۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

صبح زود بیا (جُوی لورِن آدامز) - 2006



فیلم داستان دختری به نام لوسی، ساکن شهر کوچکی در جنوب امریکاست. دختری تنها، که روتین زندگیش رفتن به بار و مست کردن شده است،. شب را با اولین مردی که در بار می بیند، می گذراند و صبح زود با حالی آشفته و خمار، بدون این که حتی نگاهی گذرا به همبسترش که در خواب است بیندازد، بی درنگ آنجا را ترک کرده، او را از یاد می برد. اما لوسی شخصیتی به همین سادگی نیست، او زنی است که در یک شرکت ساخت و ساز به صورت جدی کار می کند، رییسش او را دوست دارد، با پدرش که فردی خجالتی و کم حرف است، غریبه است و برای این که به او نزدیکتر شود همراهش به کلیسا می رود، دوست خوبی برای هم خانه اش، کیم است و با بستگان سالخورده اش رابطه ای گرم دارد و از آنها مراقبت می کند. با این حال لوسی از مشکلات درونی عمیقی رنج می برد و در جستجوی راهی برای فراری موقت و یا رستگاری دایم است. تا این که مرد جوانی به نام کل وارد داستان می شود. اما آیا آشنایی لوسی و این مرد جوان، می تواند پاسخی به این زندگی بدون جهت و همچنین بدون محدوده باشد...



جوی لورن آدامز متولد 1968 در آرکانزاس در جنوب امریکاست. در 19 سالگی برای رسیدن به رویاهایش آرکانزاس را ترک کرده، به هالیوود رفت. آدامز به عنوان اولین تجربه بازیگری، نقش کوتاهی را در "جن گیر 2" به کارگردانی جان بورمن ایفا کرد. اولین تجربه مهم بازیگری او را می توان به حضور در "گیج و منگ" به کارگردانی ریچارد لینکلیتر دانست و بی شک بازی در "تعقیب اِمی" به کارگردانی کوین اسمیت را، می توان موفق ترین اثر در کارنامه بازیگری او دانست، آدامز در این فیلم نقش زن همجنس گرایی را بازی می کند که عاشق مردی با بازی بن افلک می شود. بازی در این فیلم، نامزدی گلدن گلاب را برای بهترین هنرپیشه زن در سال 1997 نصیب او کرد و جایزه بهترین هنرپیشه خوش آتیه را از انجمن منتقدان فیلم شیکاگو و لاس وگاس نیز برای او به ارمغان آورد.

اما حرفه بازیگری در هالیوود حتی پس از موفقیتش در "تعقیب امی" او را چندان خشنود نکرد، چنان که خود او می گوید : "زمان های بیکاری زیادی بین نقشها بود، من خودم را درگیر نوعی ویرانگری یافتم، در بارهای شبانه پرسه می زدم چرا که دلیلی برای از خواب برخاستن در روز بعد نداشتم."
همچنین اشاره می کند : "به طور قطع فکر می کنم، گمان می کنم که خیلی از هنرپیشه ها هم همین گونه هستند، که حفره بزرگی در روحم داشتم، و راههای مختلف را برای پر کردن آن امتحان کردم، با مردها بودن و راههای دیگر را امتحان کردم اما هیج کدام جواب نداد."

و در این دوره ناامیدی بود که شروع به نوشتن فیلمنامه "صبح زود بیا" نمود. فیلمنامه در مورد آرکانزاس و آدمهایش است، جایی که او در آن بزرگ شده است.خود آدامز در این باره می گوید : "می دانستم که قانون اول در نویسندگی این است که آنچه را که می دانی بنویسی، من هم شروع به نوشتن درباره آرکانزاس نمودم."
همچنین می گوید : "فکر نمی کنم که فیلمنامه شرح حال خود (اتوبیوگرافی) باشد، ولی چیزهایی احساسی در آن وجود دارد که اتوبیوگرافی هستند. من فقط شخصیتی را خلق کردم که دوست داشتم به عنوان هنرپیشه آن را بازی کنم و از صحنه های کلیشه پرهیز نمودم، صحنه هایی که به عنوان بازیگر از آنها نفرت داشتم... به خاطر این است که پنج سال تامین بودجه فیلم طول کشید."

آدامز، "بخشایش مهرآمیز" ساخته بروس برسفورد را بیشترین الهام بخش خود را در اولین اثر خود به عنوان کارگردان، معرفی می کند، فیلمی محصول 1983، که نامزدی نخل طلای کن و نامزدی 5 اسکار را همراه داشت و فیلمی که مجسمه اسکار را برای اولین بار برای رابرت دووال به ارمغان آورد، او در این مورد می گوید : "'بخشایش مهرآمیز' ساخته بروس برسفورد الگوی فیلم بود، من فیلم را برای هر کسی که درگیر ساخت فیلم بود نشان دادم. من همیشه موفقیت آن را در روایت یک قصه در ساده ترین و صادقترین شیوه تحسین می کنم. ترکیب فیلمنامه هورتون فوت، بازیها، طراحی تولید، فیلمبرداری، موسیقی و طراحی صدا همه منبع الهام فیلم من بودند."

آدامز زمان طولانی نوشتن فیلمنامه را دوران پالایش خود می داند. فیلمبردای فیلم حدود چهار هفته در نورث لیتل راک، زادگاه آدامز به طول انجامید. در جشنواره ساندنس فیلم مورد استقبال قرار گرفت و نامزد جایزه هیات داوران شد، همچنین منتقدان مشهوری چون جاناتان رزنبام، اندرو ساریس و استفن هولدن فیلم را مورد ستایش قرار دادند.

جوی لورن آدامز هم اکنون پس از ترک لوس آنجلس در آکسفورد، میسیسیپی در جنوب امریکا اقامت گزیده است : "وقتی که فیلم را می بینید، من کمی در مورد جنوب، احساسات به خرج داده ام زیرا برای چندین سال از آنجا رفتم... وقتی که نوزده سالم بود من از آنجا نفرت داشتم، ولی فکر می کنم که باید فرار کرد، چرا که اکنون که به گذشته نگاه می کنم و از آن فاصله دارم، آنجا چیزی است که خیلی دلم برایش تنگ شده است. چیزی که مرا دوباره به آنجا بازگرداند این بود که پیوستگیها بین خانواده و بین سرزمین بسیار عمیق بود."



جاناتان رزنبام در نوشته کوتاه خود بر فیلم می گوید : "جوی لورن آدامز که در فیلم 'تعقیب اِمی' زن دوجنسی را بازی می کرد، اولین فیلم بلند خود را نوشته و کارگردانی کرده است، که امیدوارم آخرینش نباشد. نگاهی شخصی و متفکرانه به پس زمینه باپتیستی (تعمیدی) جنوبی اش، که بر بارگردی بی قید و بندِ سی و چند ساله (اشلی جاد) تمرکز دارد که سعی دارد بر اجزای گوناگون زندگی خود فائق آید. مولفه های طرح فیلم کم و بیش آشنا و ساده به نظر می رسند، ولی کار آدامز با بازیگران (به خصوص جاد و در میان دیگران جِفری داناوان، دایان لاد، تیم بلیک نلسون و اسکات ویلسون) چنان توانا و تمرکز یاقته است که نقش آفرینی درخشانی را از آنها که معرض نمایش می گذارد."

کِرک هانیکات در هالیوود ریپورتر می نویسد : "'صبح زود بیا' قصه ای ساده است با عین حال چنان قانع کننده و چنان با ظرافت و با الهام از غریزه روایت می شود که بار احساسی تاثیرگذاری را انتقال می دهد. این اولین فیلم از بازیگر جوی لورن آدامز است، از این رو می توان امید داشت که او قصه های بیشتری داشته باشد چرا که او استعداد قصه گویی اصیلی دارد. این قصه به وضوح از دل برآمده است چرا که او درباره آدمها و مکانهایی می نویسد که به خوبی آنها را می شناسد، شهر کوچکی در آرکانزاس جایی که یک فرد می تواند زندگی مملو از نومیدی را به پیش برد بدون این که حتی بفهمد. ... رابطه پدر- دختر هسته فیلم است، ولی به خوبی مهارت آدامز را به عنوان نویسنده – کارگردان نشان می دهد چرا که سعی ندارد آن رابطه را حل کند. اگر او بتواند قهرمان زنش را مجاب کند که منشا رفتارش را تشخیص دهد، آنگاه التیام آغاز خواهد شد. دیگر نشانه هوشمندی در قصه گویی این است که مردی که وارد زندگی لوسی می شود، کَل (جِفری داناوان خوش تیپ)، لزوما ناجی او نیست. بلکه او نماینده فرصتی است برای کاوش در میان عشق و مهربانی به جای سکس مستانه و شهوانی. داناوان نقش آفرینی گرم و صمیمی و بی آلایشی ارائه می دهد بدون آنکه آن مردانگی را که مردان جنوبی عمیقانه می ستایند، قربانی کند."

اندرو ساریس در نیویورک آبزِروِر در ستایش فیلم می نویسد : "فیلم 'صبح زود بیا'ی جوی لورن آدامز که خود نیز نویسندگی فیلمنامه را به عهده داشته، برای اشلی جاد بهترین نقشش را پس از نقش آفرینی درخشان در 'روبی در بهشت' (1993) ساخته ویکتور نونِز، 'مخمصه' ساخته مایکل مان و 'زندگی نرمال' ساخته جان مک ناتون به ارمغان می آورد. خانم آدامز این فیلم مبتنی بر شخصیت خرده شهری را در نورث لیتِل راک در آرکانزاس تصویربرداری کرده، آنجا که او بزرگ شده است، و این را می توان در عدم وجود نگاهی عناد آمیز و تحقیرآمیز در سوژه فیلم دید. در همین راستا، خانم جاد نیز در کنتاکی شرقی بزرگ شده، لذا نمی توان گفت که قهرمان فیلم و نویسنده – کارگردانش درباره پس زمینه زندگی واقعی آنجا نمی دانند، جایی که آوای سوزناک موسیقی کانتری از آنجا بر می خیزد"
ساریس در ادامه در توصیف شخصیت اشلی جاد می گوید : "ما به تدریج بیشتر به این زن که به صورت غیر منتظره ای مستقل و خود استوار است، علاقه مند می شویم، کسی که به ظاهر با اهریمن های مرموزی دست به گریبان است. او یقینا آن زن آشنای در فیلمها، آن قربانی معمول قصور اجتماع، نمی باشد، بلکه زن تنهای باشهامتی است که هر آنچه که روا می دارد، تاب تحمل آن را نیز دارد. ولی چرا او این قدر در عذاب است؟"



کرک هانیکات چه خوب اشاره می کند که "صبح زود بیا" فیلمی است که از دل برآمده است، و به درستی فیلمی است که با تمام کاستی هایش، عاشقانه ساخته شده است و هیچ گاه به دام کلیشه و شخصیت های آبکی مرسوم نمی افتد. فیلمی ساده و با احساسی راستین از سینمای مستقل امریکا، که به دور از هر گونه کار اضافی با دوربین به تصویر کشیده شده است، سادگی ای شیرین، که بیشتر نتیجه اعتماد آدامز به بازیگران فیلمش در ایجاد رابطه با مخاطب است. و در میان بازیها، اشلی جاد، شخصیت لوسی را که در ذهن آدامز سالها ساخته و پرداخته شده است، چه خوب از کار در آورده است. اگر اشلی جاد را در این فیلم دوست داشتید، "روبی در بهشت" را نیز از دست ندهید...

8/10

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

هنر مختصر گویی در روایت - اعتصاب غذا (استیو مک کوین) - 2008

(ترجمه نوشته ای در مجله بیگ پیکچِر نوشته جِز کانلی)

اعتصاب غذا


اعتصاب غذا


اعتصاب غذا


اعتصاب غذا

دستان نگهبان زندان در "اعتصاب غذا" - معرفی بدون کلام

شاتها مِتد رایج برای معرفی شخصیت و روایت هستند. فکر کنید چند بار روتین صبحگاهی شخصیت مرکزی را دیده ایم، آنها را در حال پوشیدن لباس نمایش می دهد با تمام جزئیات مشخصه های شخصیت که به دقت گزینش شده اند. (به عنوان نمونه روتین اسکار شیندلر بستن کراوات، دکمه سر آستین، دستمال جیبی و نشان نازی روی برگردان یقه کت را در برداشت). این مِتد به ندرت در کاربردی تند و تلخ همانند "اعتصاب غذا" اتخاذ شده است.

یکی از شاتهای ابتدایی مرد خانواده را در برابر آینه حمام خانه اش نشان می دهد که با کلوزآپ محصور کننده ای از دستانش در سینک دستشویی ادامه می یابد. بندهای انگشتان از زخمها و جراحتهای تازه التیام یافته، که منشا اش نا معلوم است، رنج می برند. حلقه ازدواجی در کنار بُرس ناخنی قرار گرفته است. بعد ازشستن، می بینیم که دستانش دکمه های پیراهنش را می بندند، حلقه دوباره به انگشت برمی گردد، زخمها خشک شده اند.

