۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سبیل (امانوئل کارِر) - 2005



مارک : "چی میگی اگه من سبیلم رو بتراشم؟"
اینِس : "نمی دونم. سبیل بهت میاد. تا حالا بدون سبیل اصلا ندیدمت."
این اولین دیالوگهای فیلم است. پس از این دیالوگ، مارک با اشتیاق تمام، برای غافلگیر کردن همسرش، سبیل خود را می تراشد. اما وقتی اینس دوباره مارک را می بیند، طوری برخود می کند که انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است. مارک دلسرد می شود که چرا همسرش متوجه این موضوع نشده است. مارک و اینِس، شب به مهمانی دوستانشان سارژ و نادیا می روند، اما جالب این که میزبانان نیز اصلا موضوع سبیل را به روی خود نمی آورند. در بازگشت از مهمانی، مارک به تدریج از کوره در می رود و به اینس می گوید که چطور چنین موضوع مهمی را متوجه نشده است. اما اینس در مقابل واکنش عجیب تری نشان می دهد و به مارک اظهار می کند که تو اصلا سبیل نداشتی! داستان از آنجا بغرنج تر می شود که فردا همکاران مارک نیز متوجه این موضوع نمی شوند ...



"جنون و وحشت زندگیم را تسخیر کرده است. کتابهایی که نوشتم چیزی دیگر غیر از این نمی گویند."
جمله بالا نوشته نویسنده محبوب فرانسوی، امانوئل کارر است. کارر بیش از این که به عنوان یک کارگردان مطرح باشد، نویسنده ای است که به سبب تِم آثارش، به او لقب استفن کینگ فرانسه را داده اند، گر چه محتوای آثارش بیشتر وحشت و هراسی درونی را به مخاطب انتقال می دهد که به نوعی با تجسس در مفاهیمی چون هویت، توهم و واقعیت همراه است. برخی از آثار او چون "ابلیس درون" توسط نیکول گارسیا و "کلاس برفی" توسط کلود میلر به فیلم برگردانده شده اند، هر دو فیلم در جشنواره کن مورد استقبال قرار گرفتند.

کارر بعد از ساخت فیلمی مستند، با اولین فیلم بلند خود با نام "سبیل" سعی کرد که دغدغه های مورد علاقه خود را با زبان تصویر به مخاطب خود انتقال دهد. "سبیل" نام کتابی بود که کارر در سال 1986 نوشت و در سال 2005 با تغییراتی در متن، به فیلم برگرداند. فیلم با بازی زیبای ونسان لیندون و امانوئل دِووس، اثری موفق از کار در آمد. فیلم در بخش فرعی جشنواره کن جوائزی را از آن خود نمود و بیشتر منتقدان نیز ورود کارر را به دنیای فیلمسازی ستودند. امانوئل کارر جزو هیات ژوری جشنواره کن سال 2010 نیز بود.

