخصیتی و از خود بیزاری او منجر به رفتارهای خشن و انفجاری نسبت به همسرش می شود.... چیزی که فیلم را جذاب می کند این است که راه حلی مانند نمایش های تلویزیونی بی ارزش (سوپ اپرا) ارائه نمی دهد، به این صورت که زن در نقش قربانی و مرد، بدذات داستان باشد و در پایان شیطان مغلوب گردد. بلکه به صورتی عمیق تر و دردناکتر موضوع را مورد کنکاش قرار می دهد."

بیل وایت در این باره می گوید : "چند بار یک زن باید قبل از این که از دست همسر بدرفتار خود فرار می کند، ار پلکان سقوط نماید؟ در اثر پیچیده ای که ایسیار بولِین از خشونت خانوادگی ارائه می دهد، جواب ساده ای برای این سوال وجود ندارد. این کارگردان و فیلمنامه نویس اسپانیایی از طریق کنکاش در درون گرایی شخصیت های خود به جای پیچیدگی طرح داستان، از هرگونه کلیشه های دراماتیک پرهیز می کند. ... نام فیلم از یک بازی بین زوج فیلم می آید که در آن هر کدام قسمتی از بدن خود را به دیگری می دهد. این شاید اشاره کنایه آمیزی است به این که هر گاه زنی بدن خود را در اختیار یک مرد قرار می دهد، آن مرد صاجب بدن اوست و می تواند هر کاری با آن بکند."

روت استاین از بازی های فیلم تعریف می کند : "فیلم هفت جایزه گویا (اسکار اسپانیایی) دریافت نمود که شامل بهترین فیلم و به خصوص بهترین بازیگر مرد و بازیگر زن بود که واقعا شایسته این جوایز بودند. لایا مارول (پیرال) این توانایی را دارد که تصویر یک زن ساده و بی آلایش تا یک زن شهوت انگیز و احساساتی را به خوبی نمایش دهد. او ترس و بیم از تنهایی را به خوبی به تصویر می کشد و آن اشتیاق و شهوت برای همسر خود را به صورت قابل لمسی در می آورد. لویس توسار که شبیه خواکین فونیکس بدون مو است، آن کنترل احساسات خشن شخصیت آنتونیو را به صورت شگرفی نمایش می دهد. شما می توانید تلاشی را که برای سرپوش نهادن بر خشم و برانگیختگی انفجاری خود انجام می دهد، به خوبی حس کنید."



شاید بارزترین نکته فیلم که مرا سراسر مجذوب خود کرده بود بازی فوق العاده لایا مارول و لویس توسار بود که هماهنگ با پیشرفت داستان، احساسات و واکنش های درونی و برونی به جا و گاه عجیبی از خود نشان می دادند. فیلم تا حد امکان از نمایش خشونت پرهیز می کند و تنها در یک صحنه بسیار هولناک و تکان دهنده، که صحنه ای کلیدی در فیلم به حساب می آید، خشونت را به صورت بی پرده و آزار دهنده ای به نمایش می گذارد. در پایان باید از فیلم برداری فیلم یاد نمود که چشم اندازهای زیبایی از شهر تولدوی اسپانیا را در برابر دیدگان تماشاچی فیلم قرار می دهد...


8.5/10

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

لمینگ (دومینیک مول) - 2005

آلن و بندیکت یک زوج جوان فرانسوی از طبقه متوسط هستند، که به تازگی درخانه خود اقامت گزیده اند. آلن یک مهندس موفق روباتیک است و بندیکت خانه داری می کند. این زوج به ظاهر رابطه گرم و عاشقانه ای دارند. آلن یک شب رییس خود، ریچارد و همسرش آلیس را برای شام دعوت می کند. شب مهمانی، سینک آشپزخانه مشکل پیدا می کند، آلن یک موش مرده در سینک پیدا می کند، آلن و بندیکت انتظار مهمانها را می کشند، بالاخره مهمانها از راه می رسند، آلیس چهره ای جدی و خشنی دارد، بدون هیچ مقدمه ای میز شام حاضر می شود، آلیس ناگهان با عصبانیت شوهر خود را یک هرزه زن باره معرفی می کند، آلیس با عصبانیت به بندیکت توهین می کند، میز شام به هم می خورد و بالاخره مهمان ها خانه را ترک می کنند. موش پیدا شده در سینک و روابط بین این چهار نفرمقدمه ای می شود برای شکل گرفتن یک داستان پر تنش و میخکوب کننده و پر التهاب...