در می یابیم که مرد، نگهبان زندان در ایرلند شمالی در سالهای 1980 است. حلقه در گنجه کارمندی گذاشته می شود و دیگر بار می بینیم که دستها در دستشویی دیگری شسته می شوند، این بار خونی از زد و خوردی تازه آب را صورتی رنگ می کند. در حین سیگار کشیدن در فضای بیرونی، بندهای انگشتان نشان داده می شوند ، خراشیده شده و متورم از تنبیه زندانیان، آنچه آنان لحظه ای پیش بر سر زندانیان آورده اند، نشان داده نمی شود. فیلمسازی ای بی عیب اما مخوف.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

مکانهایی که فیلم ها را خلق می کنند - مادرید

(ترجمه نوشته ای در مجله بیگ پیکچِر)
واقع شده در مرکز اسپانیا، و در مرکز تصورات سینمایی کشور، مادرید همیشه بخشی جدایی ناپذیر از سینمای اسپانیا بوده است. نیکلاس پیج نگاهی می اندازد به بهترین فیلمهای به تصویر در آمده در این شهر تاریخی.


مرگ یک دوچرخه سوار (خُوان آنتونیو باردِم) - 1955

مرگ یک دوچرخه سوار

در کنار دوست و همکار دیرینه اش، لویس گارسیا بِرلانگا، خُوان آنتونیو باردِم (عموی بازیگر مشهور سینما خاویر) احیای سینمای اسپانیا را در سالهای دهه 1950 منجر شدند. شاید موفق ترین فیلمش در آن دوره خاص، "مرگ یک دوچرخه سوار"، دغدغه های زوال اخلاقی بورژوازی اسپانیایی تحت سلطه فرانکو را در بردارد. فیلم، پروفسور دانشگاهی به نام خُوان (آلبرتو کُلوزاس) را دنبال می کند که با ماشینش با یک دوچرخه سوار تصادف می کند و او را می کشد و از صحنه تصادف فرار می کند. سرانجام گناه و سرنوشت، او را گرفتار می کند.


آموزش بد (پِدرو آلمودوار) - 2004

آموزش بد

بی شک موفق ترین و تاثیرگذارترین فیلمساز نسل خود، پدرو آلمودوار نامی است که دهه های اخیر، نه تنها با سینمای اسپانیا، بلکه با مادرید مترادف شده است." آموزش بد" (2004) ساخته آلمودوار و با بازی گائل گارسیا برنال و فِلِه مارتینس، از حرفه یک کارگردان بسط پیدا می کند، رابطه میان دو مرد جوان را به تصویر می کشد. فیلم در مادرید در سال 1980 آغاز می گردد قبل از اینکه به جزئیات تجربه های پیشین دو مرد در باب عشق، مدرسه و سینما در سال 1960 رجعت نماید.


چشمانت را باز کن (آلِخاندرو آمِنابار) - 1997

چشمانت را باز کن

فیلمی که منبع الهام برای فیلمی با حضور تام کروز "آسمان وانیلی" (در کنار پِنِلوپه کروز) در سال 2001 شد، "چشمانت را باز کن" ساخته آلخاندرو آمنابار داستان تراژیک جوانی ثروتمند و زنباره ای افراطی است، به نام سزار (ادورادو نوریِگا)، که صورتش در تصادفی شدیدا دِفُرمه شده است، تصادفی در رابطه با معشوقه ای قدیمی. تصادف و رویدادهایی که مسبب آن بودند، توسط سزار – در حالی که نقابی کنجکاوی برانگیز برای پنهان کردن صورتش پر چهره زده – برای روانپزشکش به صورت فلاشبک بازگو می شود، که در این حین ما حقایق مخوفی را در ورای این ماسک در می یابیم.



س.ک.س و لوسیا (خولیو مِدِم) - 2001

س.ک.س و لوسیا

شخصیت جوان عنوان فیلم در "س.ک.س و لوسیا" ساخته خولیو مِدِم (با بازی پاز وِگا) به عنوان یک پیشخدمت در مادرید کار می کند تا این که خبر مرگ دوست پسرش لورنزو (تریستان اُلوا) را می شنود. از این فقدان در هم می شکند و در تمنای گریز از مشکلات زندگی شخصی اش، تصمیم می گیرد که به جزایر اسرار آمیز بالِریک برود، چایی که دوست پسر مرحومش، اغلب از آنجا حرف می زد. آنجا، او با کارلوس (دانیل فِریره) و اِلِنا (ناخوا نیمری) دوست می شود، و بعد از آن در می یابد که او بیشتر از آنچه که انتظار داشت، می تواند با آنان نقاط مشترک داشته باشد.



نام آلمودوار در واقع از کلمه عربی المُدوَر به معنای گرد گرفته شده است.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سبیل (امانوئل کارِر) - 2005



مارک : "چی میگی اگه من سبیلم رو بتراشم؟"
اینِس : "نمی دونم. سبیل بهت میاد. تا حالا بدون سبیل اصلا ندیدمت."
این اولین دیالوگهای فیلم است. پس از این دیالوگ، مارک با اشتیاق تمام، برای غافلگیر کردن همسرش، سبیل خود را می تراشد. اما وقتی اینس دوباره مارک را می بیند، طوری برخود می کند که انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است. مارک دلسرد می شود که چرا همسرش متوجه این موضوع نشده است. مارک و اینِس، شب به مهمانی دوستانشان سارژ و نادیا می روند، اما جالب این که میزبانان نیز اصلا موضوع سبیل را به روی خود نمی آورند. در بازگشت از مهمانی، مارک به تدریج از کوره در می رود و به اینس می گوید که چطور چنین موضوع مهمی را متوجه نشده است. اما اینس در مقابل واکنش عجیب تری نشان می دهد و به مارک اظهار می کند که تو اصلا سبیل نداشتی! داستان از آنجا بغرنج تر می شود که فردا همکاران مارک نیز متوجه این موضوع نمی شوند ...



"جنون و وحشت زندگیم را تسخیر کرده است. کتابهایی که نوشتم چیزی دیگر غیر از این نمی گویند."
جمله بالا نوشته نویسنده محبوب فرانسوی، امانوئل کارر است. کارر بیش از این که به عنوان یک کارگردان مطرح باشد، نویسنده ای است که به سبب تِم آثارش، به او لقب استفن کینگ فرانسه را داده اند، گر چه محتوای آثارش بیشتر وحشت و هراسی درونی را به مخاطب انتقال می دهد که به نوعی با تجسس در مفاهیمی چون هویت، توهم و واقعیت همراه است. برخی از آثار او چون "ابلیس درون" توسط نیکول گارسیا و "کلاس برفی" توسط کلود میلر به فیلم برگردانده شده اند، هر دو فیلم در جشنواره کن مورد استقبال قرار گرفتند.

کارر بعد از ساخت فیلمی مستند، با اولین فیلم بلند خود با نام "سبیل" سعی کرد که دغدغه های مورد علاقه خود را با زبان تصویر به مخاطب خود انتقال دهد. "سبیل" نام کتابی بود که کارر در سال 1986 نوشت و در سال 2005 با تغییراتی در متن، به فیلم برگرداند. فیلم با بازی زیبای ونسان لیندون و امانوئل دِووس، اثری موفق از کار در آمد. فیلم در بخش فرعی جشنواره کن جوائزی را از آن خود نمود و بیشتر منتقدان نیز ورود کارر را به دنیای فیلمسازی ستودند. امانوئل کارر جزو هیات ژوری جشنواره کن سال 2010 نیز بود.

کارر در مورد تفاوت میان فیلم و رمان می گوید : "چیزی که خیلی با رمان تفاوت دارد و فیلم را جذابتر می کند این است که فیلم به رابطه میان زوج می پردازد، در حالی که در رمان، زن تنها شاهد آنچه که بر شوهرش روی می دهد، می باشد. به خاطر این امر، گرچه هر دو بازیگر در فیلم به صورت یکسانی حضور ندارند (ونسان لیندون همیشه در پرده حضور دارد در حالی که دِووس تنها در دو سوم صحنه ها هست)، هر دو به یک اندازه اهمیت دارند، داستان در مورد هر دوی آنهاست. فیلم به وضوح درباره جنون و درباره فریبنده بودن واقعیت نیز می باشد، ولی اساسا چیزی در مورد زوج ها می گوید. دقیقا نمی دانم چه می گوید ولی حتما چیزی می گوید. چیزی که می تواند در این فیلم موثر یا تاثیر گذار باشد، دقیقا چیزی است که در مورد زوجها، در مورد اعتماد، فاصله و نزدیکی می گوید. تفاوت دیگر در مورد فیلم و کتاب این است که من کتاب را وقتی سی سالَم بود، نوشتم، بنابراین شخصیت اصلی نیز در سی سالگی بود. در فیلم، او در چهل سالگی است و زندگی جاافتاده تری دارد. جزئیات کوچک ولی نه بی اهمیت نیز وجود دارد که تغییر می کند: کتاب در زمانی نوشته شد که تلفن همراهی وجود نداشت، و شخصیت مسلما از تلفن استفاده می کرد، پس ما مجبور بودیم برای سازگاری با واقعیت فعلی، تلفن همراه را در طرح فیلم جای دهیم. گر چه، به خاطر این که واقعا شخصیت را دنبال می کنیم، می توانیم آنچه که او می بیند و می شنود را ببینیم و بشنویم، که این به این معناست که ما نمی توانستیم تکنیک های رایج را که شامل نمایش طرف دیگر خط است، استفاده کنیم. ما مجبور بودیم روشهای جدیدی را برای به تصویر درآوردن صحنه های تلفن پیدا کنیم برای این که به هر یک از آنها تاثیر متفاوتی بدهیم. در عین حال، این محدودیت های چالش برانگیز خیلی مهیج بود، به ویژه برای مبتدی ای مثل من، به خاطر این که مرا از آشفته بودن حفظ می کرد. به عنوان یک کارگردان، داستان را به خودی خود به اندازه کافی پیچیده یافتم، بهترین کار روایت داستان به ساده ترین و سرراست ترین صورت و اجتناب از عناصر جذاب ظاهری، بود. من نمی خواستم که فیلمم شبیه آثار لینچ یا کراننبرگ باشد. طرح به اندازه کافی غیرعادی است که بتوان به ساختار ساده ای تفسیر کرد، از همان نوعی که به عنوان نمونه در فیلمهای سوتِه می بینیم. فیلم خیلی کلاسیک است، نه دوربین سوبژکتیوی در کار است و نه دالی (dolly)، و نماهای (shot) کمی در فیلم هست."



دُوِین بایرژ در هالیوود ریپورتر درباره فیلم می نویسد : "مادامی که ‘سبیل’ به انتهای خود می رسد، فیلمسار کارر ما را با واقعیت پنهان آنچه به واقع در حال روی دادن است، درگیر می کند : آیا مارک دچار فروپاشی است، یا رفتارش برون ریزی بدون انگیزه نارسایی های زندگیش است؟ در واقع کارر شکافهای کوچکی را که در کمین بهترین روابط است، به خوبی نمایش می دهد، هم روابط زناشوئی و هم روابط حرفه ای. در تاثیرگذارترین بُعد، ‘سبیل’ نگاهی اجمالی است به درون ازدواجی که در ظاهر سالم به نظر می رسد اما وقتی مورد معانیه قرار می گیرد، کاستی هایش پدیدار می گردد. – متاسفانه استعاره معنایی ورای این تراشیدن سبیل قانع کننده نیست، و مخاطب عام ممکن است که حس کند سرکار گذاشته شده است. با این حال، فیلم به صورت منسجمی جذاب و گیراست، و بخش عمده ای از آن مدیون بازی سرزنده لیندون و دِووس در نقش یک زوج فرانسوی مدرن می باشد. هر یک به تنهایی جذابند و در کنار یکدیگر زوج دلپذیری را تشکیل می دهند که با بازی دقیق و سرراستشان جزئیات شخصیت خود را نمایش می دهند. آنها زوجی هستند که خرسند می شویم که وقت را با آنها سپری کنیم."