کارر در مورد تفاوت میان فیلم و رمان می گوید : "چیزی که خیلی با رمان تفاوت دارد و فیلم را جذابتر می کند این است که فیلم به رابطه میان زوج می پردازد، در حالی که در رمان، زن تنها شاهد آنچه که بر شوهرش روی می دهد، می باشد. به خاطر این امر، گرچه هر دو بازیگر در فیلم به صورت یکسانی حضور ندارند (ونسان لیندون همیشه در پرده حضور دارد در حالی که دِووس تنها در دو سوم صحنه ها هست)، هر دو به یک اندازه اهمیت دارند، داستان در مورد هر دوی آنهاست. فیلم به وضوح درباره جنون و درباره فریبنده بودن واقعیت نیز می باشد، ولی اساسا چیزی در مورد زوج ها می گوید. دقیقا نمی دانم چه می گوید ولی حتما چیزی می گوید. چیزی که می تواند در این فیلم موثر یا تاثیر گذار باشد، دقیقا چیزی است که در مورد زوجها، در مورد اعتماد، فاصله و نزدیکی می گوید. تفاوت دیگر در مورد فیلم و کتاب این است که من کتاب را وقتی سی سالَم بود، نوشتم، بنابراین شخصیت اصلی نیز در سی سالگی بود. در فیلم، او در چهل سالگی است و زندگی جاافتاده تری دارد. جزئیات کوچک ولی نه بی اهمیت نیز وجود دارد که تغییر می کند: کتاب در زمانی نوشته شد که تلفن همراهی وجود نداشت، و شخصیت مسلما از تلفن استفاده می کرد، پس ما مجبور بودیم برای سازگاری با واقعیت فعلی، تلفن همراه را در طرح فیلم جای دهیم. گر چه، به خاطر این که واقعا شخصیت را دنبال می کنیم، می توانیم آنچه که او می بیند و می شنود را ببینیم و بشنویم، که این به این معناست که ما نمی توانستیم تکنیک های رایج را که شامل نمایش طرف دیگر خط است، استفاده کنیم. ما مجبور بودیم روشهای جدیدی را برای به تصویر درآوردن صحنه های تلفن پیدا کنیم برای این که به هر یک از آنها تاثیر متفاوتی بدهیم. در عین حال، این محدودیت های چالش برانگیز خیلی مهیج بود، به ویژه برای مبتدی ای مثل من، به خاطر این که مرا از آشفته بودن حفظ می کرد. به عنوان یک کارگردان، داستان را به خودی خود به اندازه کافی پیچیده یافتم، بهترین کار روایت داستان به ساده ترین و سرراست ترین صورت و اجتناب از عناصر جذاب ظاهری، بود. من نمی خواستم که فیلمم شبیه آثار لینچ یا کراننبرگ باشد. طرح به اندازه کافی غیرعادی است که بتوان به ساختار ساده ای تفسیر کرد، از همان نوعی که به عنوان نمونه در فیلمهای سوتِه می بینیم. فیلم خیلی کلاسیک است، نه دوربین سوبژکتیوی در کار است و نه دالی (dolly)، و نماهای (shot) کمی در فیلم هست."



دُوِین بایرژ در هالیوود ریپورتر درباره فیلم می نویسد : "مادامی که ‘سبیل’ به انتهای خود می رسد، فیلمسار کارر ما را با واقعیت پنهان آنچه به واقع در حال روی دادن است، درگیر می کند : آیا مارک دچار فروپاشی است، یا رفتارش برون ریزی بدون انگیزه نارسایی های زندگیش است؟ در واقع کارر شکافهای کوچکی را که در کمین بهترین روابط است، به خوبی نمایش می دهد، هم روابط زناشوئی و هم روابط حرفه ای. در تاثیرگذارترین بُعد، ‘سبیل’ نگاهی اجمالی است به درون ازدواجی که در ظاهر سالم به نظر می رسد اما وقتی مورد معانیه قرار می گیرد، کاستی هایش پدیدار می گردد. – متاسفانه استعاره معنایی ورای این تراشیدن سبیل قانع کننده نیست، و مخاطب عام ممکن است که حس کند سرکار گذاشته شده است. با این حال، فیلم به صورت منسجمی جذاب و گیراست، و بخش عمده ای از آن مدیون بازی سرزنده لیندون و دِووس در نقش یک زوج فرانسوی مدرن می باشد. هر یک به تنهایی جذابند و در کنار یکدیگر زوج دلپذیری را تشکیل می دهند که با بازی دقیق و سرراستشان جزئیات شخصیت خود را نمایش می دهند. آنها زوجی هستند که خرسند می شویم که وقت را با آنها سپری کنیم."