"من می خواهم که فیلم با تنش و تعلیق به پیش رود. من می خواهم که تماشاگر را میخکوب کنم و کاری کنم که از بازی لذت ببرد حتی زمانی که بازی ترسناک می شود."
جملات بالا قسمتی از گفته های کارگردان فرانسوی آلمانی الاصل، دومونیک مول است. در سال 2000، مول با فیلم "با دوستی مثل هری" در جشنواره کن حضور یافت، فیلم نامزد دریافت نخل طلا شد، گرچه فیلم جایزه ای را از آن خود نکرد اما با استقبال شدید مخاطبان و منتقدان روبرو شد. همچنین در جشنواره سزار فرانسه نامزد نه جایزه شد و موفق به دریافت چهار جایزه از جمله بهترین کارگردان گردید. فیلم راجع به یک مرد متاهل و دارای دو بچه است که به ناگاه فردی به نام هری که خود را دوست دوران مدرسه اش می داند به همراه دوست دخترش، وارد زندگی او می شود و داستانی پر از تعلیق و تنش رقم می خورد.

منتقدان با تحسین فراوان او را با هیچکاک، هانری ژرژ کلوزو، کلود شابرول، برادران کوهن و حتی استنلی کوبریک (فیلم "درخشش") مقایسه نمودند. بسیاری از فیلم "بیگانگان در قطار" هیچکاک در نقد خود نام بردند. دانیل اترینگتون در "توتال فیلم" گفت : "هری فیلمی هوشمندانه، دارای طرح سفت و محکم و راضی کننده است. هری سینمای مدرن فرانسه در بهترین حالتش است." جالب است که نام هری در فرانسه نامی بسیار کمیاب است و این نام فیلم های زیادی در تاریخ سینما را به یاد می آورد فیلم هایی چون "درد سر هری"، "هری کثیف" و...

فیلم توسط میراماکس در آمریکا پخش شد و به فروش خوبی دست پیدا کرد. آمریکایی ها شیفته سبک کار او شدند و فیلم نامه هایی را برای کار در هالیوود به او پیشنهاد کردند. ولی مول آنها را کلیشه ای و بدون روح خواند و در مصاحبه ای گفت : "من نیاز دارم که خودم را وقف یک فیلم کنم و به آن ایمان داشته باشم."

مول ساخت این فیلم را مربوط به زمانی دانست که او و دوست دخترش بچه دار شدند و خود را درگیر پدر و مادر شدن کردند : "همیشه زمانی می رسد که دیگر تحمل خود را از دست می دهید و با تعجب از خود می پرسید چرا خودم را توی این بدبختی انداختم. با خود فکر می کردم که چه خوب بود که یک شخصیتی ناگهان وارد زندگی من شود، کسی که تمام تردید ها و نا امیدی های درونی من را خارج کرده و آنها را به یک نتیجه منطقی برساند."

پس از ساخت این فیلم همگی منتظر اثر بعدی این کارگردان بودند. فیلم بعدی او "لمینگ" در جشنواره کن 2005 حضور یافت و دوباره نامزد دریافت نخل طلا شد. فیلم همان عناصرتعلیق و همان تنش و التهاب فیلم قبلی را داشت و دوباره داستان راجع به روابط دو زوج فرانسوی بود. ایفای نقش اصلی فیلم را دوباره لورن لوکاس همان شخصیت اصلی فیلم قبلی بر عهده داشت و در کنار او بازیگران بزرگ سینمای فرانسه شارلوت رمپلینگ، شارلوت گینزبرگ، آندره دوسولیه به ایفای نقش پرداختند. فیلم با برخورد دوگانه منتقدان روبرو شد بعضی فیلم را در سطحی پایین تر از فیلم قبلی و بدون منطق قابل قبول دانستند (همان برخوردی که با فیلم های لینچ دارند) و برخی فیلم را ستودند و این بار علاوه بر بزرگان نام برده فبلی، او را با میشاییل هانکه و دیوید لینچ مقایسه نمودند.

رابطه آلن و بندیکت گرچه در ابتدا بسیار گرم و عاشقانه است، اما به تدریج معلوم می شود که دنیای آلن و رابطه آرام او یک روکش زرق و برق دار بوده است. خود مول درباره فیلم خود می گوید : "من فکر می کنم که همه ما امیال فروخفته ای داریم که نمی توانیم کنترل کنیم. هر کسی دوست دارد که وجود یک زوج خوشبخت را باور کند. ولی من فکر می کنم که بسیار نادر است و همچنین بسیار سخت است که برای مدتی طولانی پایدار باشد. باید بسیار هوشیار باشید و آن امیال فروخفته و آن لمینگ درون را فراموش نکنید."


جاناتان رزنبام منتقد معروف که شیفته فیلم شده است، راجع به فیلم می گوید : "فیلم به طور هوشمندانه ای ایده پردازی شده و با مهارت تمام اجرا شده است. این تریلر روانکاوانه مغشوش کننده ساخته دومینیک مول، فیلمساز فرانسوی آلمانی الاصل با "بزرگراه گمشده" دیوید لینچ مقایسه شده است و تا اندازه ای به خاطر ساختار دو قسمتی مرموز و وهم آلود آن است. از طرفی دیدگاه اصلی "چشمان کاملا بسته" را، به خاطر تفاهم بدون تکلم زوج فیلم و به خاطر تلفیق ابهام آمیز واقعیت و خیال، به ذهن می آورد. آندره دوسولیه و شارلوت رمپلینگ دو زوج دیگر فیلم را بازی می کنند که برای مهمانی شام از راه می رسند و واکنش های متقابل میان این چهار نفر مرا سراسر مجذوب و کنجکاو ساخته بود."

جیمز تراورس راجع به سبک کار مول می گوید : "مول در بسیاری از موقعیتها به هیچکاک ادای دین می کند، و عناصر تریلر فیلم به طور واضحی حال و هوای هیچکاکی دارند، ولی در عین حال، نقد گزنده تاریکی به طبقه متوسط (بورژوا) است که بازتاب آثار شابرول و بونوئل را در به تصویر کشیدن از خود خشنودی و پوچی معنوی طبقه متوسط مرفه، با خود دارد. گر چه بیشتر از هر چیز، یک کمدی سیاه آن هم از نوع هوشمندانه ترین و سیاه ترین آنهاست. استعداد مول، توانایی او در القای یک لایه کمیک دلچسب درصحنه ای است که باید کاملا جدی یا به صورت تکان دهنده ای هراس آور باشد، و این کار را بدون اینکه از بار دراماتیک صحنه کم کند، به صورت استادانه ای انجام می دهد. خیلی از کارگردان ها به صورت واضحی میان کمدی و درام، مرز خود را مشخص می کنند اما مول هر دو را در یک زمان به ما نشان می دهد و این می تواند یک تجربه گیج کننده جذاب باشد."

مایکل اتکینسون در ادامه تحسین فیلم از بازی های فیلم تعریف می کند : "گینزبرگ به صورت فریبنده ای نازیباست و رمپلینگ در به تصویر کشیدن شخصیت اندوهبار پرخاشگر خود چنان راضی کننده است که انگار بار دهها سال افسردگی زندگی واقعی خود را در فیلم بازتاب می دهد. ولی "لمینگ" ممکن بود یک مشق ساده باشد اگر به خاطر لورن لوکاس نبود که چهره خوش فرم دانیل دی لویس مانندش همچون نگین توجه برانگیزی است است که هراس را با توانایی خارق العاده ای و بدون حرکت هیچ ماهیچه ای، انعکاس می دهد."


دیدن دو فیلم دومینیک مول برای من چنان که رزنبام گفته است، تجربه ای نفس گیر، سراسر میخکوب کننده و سراسر تعلیق و التهاب و کنجکاوی بود. هر دو فیلم از همان دقایق ابتدایی گریبان من را گرفت و فرصت فکر کردن راجع به تصاویر را به من نداد، تنها چشمانم را بدون پلک زدن به تصاویر ساده و در عین حال پر التهاب فیلم دوخته بودم، هر لحظه نگران بودم که قرار است چه اتفاقی بیفتد، با این که فیلم زیاد دیده ام، اما حدس زدن اتفاقات بعدی برایم دشوار بود و در پایان هر دو فیلم، نفس راحتی کشیدم و پس از این که افکار خود را جمع و جور کردم، کارگردان فیلم و نبوغ او را ستایش کردم. بی صبرانه منتظر آثار بعدی این کارگردان هستم ...

9/10


پی نوشت : لمینگ نوعی موش صحرایی است که در نواحی شمالی اروپا و آمریکا زندگی می کنند و هزاران هزار از آنها در سالهایی که تعداد آنها زیاد می شود به سوی اقیانوس منجمد شمالی مهاجرت می کنند و با غرق کردن خود در آبهای آن دست به یک خودکشی دسته جمعی می زنند . فقط موشهایی که در محل خود باقی می مانند نسل خود را حفظ می کنند. شاید هم این نوع خودکشی برای بقای نسل آنها مفید باشد. انتخاب چنین موجودی مفهوم نمادین در فیلم دارد...