کِن فاکس در تی وی گاید در نوشته خود می گوید : "تمایل کارر به مفاهیم هویت - هم تصوراتمان درباره خودمان و هم چهره ای که به دیگران نشان می دهیم - تمایلی دیرینه است، و داستان جنایی-واقعی ‘ابلیس درون’ ساخته شده در سال 2002 توسط نیکول گارسیا، یک شاهکار کوچکی است در باب جنون و فریب که به قتلهای متعددی می انجامد. کارر در به تصویر کشیدن داستانی که به صورت اول شخص و از زبان یک راوی مجنون روایت می شود، به صورتی سراسر از دید مارک، این ریسک را می کند که مخاطب هیچ انتخابی ندارد جز این که موقعیت مارک را کاملا درست فرض نماید - ما به وضوح سبیل را در چهره مارک و در عکسهایی که به عنوان مدرک موید خود می آورد، می بینیم - و آن تاثیر رمان را تجربه نکند، مردی مجنون که باید او را بهتر می شناختیم تا این که حال تنها نظاره اش کنیم، ما را ناخودآگاه به پرتگاهی ژرف رهنمون می کرد. بر خلاف، مثلا دیوید کراننبرگ که فاصله ای قطعی و تعیین کننده میان مخاطبش و شخصیت اسکیزوفرنیک فیلم، در اقتباس خود از رمانی با تم مشابه ‘عنکبوت’ برقرار می کند، کارر ذهن مجنون را از طریق دوربینش بازآفرینی می نماید، و طرحش درباره تجربه ذهنی (subjective) را با برانگیختن سوالاتی ناخودآگاه درباره حقیقت و فیلم انتقال می دهد."

استفن هولدن در نیویورک تایمز در توصیف فیلم می گوید : "اثر روانکاوانه رازآلود امانوئل کار، ‘سبیل’ به صورت ساده ای آغاز می گردد، با صحنه ای از صحبتهای داخل خانه که شما را آماده می کند که از یکی از آن کمدی های دلربا و تلخ و شیرین فرانسوی لذت ببرید، کمدی هایی که مشخصه سینمای مختص فرانسه است. سپس، به تدریج آن انتظارات را نقش بر آب می کند و به حفره ای از ابهام و تردید رهنمون می سازد. ... ولی فیلم نه یک فانتزی پارانویایی است و نه افسانه ای آینده گرا. با یاد آوری آثار جان چیور چون ‘شناگر’، تاملی سورئال است بر ادراک، واقعیت و خاطره، که مادام که فیلم در قلمرو نهانی عمیق تر فرو می رود، تمرکزش نیز تغییر می یابد. فارغ از این که فیلم چه قدر جدی می شود، با این حال ‘سبیل’ آن طراوت دارای سبکی را که یادآور تریلرهای رمانتیک موش و گربه ای هیچکاک است، در خط مشی زیرین خود رها نمی کند. این اقتباس سینمایی از رمانی نوشته آقای کارر، نویسنده محبوبی که نخستین کارگردانی اش را تجربه می کند، به شما اجازه نمی دهد که این بازی ذهنی را که قصه گویی دارای ذهن یک شیاد، با شما می کند، فراموش کنید."



فیلم هایی چون لمینگ (دومینیک مول)، پنهان (میشائیل هانکه) و سبیل (امانوئل کارر) از سینمای فرانسه در جشنواره کن سال 2005 حضور یافتند و هر سه مورد استقبال قرار گرفتند. جالب این که هر کدام از این سه فیلم به نوعی خانواده ای از طبقه متوسط فرانسه را به تصویر می کشد، که رویدادی سورئال این خانواده به ظاهر خوشبخت را تا لبه فروپاشی سوق می دهد. ساختار روایت در سه فیلم به صورتی است که در ابتدا مخاطب را همچون فیلم های هیچکاک با خود دنبال می کند، حس تعلیقی را در او به وجود می آورد، اما در پایان نه تنها پاسخی به سوال نمی دهد بلکه او را در کلافی از ابهام رها می کند و او را وادار می کند که منطق ظاهری فیلم را رها کرده و به ورای آن بیندیشد ...


8/10


کتاب "ابلیس درون" توسط آذین حسین زاده به فارسی نیز ترجمه شده است. (نشر قطره)

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

لبهای آتشین - بوسه های به یاد ماندنی سینما

(ترجمه نوشته ای در مجله بیگ پیکچِر)


"بانو جونز بیوه" - بوسه نخستینِ سینما



گر چه با الفاظی چون منزجر کننده و رسوایی آور توصیف شد و درخواست ها مبنی بر سانسور را برانگیخت، مِی ایروین و جان رایس بوسه ای ممتد به مدت 20 ثانیه را در فیلمی کوتاه برگرفته از نمایش صحنه شان، در سال 1895 به نام "بانو جونز بیوه" باز آفرینی کردند، این اولین فیلم ساخته شده در تاریخ سینماست، که بوسه یک زوج را در برداشت.


"صبحانه در تیفانی" – بوسه رمانتیک



نویسنده سخت کوش پل وارجَک (جورج پِپارد) به یک ساختمان آپارتمانی در نیویورک نقل مکان می کند و مجذوب همسایه زیبا و عجیب غریب خود، هالی گولایتلی (آدری هپبورن) می شود. عمق و عاشقانگی این بوسه آن چیزی است که آن را نمادین می سازد. نمایش این صحنه درست در انتهای فیلم، بعدها در مجموعه ای از فیلمها از جمله "وقتی هَری سَلی را ملاقات کرد" و "منهَتَن" تاثیرگذار بود.


"بر باد رفته" – بوسه ناخواسته



"تو تا حالا با یه پسر و یه پیرمرد ازدواج کردی. چرا یه همسری رو که سن مناسبی داره و میشناسه و درک می کنه زنها رو، امتحان نمی کنی؟"
بوسه ای ناخواسته بر اسکارلت، ولی بوسه ای که در هر صورت عشق پرحرارتی را که این دو (ویویَن لی و کلارک گیبِل) به هم حس می کنند، نشان می دهد.
"این چیزیه که می خواستی: هیچ احمقی که تا حالا میشناختی این جوری نبوسیده بودت، مگه نه؟" - رت باتلر


"نیتهای ظالمانه" – بوسه همجنس



صحنه برجسته از این بازسازی "رابطه های خطرناک" که کاترین مترویل (سارا میشل جِِلِر) بدکاره، کینه توز و نوجوان اغوا کننده نیتهای فریبنده خود را در برابر سِسیل کالدوین (سِلما بِلِر) رو می کند و به او بوسیدن آرام و آبدار را در پارک آموزش می دهد.


"سیاره میمونها" – بوسه متقابل گونه ها



انسان فضانورد از مسیر خارج شده جورج تیلور (چارلتون هستون) میمون دانشمند زیرا (کیم هانتر) را می بوسد، بعد از این دیالوگ، در حالی که کنار موجهای متلاطم روی ساحل ایستاده اند :
تیلور: "دکتر، دوست دارم قبل از خداحافظی ببوسمت."
زیرا : "باشه ... اما تو بد جوری زشتی!"
کلاسیک.

-مقصود از گونه، گونه بیولوژیکی است.

"ای. تی - موجود فرازمینی" – بوسه معصومیت



با وجود تمرکزش بر مهمانی از فضای خارج که زمین را تجربه می کند، "ای. تی" در نهایت فیلمی است درباره بردباری و عشق. تِم هایی که هیچگاه بهتر بیان نشدند، بهتر از آن زمانی که بِرتی (درو بَریمور) خدانگهدارش را به دوست کهکشانیمان می گوید، به تنها طریقی که کودکی شش ساله می تواند، بوسه ای قلبی و بی ریا بر بینی.


"شهر خدا" – بوسه رهایی



در میان خشونت دسته های جنایتکاران و جنون لجام گسیخته در محله های پست ریودوژانیرو، عکاس بلندپرواز راکت (الکساندر رودریگز) به دنبال راهی برای گریز است. در لحظه ای نایاب از لطافتی با طراوت در میانه آشوب، آنجلیکا (آلیس براگا)، دختری که راکت شیفته اش است ولی در نهایت نمی تواند داشته باشدش، بوسه ای محبت آمیز بر گونه اش می نشاند، در حالی که هر دو از بعد از ظهری آرام بر کنار ساحل لذت می برند.


"زندگی شیرین" – بوسه مختصر



فدریکو فلینی به آنیتا اکبِرگ در "زندگی شیرین"، بزرگترین نقشش را داد، نقشی که در آن ‘زن رویایی’ دست نیافتنی را مقابل ژورنالیست عیاش با بازی مارچلو ماستریانی بازی کرد، در قصه ای در باب افراطی رو به تباهی بلکه پوچ. آن بوسه در آب نمای فونتانا دی ترِوی خواسته مارچلو را برای فرار به دنیای فانتزی کودکانه ای شکل می دهد، دنیایی همراه با زنی که نمادی است از آن آزادی که او بسی خواهانش بود.


"مکانی در آفتاب" – بوسه کلوزآپ



در یکی از رمانتیک ترین صحنه هایی که به تصویر کشیده شده است، دختر ثروتمند آنجلا (الیزابت تیلور) و پسر بینوا جورج (مونتگمری کلیفت)، در حالی که همدیگر را در دنباله ای از کوزآپ های تمام رخِ گرم و صمیمانه، می رقصانند، به عشق به همدیگر اقرار می کنند. چهره هایشان در قابهایی زیبا، پرده را پر کرده، در حالی که همدیگر را محکم در آغوش گرفته و با یکدیگر پیمانشان را می بندند، در رابطه ای چنان عمیق که هیچ کنترلی بر آن ندارند، گرفتار آمده اند.
آنجلا ویکرز : " تا زمانی که زنده ام، دوستِت خواهم داشت."
جورج ایستمن : "من رو برای زمانی که برام باقی مونده، دوست داشته باش. بعدش، فراموشم کن."


"از اینجا تا ابدیت" – بوسه ممنوعه



در لحظه ای که به صورت افراطی با استانداردهای 1952، اروتیک به حساب می آید، کارِن هولمز شوهردار با بازی دِبورا کِر و سرگروهبان واردِن دارای تعارض با بازی بِرت لنکستر، هر دو با بوسه ای احساسی در کنار امواج ساحلی هاوایی، در برابر امیال ممنوعه خویش تسلیم می شوند.


۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

دندان نیش (یورگوس لانتیموس) - 2009



پدر و مادر به همراه دو دختر و تک پسرشان در حومه شهر زندگی می کنند. خانه ای زیبا با باغ و استخر، اما احاطه شده در حصاری بلند. فرزندان هیچ گاه خانه را ترک نکرده اند، از دنیای بیرون هیچ تصوری ندارند و تنها با آموزه های والدین بزرگ شده اند و با رهنمودها و امر و نهی های آنها، روزگار را در این خانه زندان وار می گذرانند. آنان هیچ نامی ندارند، هیچ ابزاری برای ارتباط با بیرون وجود ندارد، تلویزیون هست اما تنها فیلمهای خانوادگی خانواده را نشان می دهد، تلفن هست، اما در گنجه ای نهان است و تنها مادر خانه مجاز است از آن استفاده کند و آن هم برای ارتباط با پدر خانواده، تنها کسی که مجاز است فقط با اتومبیل، پا به دنیای هراس انگیزی که برای فرزندان خود تصویر کرده است، بگذارد. هیچ کس به این خانه نیز وارد نمی شود، تنها کریستینا، نگهبان کارخانه پدر می تواند به حریم این خانه قدم نهد، دختری که از پدر پول می گیرد و همراه پدر به خانه می آید تا امیال جنسی پسر را ارضا نماید. دو دختر خانواده به هیچ وجه نباید چیزی از مسائل جنسی بدانند. واژه های خطرناک در این خانواده، از سوی والدین، معانی دیگری برای آنها اتخاذ شده است. اما چرا فرزندان پا را فراتر از این خانه نمی نهند؟ چون به آنها آموخته شده است که تنها آنگاه که دندان نیش آنها افتاد، می توانند به دنیای هراس انگیز خارج قدم گذارند...



یورگوس لانتیموس متولد 1973 در آتن یونان است. او تحصیل کرده کارگردانی تلویزیون و فیلم است. از سال 1995 او به کارگردانی فیلمهای کوتاه، موزیک ویدئوها، تبلیغات تجاری و تئاترهای تجربی گوناگون پرداخت. سر انجام در سال 2001 اولین فیلم بلند خود با نام "بهترین دوستم" را ساخت که فیلمی کمدی درباره دوستی و عشق بود و دروغهای موجود در این روابط را به تصویر می کشید. فیلم بعدی او "کینِتا" در جشنواره های مختلف نمایش داده شد اما آخرین فیلم بلند او "دندان نیش" بود که در جشنواره کن سال 2009 حضور یافت و مورد ستایش قرار گرفت و نام او را در دنیای سینما مطرح نمود. فیلم، دو جایزه فرعی جشنواره کن را تصاحب کرد و منتقدان نیز زبان به تحسین فیلم گشودند و آن را با آثار میشائیل هانکه مقایسه نمودند.

فیلم چنانچه گفته شد قصه خانواده ای غریب و رفتارهای ناهنجار آنهاست و پدر و مادری را به تصویر می کشد که برای پرورش درست فرزندانشان دست به اقدامات عجیب و حتی غیرانسانی می زنند و آنان را از هر گونه رابطه با دنیای خارج به شدت منع می کنند. خود لانتیموس کودکی ای درست بر خلاف فرزندان فیلم دارد، در سنین کودکی مادر و پدرش از هم جدا شدند و او تا سن هفده سالگی توسط مادر بزرگ شد، زمانی که مادرش را نیز از دست داد، تک و تنها قدم به دنیای خارج نهاد و به تحصیل و کار پرداخت. این دوره زندگی، تاثیر زیادی در نگرشش به زندگی دارد. خود او در جایی گفته است که : "اگر زمانی پدر شوم در جایی در مرکز شهر زندگی خواهم کرد، جایی که فرزندانم تا جایی که ممکن است با عناصر گوناگون زندگی در تماس باشند."

لانتیموس در مورد ساخت چنین فیلمی درباره خانواده ای غیرنرمال با هنجارها و منطقی غریب می گوید : "ایده ساخت فیلم در واقع این طور نبود که به صورت قصه ای در باب ناهنجاری خانواده رقم بخورد. اصولا زندگی خانوادگی و والدین بودن برای من موضوعی عجیب بود و برایم جالب بود که طرز فکرم در این مورد آیا تغییر خواهد کرد. ولی روزی با چندی از دوستان گفت و شنیدی داشتم و من در حال شوخی با این سوژه بودم که دو نفر از آنان در حال تشکیل خانواده و بچه دار شدن بودند، چرا که امروزه خیلی از افراد طلاق می گیرند و بچه ها با یکی از والدین بزرگ می شوند، از این رو گفتم که هیچ دلیلی برای ازدواج وجود ندارد. ولی گرچه واقعا داشتم شوخی می کردم، ناگهان آنها به شدت نسبت به گفته من موضع گرفتند. این موضوع به من فهماند که چگونه فردی که می شناختم و کسی که اصلا انتظار چنین واکنشی از او را نداشتم، وقتی پای خانواده اش را به میان می آوری، از کوره در رود. و این چنین بود که به ایده اولیه مردی که برای حراست از خانواده اش به صورت افراطی رفتار می کند، رسیدم، مردی که سعی می کند که با دور نگه داشتن هر گونه اثری از دنیای خارج خانواده اش را گرد هم نگه دارد، و سرسختانه بر این باور است که این بهترین راه برای بزرگ کردنشان است."

منتقدان فیلم را با آثار هانِکه، کوبریک و هرتزوگ مقایسه نمودند ولی خود لانتیموس در این باره می گوید : "من فیلمهای زیادی می بینم. من این کارگردانان را البته دوست دارم، ولی برای من دو شخصی که بیشترین الهام را از آنان می گیرم برسون و کاساوتیس هستند. من آثارشان را به کرات می بینم،و هر بار خودم را زُل زده به صفحه می یابم و با خود می گویم، 'آخه چطور میشه چنین فیلمی بسازی؟!". من واقعا در حیرت این کارگردانان هستم، ولی درعین حال ادعا نمی کنم که فیلم هایشان را درک می کنم، ولی یک چیزی هست که در این میان من دوست دارم."

لانتیموس در مورد تلفیق گزندگی و خشونت فیلم با شوخ طبعی آن می گوید : "برای عمیق شدن در موضوع، فیلم می بایست خشن باشد و در آن واحد شوخ طبعی دلپذیری را نیز دارد، و همچنین تناقض هایی همچون بودن در یک فضای باز با نور و باغی زیبا و فرزندانی زیبا. فکر می کنم که وقتی شما تناقض هایی این چنین را تجربه می کنید، احساسات عمیقتر و قویتر از شما را به عرصه بروز می کشاند. با به کارگیری شوخ طبعی، شما اصولا در مورد موضوعات جدی تر می شوید و تضاد و تناقض را به صورت موثر تری نمایش می دهید تا این که به صورت افراطی دراماتیک یا صرفا خشن باشید، چرا که در این صورت شیوه ای یک سویه می شود که مخاطب را وادار می کند چیزی مخوف را نظاره کند. با شوخ طبعی شما مردم را وامی دارید که در ابعاد گوناگون تفکر کنند، و این برای من تجربه ای وجودی تر است."

در خصوص سبک بصری فیلم، لانتیموس می گوید : "من هیچگاه در هنگام نوشتن و یا انتخاب بازیگران سعی نمی کنم که تصویری برای فیلم در ذهن بسازم. این امر تنها هنگامی که شروع به تمرین با بازیگران می کنم، روی می دهد، در این زمان ایده این که فیلم چگونه تصویر شود را می گیرم. و در این فیلم خاص فکر کردم که باید به صورتی تصویر شود که از یک سو خیلی واقع گرایانه باشد، برای مثال زیاد نورپردازی وجود ندارد و لوکیشن واقعی است، ولی با قاب بندی دقیق و با نگاهی آرام و سورئال که همگام با قصه فیلم باشد. فکر می کنم که این سبک به نوعی به فلسفه کلی من درباره فیلمسازی نیز مرتبط است. اگر شما بیش از حد درگیر چگونگی ساختن فیلم باشید و اگر از بازیگرانتان بخواهید که واقعا درگیر احساسات شوند، برای من چیزی تصنعی به نظر می رسد. به همان اندازه که دوست ندارم که احساسات را به بازیگرانم تحمیل کنم، دوست ندارم که به مخاطبان نیز تحمیل شود. ترجیح می دهم که فیلم را چنان باز نگه دارم که به مردم اجازه دهد که به طریق خودشان با آن درگیر شوند. از این رو زیاد سعی نمی کنم که مخاطب را به مقصد معینی برسانم، بلکه ترجیح می دهم که چیزها را در معرض دید مخاطب قرار دهم و او به آن چیزی که در پرده در حال رخ دادن است، واکنش نشان دهد. برای من، این روش در واقع راهی برای این که زیاده از حد تعلیم دهنده و شعار دهنده نباشم، نیز است."



فیلم مورد تقدیر منتقدان معتبری چون ای. او. اسکات در نیویورک تایمز، آرون هیلیس در ویلج وویس و همچنین جی. آر. جونز در شیکاگو ریدِر قرار گرفته است. در این بخش به نوشته ای که اسکات توبیاس بر این فیلم نوشته است، بسنده می کنم.

"'ما واقعیت دنیایی را که به ما ارائه می شود، قبول می کنیم.' این جمله را اِد هریس گرداننده تلویزیون نمایش واقعیت (reality-TV) در 'نمایش ترومن' می گوید. و درست همان گونه که ستاره نمایشش به آنجا می رسد که ویژگیهای در تنگنای پیرامون خود را قبول کند، سه فرزند بالغ در اثر نمادین درخشان یورگوس لانتیموس، 'دندان نیش' اثری در باب انزواگرایی، نیز چنین می کنند. محبوس شده در ملکی دورافتاده در حومه شهر، ناتوان از دیدن آن سوی حصار چوبی پیرامون چمنزارشان، این سه جوان بالغ بی نام آگاهی شان از جهان، تمامی از طریق والدینشان دیکته شده است، والدینی که اطلاعات نادرست را به آنها می خورانند و راهی را برای القای تشویش از وحشتی که بیرون از خانه شان در کمین است، می یابند. زندگیشان قرنطینه وار است و وضعی زندان گونه دارد، زندگی ای مهار شده با دروغ، دروغ هایی گاه کوچک و به صورت مضحکی فی البداهه، مانند زبانی ساختگی که زامبی ها را گلهای زرد کوچک تعریف می کند، و دروغهایی گاه با برنامه ریزی موذیانه، مانند برادر ساختگی که مرگ تاسف بارش قرار می شود که به صورت داستانی هشدار آمیز مورد استفاده قرار گیرد. حقیقت در این سناریو ویروسی مخرب است."

"دندان نیش می تواند به عنوان فیلمی در باب والدین بودن تعبیر شود. والدین، فارغ از این که نیتشان قابل احترام یا سوال برانگیز باشد، و والدین در اینجا با بازی کریستوس استریوگلو و میشل والی به صورت مبرهنی بیمار روانی اند، به صورت پالایه (فیلتر) اطلاعات عمل می کنند، و این به صورت طبیعی رفته رفته به انحراف منجر می شود. به اضافه این که در دوران بچگی، آنها بیشتر کنجکاو و متکی به خودند، لازم به یادآوری نیست که در معرض هجوم هورمونها نیز هستند، و آن کنترلی که احتمالا والدین پیشتر در زندگی اعمال کرده اند، شروع به محو شدن می نماید. استریوگلو و والی سه فرد بالغ را که به صورت جدی خوی کودکانه دارند، بزرگ کرده اند، ولی 'دندان نیش' به نقطه ای می رسد که تاثیر آنها دیگر تضعیف گشته است، و فیلم به سوی منازعه ای میان آشوب و کنترل به پیش می رود، منازعه ای سخت، آزاردهنده و غالبا به صورت بی رحمانه ای مضحک."

"بلندپروازی برانگیزنده فیلم و صراحت خونسردگونه خشونتش، میشائیل هانکه را به یاد می آورد، به ویژه 'بازی های مفرح' و 'زمان گرگ'، ولی لانتیموس شوخ طبعی شیطنت آمیزی دارد، و توجهی به پوچی بی پروایانه ای دارد که او را بیشتر در ردیف لوئیس بونوئل قرار می دهد. زمانی که دنیای موهوم با دقت طراحی شده رو به انحلال می نهد، فروریزش چنان سریع شتاب می گیرد که هیچ کدام از شخصیت های نمایش حریف آن نمی شود. حقیقت با احساس هراسی کور عجین می شود. این تجربه ای به صورت هیجان انگیزی غیرقابل پیش بینی است، و به سادگی نمی شود از دستش خلاصی یافت."



"دندان نیش" تجربه ای بی رحمانه، آزار دهنده ولی تاثیرگذار، گریبانگیر و زیباست و یقینا به مذاق هر فردی خوش نمی آید، از یک سو نظاره خواری انسان، به عنوان نمونه، صحنه ای که پدر به همسر و فرزندانش عوعو کردن را می آموزد، مشمئز کننده و شرم آور است و از سویی مشاهده قابهای نامتعارف و زیبای فیلم و تصاویر بدیع آن، دلپذیر است. از یک سو رفتارهای ناهنجار این خانواده لحظات بدیعِ مضحکی را فراهم می آورد و از سویی تفکر در پوچی این رفتارها، سوالات آزاردهنده ای را به ذهن مخاطب القا می کند، سوالاتی که کارگردان با داستانی ساده و به صورت فریب آمیزی مخاطب خود را با آنها درگیر می کند و پاسخ روشنی به آنها نمی دهد...


8.5/10

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

زندگی رویایی فرشتگان (اریک زونکا) - 1998



داستان فیلم در مورد دو دختر جوان است در شهر لیل فرانسه. ایزا دختری معاشرتی و خوش قلب و یک فیلسوف غریزی است که گاه و بیگاه حرفهای پخته ای می زند، در مقابل او ماری دختری متلاطم و گوشه گیر است. این دو در یک کارگاه به هم برخورد می کنند و با وجود هیچ نقطه اشتراکی جذب هم می شوند. ایزا سرپناهی ندارد و ماری در آپارتمان دختری که بر اثر تصادف به کما رفته است، به صورت موقت زندگی می کند. ماری به همراه ایزا در آپارتمان زیر یک سقف رابطه نزدیک تری را آغاز می کنند، رابطه ای میان دو فرد که هیچ چیز مشترک ندارند جز آن که هر دو سرگردان هستند و بی پول. قصه فیلم از این لحظه آغاز می شود، قصه ای سرشار از احساس و اندوه و صداقت در تمام لحظه هایش، حتی در آن لحظات که هیچ چیزی روی نمی دهد. قصه ای که به رغم عنوانش، آدمهایش به شدت زمینی اند و نه فرشته گونه ...



اریک زونکا متولد 1956 در شهر اورلئان فرانسه است. در پانزده سالگی تصمیم گرفت که فیلمساز شود. به این منظور به پاریس رفت و با سینمای امریکا آشنا شد و در کلاسهای بازیگری با الهام از شیوه های لی استراسبرگ حضور یافت. در بیست سالگی به نیویورک رفت و در آنجا نیز در کلاس های بازیگری استودیو هربرت برگوف ثبت نام نمود، جایی که بازیگران بزرگی چون آل پاچینو در آن آموزش دیده اند. زونکا در نیویورک در سینما بلیکر استریت، سینمای اروپا را کشف نمود، سینمایی که فیلمهای خارجی و مستقل را نمایش می داد، و جایی که فرانسوا تروفو آن را "سینماتِک امریکایی" می نامید.

عشق به سینما در تمام دوران جوانی همراه او بود، بالاخره در سی سالگی وارد دنیای سینما شد و به کارگردانی مستندهای تلویزیونی پرداخت. در سال 1992 اولین فیلم کوتاه خود را با نام RIVES ساخت. زونکا پس از ساخت سه فیلم کوتاه و حضور موفقیت آمیز در جشنواره های مختلف، اولین فیلم بلند خود با نام "زندگی رویایی فرشتگان" را کارگردانی کرد. فیلمی که نام او را در دنیای سینما بر سر زبانها انداخت. فیلم، نامزدی هفت جایزه سزار فرانسه و نامزدی نخل طلای جشنواره کن را از آن خود نمود و در هر جشنواره ای که حضور یافت، مورد استقبال قرار گرفت. دو بازیگر زن فیلم، اِلودی بوشِز و ناتاشا رِنیه نیز به طور مشترک جایزه بهترین بازیگر جشنواره کن، جشنواه اروپا و سزار را دریافت نمودند.

پس از این، مطابق معمول هالیوود در پی جذب او بود و بازسازی "سرگیجه" هیچکاک را به او پیشنهاد نمود، اما زونکا نپذیرفت. زونکا کارگردان بسیار کم کاری است و روی هر پروژه خود با وسواس فراوان کار می کند و اصولا کارگردانی است که نمی تواند فیلم سفارشی بسازد و بیشتر با تهیه کنندگان مستقل کار می کند. زونکا پس از ده سال، فیلم "جولیا" را در سال 2008 ساخت. فیلمی با بازی درخشان تیلدا سوینتون، درباره یک زن الکلی که اقدام به سرقت کودک خردسالی می کند. زونکا به گفته خودش بین چهار تا پنج سال روی فیلمنامه این فیلم کار کرده و الهام بخش خود را جان کاساوتیس و آثارش همچون "گلوریا"، "شب افتتاح" و "کشتن یک قمار باز چینی" می داند.

زونکا در مورد چگونگی ساخت فیلم "زندگی رویایی فرشتگان" می گوید : "نقطه شروع 'زندگی رویایی فرشتگان' ملاقات من با دختری بود که منبع الهام شخصیت ایزا بود. من در حال انتخاب بازیگر برای دومین فیلم کوتاه خودم بودم، یکی از کاندیدها دختر جوانی با یک کوله پشتی بود، او کتاب عجیبی را که سر هم کرده بود، که در واقع یادداشتهای روزانه اش بود، نشان من داد. ... او به من گفت که چطور همانند ایزا در فیلم، از اینجا به آنجا سرگردان بوده، چطور در مخاطرات اتفاقها و تصادفات روزانه، زندگی را سپری کرده است. مثل ایزا بعضی اوقات در کارخانه هایی کار کرده، زندگی خودش را داشته است. من با او در تماس مداوم بودم و سفرهای زندگیش را دنبال می کردم. در واقع او در صحنه فیلم به صورت واقعی بازسازی شد و وقتی که او فیلم را دید به من گفت که خود را در شخصیت ایزا بازشناخت. در مورد ماری، الهام بخش من زنی بود که می شناختم که برای من بسیار عزیز است. در زمانی که همدیگر را دیدیم، او حالتی طغیانگر بر علیه جامعه داشت و احساس همانند ماری داشت، احساسی پرآشوب و انتقام جویانه توام با درماندگی.
من قصه را بر محور این دو تجربه با دو زن متفاوت شکل دادم. دو سال طول کشید که فیلمنامه را بنویسم و پروژه اولیه را که چهار ساعت بود به فیلمی که هم اکنون شده است، تقلیل دهم. روش من در نوشتن اصولا به صورت بصری است. متن های من همیشه از یک نقطه تصویری خیالی آغاز می شود. هر روش ادبی برای من کاملا غریبه است. من هیچ گاه با یک تِم یا دیدگاه تئوری شروع نمی کنم بلکه تصورات خودم را دنبال می کنم. ایجاد احساس و انسجام پس از آن تصور خام ابتدایی، وارد کار می شوند. همانند آنچه که در سه فیلم کوتاهم بود، مهمترین جیزی که می خواستم لمس شود، احساس بود. من به هیچ وجه تمایلی به فرموله کردن حقایق درباره دنیا و جامعه ندارم. دیدگاه من با روش مستندگونه سنتی مغایر است. آنچه که برای من اهمیت دارد مواجهه با انسان است.
تجربه من به عنوان بازیگر به من کمک کرده است تا آن تاثیر متقارن میان کارگردان و بازیگر را درک کنم. کار با بازیگران برای من تجربه ای دردناک و در عین حال چیزی است که بسیار دوست دارم. اگر من به آنچه که بازیگرانم می گویند اعتقاد پیدا کنم آنها حس نمی کنند که از من دستوری را دریافت کرده اند. من یقینا حس می کنم که آنها شخصیت خود در فیلم را درک کرده و بر آن تسلط کامل پیدا کرده اند."



جیمر براردینلی در مورد فیلم می نویسد : "توصیف نیروی پیش برنده روایت فیلم دشوار نیست. 'زندگی رویایی فرشتگان' بر رفاقت میان دو دختر بیست و چند ساله در شهر لیل فرانسه تمرکز دارد. هر دو بی پولند و در نگه داشتن یک کار ثابت مشکل دارند، ولی همین جا تشابه آنها خاتمه می یابد. از نظر شخصیتی آنها دو قطب مخالف می باشند. ایزا با آن موهای سیاه، دختری با روحی آزاد و پر جنب و جوش است، دختری معاشرتی و خوش مشرب با قلبی بزرگ و لبخندی بزرگتر. در مقابل، ماری دختری کناره گیر و از نظر احساسی منزوی است. چنان که آنانی که با او رابطه برقرار می کنند، ابراز می کنند، او نه خونگرم و مهربان است و نه قدرشناس. با این حال، با وجود این تفاوتها، و شاید به خاطر این که در نهایت قطبهای مخالف همدیگر را جذب می کنند، ایزا و ماری تقریبا بلافاصله با هم دوست می شوند و خیلی زود جدانشدنی می گردند. ولی، همانگونه که آتشی که زود می سوزد و تمام می شود، شعله های دوستی آنها خیلی زود خاموش می شود، خاکسترهای در حال دود و تلخی فزاینده بر جای می ماند. بنابراین، 'زندگی رویایی فرشتگان' را می توان به صورت کلی به عنوان کالبدشکافی یک دوستی، روایت شکل گیری آن از ابتدا تا به انتها، دانست. ... آنانی که در جستجوی بیانیه مهمی درباره تجربه انسانی هستند، آن را در 'زندگی رویایی فرشتگان' نخواهند یافت. این فیلمی ساده و ابتدایی ولی باشکوه است. در واقع، شکوه فیلم در سادگی ذاتی آن است. زونکا جفت شخصیت را چنان ظریف و زیبا آفریده است و به صورت تاثیر گذاری تشریح کرده است که ما با ذات درونی با آنها رابطه برقرار می کنیم. ما تنها ایزا و ماری را در حالی که با دشواری های زندگی و پیروزی های اندک مدارا می کنند، نظاره نمی کنیم، ما آن پستی و بلندیها را همراه آنها تجربه می کنیم."

اِیمی توبین در ویلِج وویس می نویسد : "این اولین فیلم زونکاست، و فیلم چنان در ترسیم تعاملات متقابل انسانی، زیبا و هوشمندانه و پیچیده است که تصور یک کار برجسته فوق العاده جسورانه از یک کارگردان را به سطح نوینی رهنمون می کند. آن احساس نایاب همکاری، میان بازیگران، میان کارگردان و بازیگران، میان کارگردان و فیلمبردار زن فیلم (اینس گدار)، میان فیلمبردار و بازیگران وجود دارد، که فیلم را سرزنده و غیرقابل پیش بینی می نماید، حتی در زمانی که از نظر روایی گویا هیچ چیز خاصی در حال روی دادن نیست. ... 'زندگی رویایی فرشتگان' هیچچ گاه مصنوعی احساس نمی شود. در فیلمسازی زونکا نوعی از سرزندگی احساسی و همذات پنداری وجود دارد که ما را وامی دارد که دلواپس این دو زن و تصمیمات لحظه به لحظه آنان باشیم، حتی زمانی که بسیار مصممانه باشد. ممکن است حس شود که زونکا بیشتر به ایزا می پردازد، کسی که تواناییش را در قاطی شدن با دیگرانی از جنس و سطح خودش پیدا می کند، تا به ماری، کسی که هویت خود را انکار می کند و از آن فرار می نماید. ولی زونکا تصویری هر چند مختصر در برابر چشمانمان می نهد، تصویری از آنچه که ماری می توانست باشد، اگر در برابر آنچه خودبیزاری از بدو تولد به او آموخته بود، تسلیم نشده بود. ... فیلم که با دوربین روی دست و بیشتر با نور طبیعی فیلمبرداری شده، چنان ظاهری مملو از احساس و خیره کننده دارد که برازنده نام فیلم است. 'زندگی رویایی فرشتگان' هم قطعه ای رئالیستی است که به صورت بی نظیری کنکاش شده است و هم تصویری درونی است که با فانتزی ها، آرزوها و بالا رفتن آدرنالین دو زن پالایش شده است. گدار که بیشتر فیلمهای کِلِر دِنی را فیلمبرداری کرده است، یک فیلمبردار بی نقص برای زونکا است. سلیس بودن قابهای او و تواناییش در به دام انداختن چشم اندازهای شهری با درکش از این که آدمها فارغ از این که هر چه قدر هم که منزوی و بیگانه باشند، هیچگاه جدای از بقیه وجود ندارند، در فیلم ترکیب می شود. ایزا و ماری خودشان را تعریف می کنند و رویاهاشان را از طریق تعاملشان با دیگران و با اطرافشان تجربه می کنند."

کنت توران در لوس انجلس تایمر در نوشته خود بر فیلم می گوید : "صادق و بی ریا، صمیمی، گیرا و با صراحتی احساسی که کشنده است، 'زندگی رویایی فرشتگانِ' اریک زونکا قدرت و احساسش را از جفت بازیگری می گیرد که ترسیم رفاقت آشفته شان را می توان یک همکاری موثر و تکان دهنده دانست که سال به خود دیده است.... اثری برجسته و جسورانه از یک کارگردان 42 ساله که تصویری همدلانه از غریبه هایی بی هدف ساخته است، غریبه هایی که احتمالا هر روز از کنار آنها می گذریم، زنان جوان بی خانمانی که در حاشیه اجتماع زندگی می کنند، و سعی می کنند از ناچیزترین چیزها برای خود زندگی ای دست و پا کنند. ... این زنان جوان ممکن است که فرشتگان عنوان فیلم باشند، ولی زونکا، محتاط در عدم ایده آل گرایی، بی میل نیست که آنان را به صورت آتش پاره هایی بی تفاوت و پیوسته دردسر آفرین که با خود سرگرم هستند و دلیلی واقعی برای بودن ندارند، ترسیم کند. ... با وجود تفاوت فراوان میان وضعیت متلاطم ماری و سادگی کودکانه ایزا، زونکا دست کم در ابتدا بر آنچه که این دو به صورت مشترک دارند، تمرکز می کند. علاوه بر ظاهر خودشیفته شان، هیچ کدامشان آنطور که تصور می کنند بر زندگی خود کنترلی ندارند، و گرچه درک نمی کنند، ولی شکنندگی به اندازه زُمُختی جزئی از طبیعتشان است."



بهانه من برای نوشتن درباره این فیلم درخشان، دیدن فیلم "جولیا"، آخرین ساخته اریک زونکا بود که خاطره زیبای دیدن اولین فیلمش را دوباره برای من زنده ساخت و بهانه ای شد برای دیدن دوباره این فیلم. دیدن این فیلم پس از مدتها دوباره همان طراوت و صراحت احساسی (به قول کنت توران) را همراه داشت، فیلمی که برای من یکی از زیباترین و تاثیرگذارترین آثار دهه نود سینمای جهان است. در تاریخ سینما آثار درخشانی را می توان در مورد رفاقت مردانه نام برد، آثاری که اصطلاح buddy movies را در سینما باب کردند، اما نایابند آثاری به یاد ماندنی که در مورد رفاقت زنانه باشند. تنها شاید بتوان به اثر درخشان ریدلی اسکات، "تلما و لویز" اشاره کرد که در مختصات سینمای امریکا نیز فیلمی است به یادماندنی و تاثیرگذار در دهه نود...

10/10

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

پیام آور (اورِن مووِرمَن) - 2010


سرگروهبان ویل مونتگمری بر اثر جراحات وارد شده در جنگ عراق، به امریکا برگشته است. جراحاتی که به چشم و پایش وارد شده است رو به بهبود است اما گویا جراحاتی که به روحش و احساسش وارد می شود، قرار نیست که بهبود یابد. دوست دخترش، کلی، قرار است با مرد دیگری ازدواج کند و در حالی که هنوز از اثرات مخربی که به جسم و روحش خلاصی نیافته است، از سوی ارتش مامور به انجام کاری سخت تر می شود، مامور ابلاغ تلفات جنگ به خانواده شان. ویل با فردی به نام تونی استون، که فرمانده ای باسابقه در این کار است، همکار می شود. تونی فردی بسیار سرسخت و مقرراتی است که در حال ترک اعتیاد به الکل است. او این کار را به عنوان انجام وظیفه می داند، بر خلاف او، ویل کسی است که نمی تواند با احساسات خود در این کار کنار بیاید. ملاقات های تکان دهنده با خانواده کشته شدگان جنگ، رابطه ویل و مونتگمری، این دو شخصیت ناهمگون، اساس داستان فیلم را تشکیل می دهد...


اورن موورمن کارگردان و فیلمنامه نویس اسرائیلی، به مدت چهار سال در ارتش اسرائیل بین سالهای 1984 تا 1988 خدمت کرده، تجربیات این دوره خدمت در ارتش، سرمایه گرانبهایی را برای او در ساخت فیلم "پیام آور" فراهم ساخته است، چنان که خودش بازگشت از ارتش به زندگی غیرنظامی را همچون "بازگشت از سیاره دیگر" توصیف می کند. او قبل از ساخت "پیام آور" اولین فیلم خود در مقام کارگردانی، بیشتر در مقام همکار فیلمنامه نویس در سینما فعالیت داشته است. همکاری در نوشتن فیلمنامه "پسر مسیح" اولین تجربه جدی او ، نامزدی شیر طلایی جشنواره ونیز را برای فیلم به همراه داشت. او همچنین در نوشتن فیلمنامه "من آنجا نسیتم"، برداشتی از زندگی باب دیلان و "زندگی متاهلی"، یک تریلر نوآر / کمدی سیاه نیز همکار فیلمنامه نویس بوده است. موورمن علاوه بر کارگردانی فیلم "پیام آور"، نوشتن فیلمنامه فیلم را نیز به همراه یک تهیه کننده ایتالیایی به نام الساندرو کامون بر عهده داشته است. فیلم دو نامزدی اسکار را برای بهترین فیلمنامه و بهترین هنرپیشه مرد نقش مکمل، برای او به ارمغان آورد و در جشنواره های مختلف دیگری همچون برلین، روح مستقل (independent spirit) و همچنین در مراسم گلدن گلاب خوش درخشید. فیلم علاوه بر این که فیلمی متفاوت درباره جنگ را روایت می کند، از حضور بازیگران مشهوری چون وودی هارلسون، بن فاستر و سامانتا مورتون در پیشبرد داستان بهره کافی را می برد و قصه ای تاثیرگذار با بازی های فراموش ناشدنی را رقم می زند.

اورن موورمن در این فیلم به بازیگران خود اجازه داده است که آزادانه نقش خود را ایفا کنند و گویا از جلسات تمرین اجتناب می کرده است. موورمن در جایی نقل کرده است که قبل از صحنه با بازیگران به مدت طولانی صحبت می کرده، شخصیت های داستان را در لحظه برای بازیگران می ساخته، سپس دوربین را بر می داشته و شخصیتها و فضای ایجاد شده را به تصویر در می آورده است. موورمن درباره سبک کار خود می گوید : "من فکر می کنم که حقیقت امر آن چیزی است که احساس می کنید. من خیلی دوست دارم که همین روش را در کارگردانی داشته باشم. ولی باید به هر پروژه در هر زمان به صورت واقع بینانه و متفاوت نگاه کنم، تا ببینم برای پروژه چه چیز مناسب است تا اینکه سبک من چیست. کارگردانان خاصی هستند که من تحسینشان می کنم همچون لوئی مال که چنین روشی داشتند، که پروژه را قبول می کردند و فکر می کردند، این آن نوع فیلم است و سبک باید این باشد. این کارگردانان بسیار یگانه بودند از این حیث که برای نوع خاصی از قصه گویی، چه سبکی را مناسب می یافتند. "پیام آور"، قرار بود که در هر صورت فیلمی مبتنی بر بازی باشد، فیلم می توانست با کیفیت بازیها زنده بماند و یا نابود شود. ولی این طور نیست که بگویم تمام فیلمهایی که در آینده کارگردانی می کنم، این سبک را دنبال می کنند."


دیوید دِنبی در نیویورکر می نویسد : "تونی استون با بازی هارلسون برای مدتها این وظیفه را بر عهده داشته است. این مرد الکلی که موقتا از الکل کناره گیری کرده است، احتمالا دیگر برای انجام وظیفه مهم دیگری در ارتش شایسته شناخته نخواهد شد. هارلسون با آن نگاه نافذ خیره کننده و صدای استیلنی ، غالبا نقش آدمهای سرکش و ناآرام را بازی کرده است (بازی فراموش نشدنی در 'مردم در برابر لری فلینت')، ولی این بار پرخاشگری غیر نرمال او با قوانینی محدود می شود، تشریفات و قوانینی که فرمانده درجریان انجام وظیفه با آنها مواجه است. تونی، در زیر آن خشم و خشونت و خودستایی خود، کاملا آشفته است. انباشته از عقایدی بیهوده و مبتذل درباره زنان و رابطه هاست. او مردی غیرقابل کنترل، نامناسب برای ازدواج و مردی بسیار تنهاست، کسی که وقتی که کار نمی کند، دایما با ویل جوان گپ می زند. در ابتدا، ویل، که سه ماه آخر ماموریت خود را می گذراند، در حالی که جراحاتش رو به بهبود است، تمایل کمی به صحبت و ارتباط دارد، و به تونی قاطع و ارباب منش چنان نگاه می کند که ماهی دریا به کوسه. در همین صحنه های ابتدایی، بن فاستر ('3:10 به یوما' و سریال شبکه HBO 'شش فوت زیرِ زمین') خود را مهار می کند. ولی این بازیگر بیست و نه ساله، با آن چشمان آبی غمگین و فک بلند، شاید یکی از سخنگوهای بزرگ نسل خودش باشد. وقتی که او ساکت است، چهره اش سراسر سرزنده است، چشمانش گویا در آن واحد هم به درون می نگرد هم به برون. این دلیلی است بر این که آشفتگی زیادی در درون ویل وجود دارد. ... 'پیام آور' همراه خود تصویری از مردان نظامی را به معرض نمایش می گذارد، یک از تصاویر هوشمندانه و زیرکانه در سینمای امریکا پس از کلاسیک هایی چون 'از اینجا تا ابدیت' (فرد زینه مان) و 'آخرین ماموریت' (هال اشبی) ."

پیتر هاول منتقد کانادایی در نقد خود بر این فیلم می نویسد : "مادری گریه اش را فرو می نشاند، اشک اجازه تکلم به او نمی دهد. پدری بر زمین می افتد، شوکی ناگهانی او را تسخیر می کند. همسری دستش را بر دهانش می نهد، در حالی که می داند که مردانی که بر آستانه ایستاده اند، آمده اند که به او چه بگویند. اینها صحنه هایی از "پیام آور" هستند، درامی استادانه درباره خبری ناگوار رساندن و ضایعه دردناکی است که بر آورنده و گیرنده خبر می گذارد. فیلم بر انتقال گفتاری اخباری حیاتی بنا می شود، ولی لحظات غیرگفتاری بسیاری، قدرت و سادگی شگرفی به فیلم می بخشد. این نخستین فیلم اورن موورمن همکار فیلمنامه نویس در"من آنجا نیستم" از جهات بسیاری همچون نسخه داخل امریکای فیلم "مهلکه" عمل می کند، سردی بدون کلام آن فیلم را داراست، ولی با انفجارهایی از نوع احساسات سروکار دارد. ... مونتگُمری آن مردی نیست که از او انتظار داشته باشید که خبری احساس برانگیز را به افرادی شکننده برساند، ولی منطق ارتش غالبا عکس این عمل میکند. او با فرمانده تونی استون همراه می شود، کهنه سرباز کار ابلاغ خبر، که مدتها قبل فراگرفته که کارش را از زندگیش جدا کند، گرچه مشکل اعتیاد به الکل که او با آن در حال مبارزه است، خلاف آن را به ذهن می آورد. ... ولی پیام واقعی فیلم در میان لحظاتی از سکوت می آید: در طی مسافتهای طولانی میان خانه ها، در اندوه حبس شده آن فرد داغدیده و یا در لحظات آبجو نوشیدن متعدد بعد از مشاجره. دو مرد بیشتر از آنچه که می دانند نقاط مشترک دارند، و آن با تنهایی آغاز می شود."

میک لاسال منتقد سان فرانسیسکو کرانیکل می نویسد : "'پیام آور' نگاه ویژه ای به درد و رنج خصوصی گروهی از انسانها دارد، درامی که به سادگی و صراحت یک فیلم مستند به تصویر کشیده شده است. فیلم، سناریوی فوق را از دیدگاهی نمایش می دهد که بیشتر ما تا کنون به دقت به آن ننگریسته ایم، این که سربازانی، ماموریت پیوسته آنها دادن خبر ناگوار باشد. فیلم آن چیزی را که بر این انسانها در ضمن انجام وظیفه شان می گذرد و آن عوارض دردناکی را که در پی دارد، نمایش می دهد، و فیلم از دو نقش آفرینی ممتاز بهره می برد، وودی هارلسون در نقش افسری که در این ماموریت تخصص دارد و بن فاستر، گروهبانی که موظف به انجام آن می شود. ...
همگام با مسیر داستان، 'پیام آور' احساسی از فرهنگ ارتش را نیز به مخاطب انتقال می دهد، به ویژه حال و هوای سربازانی که از میدان نبرد به نزد خانواده و دوستان خود باز می گردند، به نزد کسانی که شاید درک نکنند که بر آنان چه گذشته است. فاستر، با دیالوگهای اندک و با هیچ چیز دیگر به جز آن نمود چهره اش و آن منش و بردباری خاصش، احساس آن سرباز را انتقال می دهد، سربازی که هراس و وحشت را دیده و لمس کرده و اکنون در دنیای چهره های خندان و در دنیای آنان که حال و احوال خوشی دارند، احساس بیگانگی می کند."


سال 2009 چند فیلم مطرح در ژانر جنگ ساخته شد، یکی "مهلکه" ساخته کاترین بیگلو که جوایز اسکار متعددی را از آن خود کرد، "برادران" ساخته جیم شریدان که بازسازی فیلمی به همین نام به کارگردانی "سوزان بیر" بود که بیشتر منتقدان نسخه اصلی را بسیار برتر از بازسازی آن دانستند. اما در این میان فیلم "پیام آور" از سینمای مستقل امریکا فیلم مهجوری بود که با وجود استقبال منتقدان امریکایی از فیلم، چنان که باید مورد توجه قرار نگرفت. فیلمی ساده و تاثیرگذار درباره دو انسان که سعی دارند که راهی به سوی خانه، به جایی فارغ از خشونت و بی رحمی جنگ، به سوی دوستی و عشق پیدا کنند. وودی هارلسون، فرمانده استونِ مردانه و همچون سنگ سخت و خشن، و بن فاستر، مونتگمریِ با آن چهره فرشته وار هر دو دوست داشتنی و فوق العاده اند. در طول مدت فیلم چندین بار فیلم "بِردی" ساخته درخشان آلن پارکر، در مورد دو دوست بازگشته از جنگ ویتنام، در ذهنم تداعی شد...


8.5/10

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

جِریکو (کریستیَن پِتزولد) - 2008


توماس جوانی کم حرف و عبوس است که به دلیل اخراج از خدمت در افغانستان، به زادگاه خود باز می گردد. پس از یک سری اتفاقات مقدماتی، داستان اصلی فیلم شکل می گیرد. توماس که در یک مزرعه خیار کار برداشت محصول را انجام می دهد، در راه بازگشت به فردی به نام علی، یک سرمایه دار ترک موفق برمی خورد. علی یک سری فروشگاههای زنجیره ای دارد و با همسر خود به نام لارا زندگی می کند. شانس در خانه توماس را می زند و علی از توماس می خواهد که کار رانندگی برای او را جهت تحویل کالاهای فروشگاهها در ازای پول خوبی انجام دهد. توماس، فرد ناشناس است که وارد زندگی علی، مرد ثروتمند و همسر زیبایش، لارا می شود، بارقه شهوت میان توماس و لارا برافروحته می شود و داستانی همانند "پستچی همیشه دو بار زنگ می زند" شکل می گیرد، البته در آلمان مدرن و در شهرکوچکی به نام "جریکو"، با حال و هوایی تازه و پایانی بدیع و متفاوت ...


کریستین پتزولد یکی از مشهورترین فیلمسازان موج نوی سینمای آلمان موسوم به مکتب برلین است. مکتب برلین به گروهی از کارگردانان آلمانی اطلاق می شود که غالبا فارغ التحصیل مدرسه فیلم برلین هستند و گر چه خود آنان مانیفست خاصی را برای خود تعیین نکرده اند، اما از دیدگاه منتقدان اروپایی زبان مشترکی میان آثار آنها وجود دارد. فیلمسازان این مکتب اصولا به زندگی روزمره طبقه متوسط آلمان پس از سقوط دیوار برلین می پردازند و آثار آنان از ساختاری ساده که واقعیت را به صورت بی آلایشی به تصویر می کشد، برخوردار است. دیالوگها در آثار این فیلمسازان بسیار کم است، موسیقی به ندرت استفاده می شود، نماهای دوربین طولانی و قابهای فیلم بسیار زیبا و هنرمندانه است. این فیلمسازان بیشتر تمایل دارند که با زبان تصویر پیام خود را منتقل کنند و نه از طریق دیالوگ، همچنین گر چه آثار آنان واقع گراست، اما اشاره مستقیم به مسائل سیاسی و اجتماعی وجود ندارد، از این رو تماشاگر آثار آنها باید به دقت ببیند و گوش کند تا بتواند فیلم را برای خود تجزیه و تحلیل کند. از فیلمسازان دیگر این مکتب می توان به توماس ارسَلان و آنگلا شانِلِک نام برد.

پتزولد اولین علاقه خود به سینما را پس ازخواندن کتاب "هیچکاک به روایت تروفو" می داند و پس از آن است که حدود چهل و یک فیلم هیچکاک را در سینماتِک موزه لودویگ در کلن می بیند. پتزولد پس از آن به برلین می رود و قبل از روی آوردن به فیلمسازی، به تحصیل در ادبیات می پردازد. او در این مورد می گوید : "وقتی که برای تحصیل ادبیات به برلین رفتم می دانستم که در نهایت به سمت سینما خواهم رفت. اما ادبیات این توانایی را داشت که جهان را برای من پیچیده سازد، که من بسیار دوست داشتم. ادبیات جهان را برای من به صورتی نشان می داد که از نظاره در آن لذت می بردم. همچنین احساس می کردم که نمی توان بدون دانستن چیزی در مورد زندگی، یک فیلم خوب ساخت."

پتزولد در سال 1992 شروع به ساخت فیلم برای تلویزیون کرد و پس از ساخت چند فیلم موفق در تلویزیون آلمان، اولین فیلم بلند سینمایی خود به نام "وضعیتی که در آن قرار دارم" را کارگردانی کرد. فیلم در جشنواره های محلی از جمله در جشنواره فیلم آلمان خوش درخشید و از سوی منتقدان انجمن فیلم آلمان به عنوان بهترین فیلم سال معرفی گردید. این فیلم به همراه دو فیلم "ارواح" و "یِلا" که به "سه گانه روح" معروف می باشند با استقبال منتقدان اروپایی و جشنواره های مختلف از جمله جشنواره برلین مواجه شدند و نام پتزولد را به عنوان کارگردانی صاحب سبک در اروپا ثبت نمودند.

آخرین اثر پتزولد "جریکو" اقتباسی اروپایی و مدرن از رمان جیمز ام کین "پستچی همیشه دو بار زنگ می زند" می باشد که در این فیلم نیز دغدغه های پتزولد در مورد جامعه آلمان به چشم می خورد. هنرپیشه ثابت اکثر فیلمهای پتزولد، نینا هاس به همراه بِنو فورمن نیز در این فیلم ایفای نقش می کنند. فیلم علاوه بر درخشش در جشنواره های محلی، نامزد شیر طلایی جشنواره ونیز شد و همانند "یلا" با استقبال منتقدان در خارج از اروپا نیز روبرو گردید. پتزولد راجع به ایده ساخت فیلم می گوید : "در سالهای اخیر من غالبا ساختارهای کلاسیک را بکار برده ام. این روش رابطه با تئاتر دارد. من درامها و تراژدیهای باستانی را دوست دارم و دوست دارم ببینم که چگونه آنها با دنیای مدرن انطباق پیدا می کنند. و از خودم می پرسم در تاریخ سینمای امریکا کجا می توان مبارزه طبقاتی را پیدا نمود؟ چرا که فیلمهای امریکایی کار را نمایش نمی دهند، نه کارخانه ای و نه مبارزه طبقاتی، و یکی از دوستانم، همکار فیلمنامه نویس من، گفت که مبارزه طبقاتی را می توانی در رمان جیمز ام کین 'پستچی همیشه دوبار زنگ می زند' پیدا کنی. این مبارزه طبقاتی از نوع امریکایی آن است و بنابراین رمان را دوباره خواندم و گفتم که باید آن رمان را در دنیای مدرن آلمان غربی بسازم."



فیلم توسط منتقدان مشهوری چون ای او اسکات در نیویورک تایمز، ملیسا اندرسون در ویلِج وُویس و دِرِک اِلی در وِرایتی مورد تحسین قرار گرفته است. در این بخش به قسمت هایی از نقد جالبی که در دِدیترویتر (thedetroiter) توسط نیکول روپِرزبِرگ نوشته شده است، اشاره می شود.

"در تمام فیلم، پول یک نیروی انگیزشی و سرچشمه تباهی است. توماس بدون هیچ شغلی و بدون هیچ پول و کاری به شهر می آید و به خاطر پولی که علی به او می پردازد، وابسته او می شود. لارا نیز از زمانی که با علی ازدواج کرد و او بدهی های قابل توجه اش را به عهده گرفت، وابسته علی و پولش است. علی نیز به همین ترتیب، دایما مراقب آدمهایی است که در کار و کسب به او خیانت می کنند، و به همه فوت و فن های آنها آشناست و همچنین فوت و فن های خرده دیگری را همچون چگونه در هنگام تحویل بنزین کمتری مصرف کرد، به خوبی می داند. گر چه تعداد رُل های فیلم بسیار معدود است، در حقیقت سه شخصیت اصلی دارد، پول رُل چهارم خاموشی را در قصه دارد. پول در اینجا به چیزی ورای حرص اشاره می کند، پول اینجا وعده استقلال و رهایی از وابستگی است، یک شروع تازه، سرچشمه خیانت است، عملی از روی نومیدی، خواسته تمام عمر است. اینان شخصیتهایی که برای دستیابی به ثروت، سرقت از بانک می کنند، نیستند، آنها نیاز دارند و می خواهند و در آرزوی آن هستند، و آنها پول را وسیله ای برای رسیدن به اهداف خود تصور می کنند. آنها در یک اقتصاد پسا فوردی (Post-Foridan) زندگی می کنند، که در تمامی زندگیشان یوده است و در یک سیاست هنوز سوسیالیستی، و آنها هنوزبه درستی نمی دانند که چگونه خود را وفق دهند. علی، تنها شخصیت متولد خارج از کشور، تنها شخصی است که خود را به درستی وفق داده و ادامه می دهد."

"جریکو بسیار شبیه یک فیلم نُوار است، بسیار خاموش و مینیمالیست. تنها سه شخصیت اصلی وجود دارد، صحنه پردازی ها محدودند، موسیقی استفاده شده بسیار کمینه است و دیالوگها هم بسیار اندک و با فواصل طولانی. بیشتر ارتباط فیلم با مخاطب بدون کلام است، مخاطب را وادار می کند که افکار و کُنِش ها و انگیزه های آنها را برای خود رمزگشایی کند. این روش ممکن است مخاطب را بیازارد، این گونه که به صورت احساسی از شخصیت ها جدا نگه داشته می شود و یا حتی به صورت دانسته با مخاطب کاری می کند که قادر به درک شخصیتها نیست، ولی چنین تحلیلی آن احساسات طبیعی انسانی ساده و در عین حال پرحرارت را که نیروی محرکه فیلم است، از بنیان از هم می پاشد. کارگردان پتزولد قصد ندارد که تحلیلتان از فیلم را به راحتی در اختیارتان بگذارد، او قصد دارد که شما خودتان اقدام کنید و دریابید، ولی او هر آنچه که برای این دریافت لازم دارید در اختیارتان قرار می دهد."

"جریکو تازه ترین اثر پتزولد است، اثری نافذ و زیرکانه که پس از اثر تحسین شده جهانی خود 'یلا'، ارائه داده است. پتزولد از سوی بسیاری از منتقدان به عنوان یکی از فلیمسازان بسیار مستعد جهانی که کمتر مورد توجه قرار گرفته شده است، نام برده می شود، آثار او جذابیت ویژه ای دارد که برای محافل هنری بسیار مناسب تر است تا مخاطبان عام. هر دو بازیگر اصلی، فورمن و هاس فرصت همکاری با او در چند فیلم را داشته اند، و با دیدن بازی مهار شده ولی مملو از احساس آنها، به نظر واضح می آید که این کارگردان فیلم است که می تواند آن نوع بازی ای که فیلمنامه ایجاب می کند از بازیگران خود بگیرد، و آنها نیز با کمال اشتیاق آن نقش را ایفا نموده اند. به عنوان یک فیلم، 'جریکو' مهار شده و کنترل شده است، تنها آنچه که لازم است را نمایش می دهد و با ریتمی با دقت طراحی شده. شخصیتها بی وقفه در جستجوی چیزی هستند، در جستجوی استقلال، در جستجوی خانه، در جستجوی زندگی. فیلم به صورت زیرکانه ای قصه ای جنایی را که از آن التهابش تهی می شود و با چیزی بسیار پیچیده تر جایگزین می شود، به صورت متوازنی با تغییرالگویی بنیادی در اقتصاد جهانی روایت می کند، 'جریکو' در واقع مملو از شگفتی است."



مفاهیمی چون طبقه متوسط، کاپیتالیسم، سوسیالیسم، پول، تضادهای زندگی روزمره، شخصیتهایی که در اوضاع اجتماعی و سیاسی پیرامون خود برای رسیدن به استقلال تلاش می کنند ولی به نتیجه نمی رسند، تم ثابت اکثر فیلمهای پتزولد است. البته چنان که اشاره شد کارگردان دغدغه های خود را به صورت مستقیم و شعاری در فیلم به خورد بیننده خود نمی دهد، تمامی این دغدغه ها به صورت زیرکانه ای در دل داستان و با فرمی هنری (که در نقد نیکول روپرزبرگ به آن اشاره شد) بیان می شود. پایان داستان در فیلمهای پتزولد همیشه غافلگیر کننده است و مخاطب را وادار به تفکر می کند که فیلم و نشانه ها و شخصیت های کم حرف و مرموز فیلم را برای خود حلاجی کند. در هر صورت دیدن فیلم های این کاگردان آلمانی برای بیننده علاقه مند به سینما تجربه جالبی خواهد بود ...

8.5/10

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

دختر مرده (کارِن مانکریف) - 2006


(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)


لحظات ابتدایی فیلم است که جسد برهنه دختری، کنار درخت خشکیده ای توسط یک زن غریبه ساکن محل پیدا می شود. از این جاست که ذهن مخاطب ناخودآگاه شروع به پیش بینی داستان می کند و گمان می نماید که با یک تریلر پلیسی جنایی طرف است اما پس از گذشت مدتی تمام تصورات او نقش بر آب می گردد. فیلم به هیچ عنوان تلاش در طرح معما و حل آن نمی کند. فیلم، فیلم شخصیت است و دختر مرده در حقیقت بهانه ای است برای کنکاش در زندگی پنج زن که در پنج اپیزود مجزا روایت می شوند. زن اول پیر دختری است که با مادر بد اخلاق خود زندگی می کند، اوست که جسد دختر را پیدا می کند. زن دوم دختری است دچار افسردگی که خواهرش پانزده سال اسنت که مفقود گشته ولی خانواده اش همچنان امید دارند که او زنده است و دختر گمان می کند که جسد یافت شده خواهر گم شده اوست. زن سوم زن قاتل است که رابطه سرد و بی روح شوهر بدکاره اش او را به ستوه آورده است. زن چهارم مادر واقعی مقتول است که دخترش پس از ازدواج دوم او، از خانه فراری گشته است و زن پنجم همان دختر مرده است که فقر او را به زن بدکاره ای مبدل کرده است که تنها دلخوشی اش دختر نامشروعش است. چهار اپیزود اول به بعد از مرگ می پردازد و اپیزود پنجم به قبل از مرگ...



کارن مانکریف بیشتر به عنوان هنرپیشه سریالهای تلویزیونی شناخته می شود تا یک کارگردان. اما در سال 2002 با ساخت فیلم "ماشین آبی" پا به عرصه کارگردانی فیلم بلند گذاشت. "ماشین آبی" توانست در جشنواره های متعدد مطرح شود و جوایزی را نیز از آن خود کند. او در سال 2006 دومین فیلم بلند خود به نام "دختر مرده" را کارگردانی کرد و در این فیلم نوشتن فیلم نامه را نیز به عهده داشت. "مانکریف" توانست فیلمی درخور توجه و پخته تر از فیلم اول بسازد و پیام خود را در غالب زبانی سینمایی به خوبی به مخاطب منتقل نماید.

فیلم داستان تلخی را بیان می نماید و فیلمبرداری تاریک اغلب نماها، انتخاب بازیگرانی که تلخی داستان را به خوبی به بیینده القا می نمایند، کارگردانی و فیلم نامه مانکریف توانسته اند فضایی منسجم را ایجاد نمایند و داستانس انسانی و پالایش دهنده را روایت کنند. فیلم در حد شاهکار نیست و بلکه فیلمی جمع و جور و درخور توجه با توجه به امکانات محدود فیلم های مستقل آمریکا است.

کارن مانکریف درباره دومین فیلم خود می گوید: "من به فیلم هایی علاقه مندم که مردم را وادار کند که چیزی را در درون خود حس کنند و همین علاقه، مرا جذب چنین داستانی کرد. من دوست دارم وقتی که به تماشای یک فیلم می روم، فیلم برایم تکان دهنده باشد. من دوست دارم که فیلم احساس و تفکر را توامان تحریک کند و امیدوارم که این فیم نیز چنین باشد. در پایان فیلم ، زندگی ناکام این دختر (مرده) بار اندوه زیادی را بر دوش شما می گذارد. ولی علاوه بر این اندوه، برای شخصیت های دیگر که تا قبل از مرگ دختر، به طریقی مرده بودند، امیدوارید. در حقیقت امید و اندوه به طور متوازنی در فیلم وجود دارند."



فیلم چنان که گفته شد روایت پنچ زن در پنج اپیزود است که تنهایی و اندوه مضمون مشترک همه اپیزود هاست. زنانی غمگین و دور از خوشبختی که رستگاری را می جویند اما نتیجه ای نمی یابند و گویا با سرنوشت تلخ خود کنار آمده اند. فیلم برهه ای هر چند کوچک از زندگی هر کدام از شخصیت ها را که با مرگ دختر پیوند می خورد، نمایش می دهد. اندوه و ترس ناگفته ای در زندگی هر کدام از این شخصیت ها وجود داشته است و گویا مرگ دختر قرار است که تغییری در زندگی هر کدام از شصیت ها ایجاد کند، البته به جز خود دختر مرده، که مرگ زندگی او را پایان داده است. اما این تغییر گویا چنان نیست که شخصیت های اندوهگین قصه، طعم خوشبختی را پس از آن تجربه نمایند و گویا تقدیر، زندگی آنها را در جهت دیگر قرار می دهد که باید با دردهای دیگری دست و پنجه نرم کنند. گرچه اپیزودها پایانی باز دارند اما گویا آینده ای خوش و خرم انتظار آنها را نمی کشد ولی باید امیدوار بود ...

نقطه قوت فیلم گذشته از فیلمنامه منسجم، بازی تاثیر گذار بازیگران است. تونی کولت، رز بایرن ، مری بث هارت، مارسیا گی هاردن و بریتانی مورفی در پنج نقش اصلی بازی می کنند. دیدن پایپر لاری دختر خوش سیمای فیلم "بیلیارد باز" (اثر درخشان رابرت روسن) که هم اکنون پا به سن گذاشته، در نقش مادر بد اخلاق و عجوزه ای ستمکار ظاهر می شود ، نیز دیدنی است. فیلمبرداری فیلم نیز کاملا در خدمت روایت است و در هر کدام از اپیزود ها شیوه بصری خاصی به کار برده می شود. نماهای تاریک و دلگیر بیشتر زمان فیلم را پر کرده است و تنها در اپیزود مادر، شاید به خاطر این که شخصیتِ زن فیلم کمی اندوهش سبک تر می گردد، نماها روشن تر می شود.



جاناتان رزنبام در نوشته کوتاه خود بر این فیلم می گوید : "دومین فیلم بلند هنرپیشه تلویزیون کارن مانکریف، این فیلم سوزناک و پیوسته بی رحم و تلخ، گروهی از هنرپیشگان فوق العاده توانا را در یک فیلم پنج اپیزودی گرد هم قرار می دهد، فیلمی که به مجموعه ای از داستانهای کوتاهِ مرتبط با هم نزدیکتر است تا یک داستان بلند. اپیزودها همگی بر محور قتل فجیع یک زن جوان شکل می گیرند، و دیدگاه روانشناختی و جامعه شناختی مانکریف بر شخصیتها، و بر ناخوشی و نگون بختی ای که گویا آنها را به هم پیوند می دهد، تقریبا در تمام زمان فیلم نافذ و تفکر برانگیز است و تنها جنبه احساسات گرایی ندارد."


8/10

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

آدامِ جوان (دیوید مَکِنزی) - 2003



(انتقال داده شده از وبلاگ قبلی در yahoo 360)


یک قایق، یک زن و شوهر و یک جوان، اینها عناصر اصلی داستان فیلم "آدام جوان" است. شاید این عناصر، ناخودآگاه فیلم "چاقو در آب" ساخته رومن پولانسکی را به ذهن آورد. هر دو فیلم نیزداستانی به ظاهر ساده دارند و شخصیتهای کم حرف، اما بر خلاف داستان فیلم پولانسکی که محور داستان خود را زن وشوهر و روابط بین آنها قرار می دهد، محور فیلم "آدام جوان"، جوان و کنکاش در شخصیت اوست. در صحنه های آغازین فیلم جسد نیمه برهنه دختری در رودخانه پیدا می شود. جو با بازی اوان مک گرگور و لس با بازی پیتر مولان سوار بر دوبه (کرجی) جسد را از آب بیرون می کشند. اوان مک گرگور با بازی زیبای خود در این صحنه، مخاطب را از وجود رابطه جو با جسد دختر آگاه می کند. فیلم از این جا در دو قسمت به طور همزمان به پیش می رود. یکی در زمان حال بیانگر رابطه جو با دوبه ران و همسرش است و دیگری فلاشبک هایی که رابطه جو و دختر مرده را نشان می دهد...



دیوید مکنزی متولد اسکاتلند است و کار خود را با ساختن فیلم کوتاه شروع کرد. فیلمهای کوتاه وی در جشنواره های مختلف اروپایی حضور یافت و جوایزی را نیز از آن خود نمود. مکنزی پس از ساختن چندین فیلم کوتاه، اولین فیلم بلند خود را در سال 2002 به نام "آخرین بیابان بزرگ" با بودجه ای کم ساخت. فیلم هیچ گونه موفقیتی کسب نکرد تا این که در سال 2003 با ساخت فیلم "آدام جوان" توجه بین المللی را به خود معطوف نمود. فیلم جوایز متعددی از جمله جایزه بهترین بازیگر زن و مرد، بهترین کارگردان و بهترین فیلم را از جشنواره بافتا و جایزه بهترین کارگردان نوظهور را از انجمن منتقدان لندن دریافت کرد. همچنین منتقدان سرسختی چون جاناتان رزنبام نمره قبولی به فیلم دادند. این موفقیت ها راه را برای ساخت فیلم بعدی وی به نام "آسایشگاه روانی" در سال 2005 هموار ساخت، فیلمی در مورد عشقی ممنوع و خانه خراب کن که در یک آسایشگاه روانی روی می دهد. این فیلم در جشنواره برلین، نامزد دریافت خرس طلایی شد. "آقای فو" (Mister Foe) ساخته بعدی او نیز در جشنوارهای مختلف از جمله برلین و بافتا خوش درخشید.

فیلم "آدام جوان" درجه NC17 و فیلم آسایشگاه روانی درجه R را برای نمایش عمومی در آمریکا گرفت و دلیل آن نمایش بی پرده مضامین جنسی بود. مکنزی را می توان جزو کارگردانانی چون برناردو برتولوچی و آدریان لاین دانست که از جنسیت و روابط جنسی به صورت بی پرده و در عین حال هوشمندانه و متفکرانه بهره می برند. خود مکنزی در این رابطه می گوید: "در امریکا کلمه adult واقعا به عنوان پورنوگرافی شدید استفاده می شود، حال آنکه در جاهای دیگر این کلمه با مضامین بالغ و رشد یافته استفاده می گردد. من واقعا دوست دارم در اصلاح مفهومadult نقشی داشته باشم. در 'آسایشگاه روانی' و 'آدام جوان'، جنسیت واقعا به صورت رمانتیک نیست، در واقع از یک نیاز درونی سرچشمه می گیرد که باید برآورده شود و از روی عواطف عاشقانه و چیزهای سنتی دیگر نیست."



فیلم تماما از نقطه نظر جو روایت می شود و مخاطب آنچه را که او می بیند، می بیند و آنچه را که او می شنود، می شنود. تدوین ماهرانه ای این دو قسمت را به طور همزمان به پیش می برد. فیلم به هیچ وجه سعی در حل معمای مرگ دختر جوان نمی کند. فیلم در واقع کنکاشی است روانشناسانه در شخصیت جو. جو شخصی بدون احساس و پوچ گراست، در عین حال فردی آرام و ساکت است، در گوشه ای می نشیند و کتاب می خواند، گویا نمی داند در جستجوی چیست، با دیدن هر زنی تنها به رابطه جنسی با او می اندیشد، هرچند که این زن، همسر دوبه ران باشد. همسر دوبه ران با بازی زیبای تیلدا سوینتون نیز زنی است سرد و بی روح که قربانی یک زندگی بدون عشق با همسر خود است. او نیز تا فرصت را مناسب می بیند به درخواست جو پاسخ مثبت می دهد، ولی گویا از شخصیت واقعی جو هیچ آگاهی ندارد. خود دوبه ران نیز مردی میان سال و خوش نیت است که جو را استخدام نموده است و در دوبه خود پناه داده است.

مخاطب با گذشت زمان با جو آشنا می شود و نسبت به او کنجکاو و کنجکاوتر می شود. مکنزی دیالوگ های قلنبه سلنبه را بر زبان شخصیت های خود نمی نهد، شخصیت ها یا ساکتند و یا حرف های معمولی می زنند، افکار و درونیات خود را به صورت واضح به بیننده نمایش نمی دهند، اما فیلم به صورت مسحور کننده ای به پیش می رود و بیننده در طی زمان فیلم با شخصیت آنها آشنا می شود. فیلم در تیتراژ خود قویی را روی آب نمایش می دهد که به آرامی روی آب شناور است ولی آنگاه که دوربین به زیر آب می رود، پاهای قو رانمایش می دهد که در حال حرکت و نوسان است و شاید این قو استعاره ای از شخصیت جو است که با وجود ظاهری آرام، درونی مشوش دارد. خود مکنزی راجع به جو می گوید : "او در حقیقت در حال فرار است، در حال فرار از خوشتن خویش و از وجدان خویش. او انسانی ناآرام، غیر مسوول و خطرناک است. چنانکه پی می برید به هیچ وجه بی گناه نیست ولی در عین حال گناهکار نیز نمی باشد."



جو از روابط جنسی متعدد خود برای فرار و برای تسکین هر چند موقت خود استفاده می کند. شاید از جهاتی یادآور شخصیت مارلون براندو در" آخرین تانگو در پاریس" باشد. براندو در آن فیلم نیز با ارتباط جنسی نامتعارف با دختر جوان، می خواست از زجری که می کشد خلاصی یابد. روابط جنسی در فیلم مکنزی نیز به صورت بی روح و گاه بسیار خشن است طوری که مخاطب را به صورت آزار دهنده ای متاثر می کند، مخاطب در عین حال که از جو متنفر می شود اما او را درک می کند. در واقع جو به خاطر شکست خود در زندگی هم خود را ویران می کند و هم آنچه که در پیرامونش است.

فیلم بر اساس رمانی از الکساندر تروچی ساخته شده است و به صورت خیره کننده ای، فضای عاری از روبط انسانی و نا امید کننده بعد از جنگ جهانی را به تصویر می کشد. جو نمونه ای از جوان اروپایی دهه شصت اروپای بعد از جنگ است. نمونه ای مرگبار و خالی از وجدان و پوچ. کارگردانی دقیق، فرم زیبای فیلم، بازی های ظریف، موسیقی دلنشین، تصاویر مسحور کننده که هر صحنه بسان کارت پستالی خودنمایی می کند، همه و همه در نهایت فیلمی زیبا و در عین حال سیاه را به مخاطب ارایه می دهند، فیلمی که یک "آن" در خود نهفته دارد که با نوشتن نتوان به سادگی توصیف کرد.

9/10