کِن فاکس در تی وی گاید در نوشته خود می گوید : "تمایل کارر به مفاهیم هویت - هم تصوراتمان درباره خودمان و هم چهره ای که به دیگران نشان می دهیم - تمایلی دیرینه است، و داستان جنایی-واقعی ‘ابلیس درون’ ساخته شده در سال 2002 توسط نیکول گارسیا، یک شاهکار کوچکی است در باب جنون و فریب که به قتلهای متعددی می انجامد. کارر در به تصویر کشیدن داستانی که به صورت اول شخص و از زبان یک راوی مجنون روایت می شود، به صورتی سراسر از دید مارک، این ریسک را می کند که مخاطب هیچ انتخابی ندارد جز این که موقعیت مارک را کاملا درست فرض نماید - ما به وضوح سبیل را در چهره مارک و در عکسهایی که به عنوان مدرک موید خود می آورد، می بینیم - و آن تاثیر رمان را تجربه نکند، مردی مجنون که باید او را بهتر می شناختیم تا این که حال تنها نظاره اش کنیم، ما را ناخودآگاه به پرتگاهی ژرف رهنمون می کرد. بر خلاف، مثلا دیوید کراننبرگ که فاصله ای قطعی و تعیین کننده میان مخاطبش و شخصیت اسکیزوفرنیک فیلم، در اقتباس خود از رمانی با تم مشابه ‘عنکبوت’ برقرار می کند، کارر ذهن مجنون را از طریق دوربینش بازآفرینی می نماید، و طرحش درباره تجربه ذهنی (subjective) را با برانگیختن سوالاتی ناخودآگاه درباره حقیقت و فیلم انتقال می دهد."

استفن هولدن در نیویورک تایمز در توصیف فیلم می گوید : "اثر روانکاوانه رازآلود امانوئل کار، ‘سبیل’ به صورت ساده ای آغاز می گردد، با صحنه ای از صحبتهای داخل خانه که شما را آماده می کند که از یکی از آن کمدی های دلربا و تلخ و شیرین فرانسوی لذت ببرید، کمدی هایی که مشخصه سینمای مختص فرانسه است. سپس، به تدریج آن انتظارات را نقش بر آب می کند و به حفره ای از ابهام و تردید رهنمون می سازد. ... ولی فیلم نه یک فانتزی پارانویایی است و نه افسانه ای آینده گرا. با یاد آوری آثار جان چیور چون ‘شناگر’، تاملی سورئال است بر ادراک، واقعیت و خاطره، که مادام که فیلم در قلمرو نهانی عمیق تر فرو می رود، تمرکزش نیز تغییر می یابد. فارغ از این که فیلم چه قدر جدی می شود، با این حال ‘سبیل’ آن طراوت دارای سبکی را که یادآور تریلرهای رمانتیک موش و گربه ای هیچکاک است، در خط مشی زیرین خود رها نمی کند. این اقتباس سینمایی از رمانی نوشته آقای کارر، نویسنده محبوبی که نخستین کارگردانی اش را تجربه می کند، به شما اجازه نمی دهد که این بازی ذهنی را که قصه گویی دارای ذهن یک شیاد، با شما می کند، فراموش کنید."



فیلم هایی چون لمینگ (دومینیک مول)، پنهان (میشائیل هانکه) و سبیل (امانوئل کارر) از سینمای فرانسه در جشنواره کن سال 2005 حضور یافتند و هر سه مورد استقبال قرار گرفتند. جالب این که هر کدام از این سه فیلم به نوعی خانواده ای از طبقه متوسط فرانسه را به تصویر می کشد، که رویدادی سورئال این خانواده به ظاهر خوشبخت را تا لبه فروپاشی سوق می دهد. ساختار روایت در سه فیلم به صورتی است که در ابتدا مخاطب را همچون فیلم های هیچکاک با خود دنبال می کند، حس تعلیقی را در او به وجود می آورد، اما در پایان نه تنها پاسخی به سوال نمی دهد بلکه او را در کلافی از ابهام رها می کند و او را وادار می کند که منطق ظاهری فیلم را رها کرده و به ورای آن بیندیشد ...


8/10


کتاب "ابلیس درون" توسط آذین حسین زاده به فارسی نیز ترجمه شده است. (نشر قطره)

هیچ نظری موجود نیست: